کد خبر 940402
تاریخ انتشار: ۸ اسفند ۱۳۹۷ - ۱۰:۴۰
به من می‌گویند: «مادرامید»

به تعداد همه مادران حکایت‌های ناب مادرانه وجود دارد، اما گاهی زن‌ها بانی روایت‌هایی می‌شوند که مادرانه‌های ذهنت را هم به چالش می‌کشند.

به گزارش مشرق، به تعداد همه مادران این سرزمین حکایت‌های ناب مادرانه وجود دارد، اما گاهی وقت‌ها، گاهی زن‌ها بانی روایت‌هایی می‌شوند که همه مادرانه‌های ذهنت را به چالش می‌کشند. تو می‌مانی و حجمی از ناباوری. این توصیف‌ها حکایت زندگی «زهرا شاملو» است. بانویی که لقب «مادرامید» را در بزرگ‌ترین آسایشگاه معلولان کشور از آن خود کرده است. او بعد از معلولیت و زمین گیر شدن با گذشتن از عشق به همسر، عشق را به عشق می‌بخشد و «مادر امید» می‌شود برای صدها فرزند تنها و بی‌مادر!

این روایت عجیب است. حتی برای ما که در دنیای رسانه گوشمان به شنیدن باور نکردنی‌ها عادت دارد. زهرا شاملو نماد امید، سرزندگی و زندگی است. مادر معلولی که محال است سرگذشت زندگی‌اش را بشنوی و صلابت مادرانه‌اش را تحسین نکنی، او امروز کلید گره‌گشایی است که غل و زنجیر دل جوانان زمین گیرآسایشگاه معلولان را با صوت دل‌نشینش وقتی در گوششان زمزمه می‌کند «الا بذکرلله تطمئن القلوب»، باز می‌کند.

گلخانه بزرگ‌ترین آسایشگاه سالمندان روی سرانگشتان مادر ۶۴ ساله معلول می‌چرخد. زهرا شاملو سالمندترین ورزشکار ایران در رشته بوچیا هست و از همه جالب‌تر مددجویی که خود خیراست. همه این‌ها کافی است تا لقب مادرامید برازنده‌اش باشد.

قدردان داشته‌هایتان باشید

قصه زندگی «مادرامید» شنیدنی است و تلنگری است به دل آن‌ها که با هر بازی روزگار، خود را بازنده می‌پندارند و زیر بار نامرادی زمانه کمر خم می‌کنند، در گلخانه بزرگ‌ترین آسایشگاه سالمندان که باهمت والای زهرا شاملو هرروز زیباتر می‌شود مهمانش می‌شویم. انس و الفتی دارد با گل‌های گلخانه که نگو و نپرس، انگار که هر گلدان نمادیست از بخشی از زندگی پرفرازونشیبش. با دست‌های کم‌جانش گلدان‌ها را قلمه می‌زند و قبل از مرور فصل‌به‌فصل زندگی‌اش می‌گوید: «قدر داشته‌هایتان را بدانید. هرروز و هرلحظه شکرگزار سلامتی‌تان باشید. هرگز منتظر فردای خیالی نباشید، سهمتان را از شادی، همین امروز از زندگی بگیرید. من که حالا اینجا در آسایشگاه سالمندان هستم و حال دلم خوب و کیفم کوک، سختی‌های زیادی را تحمل کردم و در اوج جوانی وبهترین سال‌های زندگی‌ام حسرت نوازش موهای دختر ۳ ساله‌ام بر دلم ماند.

من با عشق ازدواج کردم و عاشق همسرم بودم. زندگی خوبی داشتیم. خدا عنایت کرد و صاحب ۲ فرزند شدیم. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه یک اتفاق مسیر زندگی‌مان را تغییر داد. ۳۵ کیلومتری جاده آمل، جاده بارانی و تصادف… دو فرزند کوچکم در ماشین بودند. وقتی ماشین در حال واژگونی بود از خدا خواستم نگهدار بچه‌هایم باشد و من بلاگردانشان باشم. چشمم را که باز کردم نور مهتابی اتاق بیمارستانی در شمال چشم‌های کم سو شده‌ام را آزار می‌داد. گوش‌هایم را که تیز کردم شنیدم که پزشک گفت: رفتنی است. گردن، لگن، پاٰ و کمر و انگشت‌هایش شکسته است. امیدی به ماندنش نیست. دوباره از حال رفتم.

من، زهرا شاملو با همه شورونشاط جوانی در ۲۴ سالگی همه سلامتی‌ام را از دست دادم. بچه‌هایم سالم و سلامت بودند و هیچ آسیبی در آن تصادف ندیدند. دعایم برآورده شده بود. چندین ماه در بیمارستان بستری بودم و بارها عمل جراحی شدم.»

برای آرامش خانواده‌ام داوطلبانه به آسایشگاه معلولان آمدم

در میان یک هزار و ۷۰۰ مددجوی بزرگ‌ترین آسایشگاه سالمندان و معلولان ایران کمتر مددجویی را می‌توانی پیدا کنی که قصه‌ای شبیه به ماجرای زهرا شاملو داشته باشد. با کلام نافذش روایت می‌کند قصه پرپیچ‌وتاب زندگی‌اش را؛ «بعد از چند ماه از بیمارستان به خانه آمدم. در اوج جوانی مثل یک‌تکه گوشت شده بودم بدون توان حرکت دادن دستانم. نه توان حرف زدن داشتم، نه توان راه رفتن، نه می‌توانستم برای بچه‌های کوچکم مادری کنم. اگر مادری‌های فرزند ۷ ساله‌ام نبود همان روزهای اول می‌مردم. دختر کوچکم مثل یک مادر از من پرستاری کرد. به‌جای من، او موهای خواهر کوچکش را و موهای مرا شانه می‌زد. همسرم برای بهبود من از هیچ کاری دریغ نکرد. ما عاشق هم بودیم و این عشق هنوز هم در بین ما جریان داشت .۱۸ روز مداوم پشت پنجره فولاد حرم امام رضا (ع) دخیل بستم تا شفایم دهد اما انگار مصلحت چیز دیگری بود.

البته معجزه‌های بسیاری در زندگی‌ام اتفاق افتاد و همه از کرم و لطف خدا بود. بعد از یکی دو سال قدرت تکلمم را به دست آوردم. با معجزه‌ای دستان گره‌خورده‌ام از هم باز شد و پاهایم که شکسته بود و در حالت خمیده به پشت کمرم تاشده بود صاف شد؛ اما همچنان ناتوان بودم و همچنان عاشق. زنی ناتوان که یک‌عمر نیاز به پرستاری دارد. زندگی بچه‌ها و همسرم مختل شده بود. بچه‌هایم کوچک بودند و نیاز به مراقبت داشتند و من حتی نمی‌توانستم لباس بچه‌ام را عوض کنم. عشق من به همسر و فرزندانم هرروز بیشتر می‌شد اما تصمیم سختی گرفتم. چند ماه طول کشید تا همسرم را راضی کردم دوباره ازدواج کند. خودم برایش خواستگاری رفتم. می‌خواستم مطمئن شوم چه کسی قرار است برای بچه‌هایم مادری کند. با کمک یکی دو نفر از دوستانم خانه را نونوار کردم و یک‌شب با همه عشقی که به همسرم وزندگی‌ام داشتم برای رسیدن خانواده‌ام به آرامش برای ادامه زندگی به آسایشگاه کهریزک رفتم. تصمیم سختی بود؛ اما من باید می‌بخشیدم، به خاطر عشق به همسرم از عشق به او گذشتم.»

بانی متفاوت‌ترین جلسات ختم قرآن

فصل سوم زندگی مادر قصه ما برگ برنده زندگی‌اش است. سال‌هاست میهمان ویلچر است. زمستان سرد است و تابستان گرم. زیاد بنشیند زخم بستر می‌گیرد، روی تخت باشد و تشنه، باید دستی برسد و میهمان لیوانی آبش کند، اما می‌گوید: «خدا را شاکرم به داده و نداده‌اش. وقتی به آسایشگاه آمدم قرآن هم‌نشین و رفیق و سنگ صبورم شد. آتش دل‌تنگی همسر و بچه‌ها که در دلم زبانه می‌کشید با تلاوت قرآن آرام می‌شدم. خدا لطف کرد و من قاری قرآن شدم، با همان زبانی که تا چند وقت قبل درست در کامم نمی‌چرخید، به لطف این هم‌نشینی، آرامش میهمان دائمی قلبم شد. هفته‌ای یک‌بار همسرم بچه‌ها را به دیدنم می‌آورد و همین من را بس بود. بقیه روزها من بودم و صدها جوان معلول که باید برای هرکدام یک‌طور مادری می‌کردم. در آسایشگاه کهریزک جلسات ختم قرآن راه انداختم و شرکت‌کنندگان در ختم قرآن همگی دختران جوان معلول بودند. خدا قدرتی در کلامم قرار داده بود که می‌توانستم بی‌قرارترین مددجویان آسایشگاه را با حرف‌هایم آرام کنم.»

ساز دلت را کوک کن

قدم‌به‌قدم با جوانان معلولی که از همه‌جا رانده‌شده‌اند پیش می‌آید و برایشان مادری می‌کند. با نفس مسیحایی‌اش با مهر ناتمامش در گوششان نجوا می‌کند که خدا هست، امید هست. باهم همراه می‌شویم. اتاق به اتاق و تخت و به تخت به دختران جوان معلول سر می‌زند تا اینکه «معصومه دارابی» چرخ‌های ویلچرش را به‌سرعت می‌چرخاند تا به ما برسد و از مادرانه‌های مادر امید برایمان بگوید؛ «هر معلول تازه‌واردی که به آسایشگاه می‌آید و سازش ناکوک است هم‌اتاق خانم شاملو می‌کنند. خود من هم یکی از همان‌ها بودم. ۱۷ ساله بودم، فلج شده بودم و مرا به‌اجبار به آسایشگاه کهریزک آوردند. خانواده‌ام حاضر نشدند از من نگهداری کنند. حالم خیلی بد بود. اصلاً توانایی صحبت کردن هم نداشتم. من فقط گریه می‌کردم. حتی یک‌لحظه هم‌چشمانم خشک نبود. هرقدر مددکاران با من حرف می‌زدند و دلداری‌ام می‌دادند فایده‌ای نداشت. تا اینکه یک روز اتفاقی باخانم شاملو آشنا شدم. گفت چرا گریه می‌کنی؟ زندگی‌ام را برایش روی دایره ریختم. دستی روی سرم کشید و سرگذشت زندگی‌اش را برایم تعریف کرد. من آن موقع فقط می‌توانستم لب‌خوانی کنم. برای خوب شدن حالم مرا به اتاق خانم شاملو بردند. یادم می‌آید هرروز صبح یک جمله امیدوارکننده روی کاغذ می‌نوشت و بالای سر من می‌چسباند. چشمم را که از خواب باز می‌کردم قبل از آنکه یاد همه غصه‌هایم بیفتم آن جمله امیدوارکننده حالم را خوب می‌کرد. زهرا خانم برای برگرداندن من به زندگی تلاش زیادی کرد. مرا از سقوط و افسردگی نجات داد.»

صوت قرآن و لالایی شبانه مادر امید

لالایی شب‌های تنگ و ترش آسایشگاه، صدای مادرامید است، چشم‌هایشان را که به سقف می‌دوزند، چاره‌ای ندارند جز طی کردن شب‌های طولانی و پر از سکوت و یادشان می‌آید که می‌توانستند خانه‌ای داشته باشند و همسر و فرزندی و پدر و مادری، باآنکه عادت کرده‌اند اما شبی نیست که اشک در چشمانشان حدقه نزند، این حرف دختران جوانی است که هر یک در اثر اتفاقی زمین‌گیر شده‌اند، بعضی از آن‌ها حتی قدرت حرکت دادن انگشتان دستانشان را هم ندارند و تا ابد محکوم‌اند به یکجانشینی؛ اما حساب دل آن‌ها که هم‌نشین مادر امید می‌شوند از بقیه جداست. هم‌اتاقی‌های زهرا شاملو می‌گویند: «لالایی شبانه ما صدای مادر امید است، هنوز اشک راهش را به چشمانمان پیدا نکرده که صدای دل‌نشین تلاوت قرآنش در اتاق می‌پیچد و آرامش، جای همه دل‌نگرانی‌ها و دل‌تنگی‌ها را می‌گیرد.» کافیه می‌گوید: «زهرا خانم که قرآن می‌خواند حال ما هم خوب می‌شود. چراغ‌ها خاموش است و همه روی تخت‌هایمان هستیم. صدایش در سکوت اتاق می‌پیچد، آیه‌هایی از سوره‌های مختلف با مضمون صبر را از حفظ‌شده‌ایم مثل این آیه وَ اصْبرِ فَإِنَّ اللَّهَ لَا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِین، هر وقت کم می‌آوریم این آیه‌ها را زیر لب می‌خوانیم. خانم شاملو بسیاری از جوانان را باارزش‌های معنوی مأنوس کرده، مراسم زیارت عاشورا، دعای ندبه، مراسم شب‌های قدر همگی با عزم راسخ خانم شاملو برگزار می‌شود و حال و هوای آسایشگاه معلولان و سالمندان را دیدنی می‌کند.»

همه دل‌خوشی‌های مادر امید از گلخانه تا بوچیا

همه دل‌خوشی‌اش در آسایشگاه کهریزک گلخانه است و گل‌هایش، در طول همه‌سال‌هایی که در آسایشگاه زندگی می‌کند جوانان معلول را با پرورش گل و گیاه آشنا کرده و اتاق‌های رنگ و رو رفته، میزبان گل‌های زیبای گلخانه‌اش شدند. حالا می‌گوید: «دخترانم بزرگ شدند و ازدواج کردند، آن‌قدر توانایی مالی دارم که بخواهم پرستار بگیرم و در خانه خودم زندگی کنم؛ اما دغدغه‌هایی دارم که باید در کنار جوانان معلول آن‌ها را محقق کنم. رشته بوچیا که تنها رشته ورزشی معلولان است به پیشنهاد من در آسایشگاه راه‌اندازی شد و من هم سالمندترین ورزشکار بوچیا در ایران هستم. جوان‌ها انرژی و انگیزه من را که می‌بینند خجالت می‌کشند از ناامید بودن و حالا تیم بوچیای آسایشگاه کهریزک برای خودش بروبیایی دارد و چندین بار مقام اول را به دست آورده است.»

مددجوی خیر

امین‌ترین مددجوی آسایشگاه سالمندان است و خیر معنوی و مادی‌اش به همه می‌رسد. این را یکی از مددکاران آسایشگاه می‌گوید و ادامه می‌دهد: «۲۴ سال است خانم شاملو مهمان آسایشگاه کهریزک است و همه مددجوها قصه زندگی‌اش را می‌دانند. بخشش این زن مثال‌زدنی است.» «مریم اکبری» می‌گوید: «مددجویانی که گره ای به کارشان بیفتد سراغ مادر امید می‌آیند و او هم دریغ نمی‌کند. خیران هم ایشان را می‌شناسند .۲۸ مددجو، ۵ خانواده و چند دانشجوی معلول را حمایت می‌کند و جالب آنکه بعضی از ایرانیان خیر در خارج از کشور او را معتمد و امین می‌دانند و کمک‌های خیرخواهانه‌شان را برای ایشان می‌فرستند.»

منبع: فارس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 4
  • در انتظار بررسی: 1
  • غیر قابل انتشار: 4
  • IR ۱۰:۴۶ - ۱۳۹۷/۱۲/۰۸
    26 0
    دردوبلای همتون توسر دشمنای داخلی مردم.
  • IR ۱۰:۵۹ - ۱۳۹۷/۱۲/۰۸
    1 0
    مشرق این سه تا ای دی مال مشهده لطفا چک کن و اگر دستت میرسه کاری بکن کلت تو پارتی و ...هستن
  • احمد IR ۱۳:۲۵ - ۱۳۹۷/۱۲/۰۸
    16 0
    احسنت برتو مادرمهربان اجرت باخدا
  • ع.ص IR ۰۱:۱۵ - ۱۳۹۷/۱۲/۱۰
    0 0
    یک شماره تلفن برای تماس با خانم زهرا شاملو میخواهم.

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس