به گزارش مشرق، شهریور ۶۳ ازدواج کردم. قبل از ازدواج همهی مشکلاتم را برای همسرم شرح دادم. حتی به او گفتم که ممکن است وضعیتم بدتر شود و وضعیت شیمیاییام سلامتی وی را هم تهدید کند. او در جوابم گفت: «افتخار میکنم در خدمت یک جانباز شیمیایی باشم و تا شهادت آمادهی فداکاری هستم.» این را جانباز شیمیایی «علیرضا صدقی» می گوید. در ادامه مشکلات جانبازان شیمیایی را از زبان این جانباز عزیز میخوانید:
مهدی زین الدین، فرمانده لشکر ۱۷، قبلا نیروی اطلاعات و عملیات بود. آقا مهدی، به کار بچههای اطلاعات و عملیات اشراف داشت. در آن زمان واحد اطلاعات و عملیات لشکر، دارای ۱۵۰ نیرو بود. آنها را در ۱۵ گروه ۱۰ نفره سازماندهی کرده بودند. هر گروه را به نام سرگروه میشناختند.
بیشتر بخوانیم:
قَدّم به نگهبانی دادن در سنگر قد نمیداد
سوءقصد به یک «جانباز شیمیایی» در خوزستان + عکس
این بدن خمس دارد / دشواریهای جانکاه یک جانباز شیمیایی
من عضو گروه مجید، برادر مهدی زین الدین بودم. ۲۰ روز قبل از عملیات خیبر، برادر «محمد میرجانی» فرماندهی اطلاعات و عملیات لشکر با مشورت مهدی زین الدین، گروه ما و گروه برادر سلطان محمدی را به منطقهی جفیر فرستاد.
در منطقهی جفیر، تعدادی از نیروهای لشکر بدر عراق و برادر محمود اخلاقی، مسئول طرح و برنامه لشکر، مستقر بودند.
نیروهای لشکر بدر که عرب زبان بودند در کار شناسایی کمک میکردند. همان شب اول تعدادی بلم آوردند تا برای شناسایی از آنها استفاده کنیم.
کار شناسایی ما فقط در شبها انجام میشد تا مردم ساکن هورالعظیم و نیروهای دشمن حساس نشوند. یکی از کارهایی که علاوه بر شناسایی در شبهای نزدیک عملیات انجام میدادیم، نصب علمک بود.
با توجه به عمق آب، میلههایی به ارتفاع چهار تا شانزده متر را در آب جزیره فرو میکردیم. به نحوی که کمی از میله بیرون آب باشد تا روز قبل از عملیات، روی آنها شب تاب وصل کنیم. از این شب تابها نور کمی منعکس میشد که بالگردها هنگام شب، مسیرشان را گم نکنند.
بیست روز از شروع کار ما میگذشت که عملیات خیبر شروع شد. نیمه شب ششم اسفند، صدای اتوبوسها آمد. گردان کربلای شاهرود بود که در نزدیکی ما مستقر شدند. ساعت ۹:۳۰ صبح سه هواپیمای دشمن از بالای سرمان عبور کرد. کمی که گذشت برگشتند.
بمبهایشان را در نزدیکی ما رها کردند. بمبهای شیمیایی بود و بیشترین آسیب به گردان کربلای شاهرود وارد شد. یکی – دو ساعت از ظهر گذشته بود که سوزش سینهام شروع شد. باورم نمیشد به این راحتی شیمیایی شده باشم. شب طوری سینهام درد گرفت که نمیتوانستم بخوابم.
آب هور شیمیایی شده بود
در حالی که حالم خوب نبود، یک آفتابه را از آب هور پر کردم تا به دستشویی بروم. صبح با سوزش و خارشی که به سراغم آمد، متوجه شدم آبهای آلودهی هور هم گرفتاریام را دو چندان کرده است.
موضوع را به برادر مجید زین الدین سرگروهمان گفتم. وی در جواب من اظهار کرد: «مسئولین گفتهاند: بچههای اطلاعات و عملیات نباید منطقه را ترک کنند.»
حتی موضوع به برادر میرجانی، فرماندهی اطلاعات و عملیات لشکر گزارش شد. برادر میرجانی مرا دید و از وضعیتم پرسید. سپس گفت: «شما نیروی برون مرزی هستید و اطلاعات بسیاری از منطقهی عملیاتی و ادامهی عملیات دارید.»
این دستور فرماندهی لشکر است که برای حفظ اطلاعات نباید از منطقه خارج شوید. وقتی استدلال برادر میرجانی را شنیدم به او گفتم: «اگر این یک تکلیف است، من حرفی ندارم!»
بعد از ظهر همان روز یک موتور تریل با راننده در اختیارم گذاشتند تا شب، در امر هدایت بال گردها نظارت داشته باشم. ما برای هدایت بالگردها هنگام شب، در قسمتهای هور قبلا علمک کار گذاشته بودیم. برای قسمت خشکی هم شب تا صبح در فواصلی معین، لاستیک سوزانده میشد تا بالگردهای ما مسیر را گم نکنند.
در جاهای مورد نظر لاستیک انبار و مسئولیت روشن نگه داشتن آن به سربازان سپرده شده بود تا صبح به آنها سرکشی میکردم.
با آن که روز به روز، بر شدت سرفهها، سوزشها و خارشهایم اضافه میشد، ولی برای انجام ماموریت جدید همراه دیگر برادران گروه، به جزیرهی جنوبی اعزام شدم.
در آن جا سنگری که تا چند روز قبل سنگر فرماندهی دشمن بود، شد سنگر ما. در چند نوبت، برای شناسایی و انجام برخی از ماموریتهای دیگر، به جزیرهی شمالی هم رفتیم.
یک شب به سراغ ما آمدند و گفتند: «بیایید کمک که تعداد زیادی از بچههای گردان حضرت علی اصغر شهید و مجروح شدهاند.»
ما رفتیم و تا صبح برای تخلیهی این عزیزان از قایق تا اسکله کمک کردیم. با اعلام پایان عملیات، درخواست برگه پایان کردم.
موضوعی که با مخالفت مسئولینم مواجه شد. آنها گفتند: «نباید یک نیروی آموزش دیدهی اطلاعات و عملیات را از دست دد.»
وقتی به دامغان برگشتم، به بیمارستان مراجعه کردم. قدری دارو دادند. حالم کمی بهتر شد، ولی با سردی هوا، وضعام آن چنان وخیم شد که به بیمارستان نجمیهی تهران اعزام شدم. مدتی بستری بودم تا اینکه وضعیت تنفسیام کمی بهبود یافت.
شهریور ۶۳ ازدواج کردم. قبل از ازدواج همهی مشکلاتم را برایش شرح دادم. حتی به او گفتم که ممکن است وضعیتم بدتر شود و وضعیت شیمیاییام سلامتی وی را هم تهدید کند. وی در جوابم گفت: «افتخار میکنم در خدمت یک جانباز شیمیایی باشم و تا شهادت آمادهی فداکاری هستم.»
با همین وضعیت عازم ماموریتهای چند ماهه در جبهه شدم. سعی میکردم با استفاده از داروهای مختلف از وخامت وضعم جلوگیری کنم.
ابتدا موضوع خارش و سوزش بدنم را به پزشکان نمیگفتم. یعنی رویم نمیشد که بگویم، ولی وقتی عوارض شیمیایی گسترش یافت، مجبور شدم تا برای درمان آن کاری کنم.
هر چه پماد دادند و استفاده کردم، نتیجهای نگرفتهام. هر چند که شاید این پمادها اثرش این بود که عوارض به سرعت گسترش یابد و بدنم را بپوشاند.
آخرین نفسم را شنیدم
زندگی را با تمام سختیاش پذیرفتهام. در حالی که بایست عوارض شیمیایی را تحمل کنم. همیشه در منزل ما دو عدد کپسول بزرگ پر از اکسیژن آماده وجود دارد. یکی از آنها کنار تختم قرار دارد. هر وقت هم که از خانه خارج میشوم، دو عدد کپسول کوچک اسپری مخصوص، در جیبم میگذرانم. هر لحظه ممکن است نفسم بند بیاید.
طی این سالها علی رغم که مدت زیادی در بیمارستانهای مختلف بستری شدم، سرفههای ممتد، درد قفسهی سینه و میزان خلط سینهام بیشتر شده است. نمیتوانم شکر خداوند را به جا آورم، زیرا همسرم که خانمی مهربان و دلسوز است، بسیار زحمت میکشید. همیشه از من مراقبت میکند. برای این که کمتر سرفه کنم، در طول سال محیط خانه را مرطوب نگه میدارد. وقتی هم که حالم خراب میشود، خودش آمپولهایم را تزریق میکند.
سال ۱۳۷۳ منزلی در شهرک گلستان دامغان ساختیم و برای این که دیگر مستاجر نباشیم، به آن جا اثات کشی کردیم. خانهی ما از همه طرف با زمینهای رها شده یا ساختمانهای در حال ساخت، احاطه شده بود.
آن زمان در شهرک گلستان شبکهی تلفن وجود نداشت و تلفن همراه هنوز به ایران نیامده بود.
یک شب زمستان، نفسم به شماره افتاد. سرفههای شدید امانم را بریده بود. استفاده از کپسول اکسیژن هم مشکلم را حل نکرد. در حالیکه خانم و فرزندانم در دو طرفم نشسته بودند، در بستر افتادم. وضعیتم طوری بحرانی شد که دیگر نمیتوانستم حرف بزنم. آنها به حال و روز من اشک میریختند و من هم برای ناراحتی آنها ناراحت بودم. میدانستم برایشان ممکن نیست مرا به بیمارستان برسانند یا پیغام بدهند تا کسی از وضعیتم با خبر شود. احساسم این بود که آخرین نفسها را به سختی میکشم.
فکر میکردم آنها تا صبح چگونه این وضعیت را تحمل کنند. بالاخره پس از دو ساعت، با دعای خیر آنها، آرام آرام حالم بهتر شد. این حالت گاهی به سراغم میآید و سبب میشود تا فکر کنم آخرین بار است که شاهد ناراحتی خانم و فرزندانم هستم.
از جانبازیام پشیمان نیستم
باید بگویم یک روز هم نشده است که از جانبازی پشیمان شده باشم در حالی که جانبازان دردهای زیادی را متحمل میشوند. با شروع فصل سرما، خیلی از اوقات دو هفته یکبار هم ممکن است رنگ حیاط منزلمان را که شمالی است، نبینم. برودت هوا سبب میشود نفسم به شماره بیفتد.
دستگاه تنفسیام به بوی سرخ کردنی، عطر و ادکلن، ادویهجات، ترشیجات، دخانیات، دود و بوهای متعفن، به شدت عکس العمل نشان داده و حالم بد میشود.
یکی دیگر از مشکلات جانبازان ریوی شیمیایی، افزایش ترشحات ریهی آنهاست. این ترشحات خانههای ششی آنها را مسدود کرده و باعث تنگی نفسشان میشود.
برای این که نفس جانباز شیمیایی بند نیاید، مجبور است هر چه سریعتر این ترشحات را از مجاری تنفسیاش تخلیه کند. کار سختی که خدا میداند چقدر مشکل است.
سالها دست و پنجه نرم کردن با مشکل تخلیهی ترشحات سینه، سبب شده است تا به روشی ابتکاری متوسل شوم. هر ۲۴ ساعت یکبار دراز میکشم و از بچههای حدود پنج سال میخواهم تا پشت و قفسهی سینهام را لگد کنند. پس از آن ترشحات سینهام با سرعت بیشتری دفع میشود و من میتوانم راحتتر نفس بکشم.