به گزارش مشرق، جواد موگویی مستندساز که از ابتدای سیل در پلدختر لرستان حضور دارد، در ادامه گزارشهای اینستاگرامی خود درباره وضعیت شهر سیل زده پلدختر نوشت:
روزنوشتهای سفر به لرستان/۱۸
روز هفتم ۹۸/۱/۱۹ قسمت ۶
بساط چای بالاخره در محل اسکان راه افتاد! آخیش! فکر نمیکردم روزی تنها آرزویم خوردن چای باشد.
تقریباً گلروبی خانه به خانه شهر تمام شده. جز محله سازمانیها که یحتمل باید از نو ساخته شود.
البته نیروهای مردمی فقط خانههایی را گلروبی میکنند که امکان زندگی باشد. یعنی کاری به خانههای تخریب شده یا نیمه تخریب ندارند.
با وصل شدن گاز، مردم با روشن کردن بخاریها شروع کردن به خشک کردن خانهها!
مردم رفتند بیرون شهر برای شستشو اسباب خانه! در حواشی رودخانه. سستشوی فرش و پتو و...
اما مگر این فرشها دیگر فرش میشود! لکن چه کنند؟!
بتصورم فرش مهمترین اسباب نیاز آنهاست. ایضا پتو.
نیروهای مردمی نیسانهای صلواتی در شهر راه انداختند برای جابجایی مردم. دمشان گرم.
امید را میشود در شهر دید. بااینحال اضطراب هنوز در نگاه مردم هست! که اگر نیروهای مردمی و ارتش و سپاه و… بروند، تکلیف ما چه میشود؟!
چه کسی خانههای ما را خواهد ساخت؟
در نصف شهر که تخریب شده، کسب و کار تعطیل است. یعنی مغازهای سالم نمانده که بخواهد کار کند.
نصفه سالم شهر هم اجناس خود را گران کردند! البته برخیشان.
راستی! تعمیر پل ۷تیر به آخرهایش رسیده.
سلام تروریست! افتاده تو دهان همه!
دم ترامپ گرم!
بدجوری همدلی ایجاد کرد. واقعاً نیاز داشتیم به این همدلی در این بحران.
دیروز افتادم دنبال امیرهای ارتش و سردارهای سپاه! خستهام کردند. از بس از دوربین فراریاند!
فرمانده یعنی همین! وسط میدان عملیات باشی، هم کارت را مدیریت میکنی، هم نیرویت جان میگیرد از اینکه فرماندهاش در گِل است.
عجیب از دوربین فراریاند این سردارها.
برعکس دو تا مسئول آخوند! که از تهران آمدند! رفتم به هر دویشان تذکر دادم.
همراهانشان گفتند شما؟
گفتم نماینده ویژه دفترم! آمدم گزارش تنظیم کنم برای دفترِ.....
پرید وسط حرفم و گفت چشم چشم!
اگر نمیپرید نمیدانستم باید کدام دفتر را بگویم!
رفتم دنبالشان. دیدم گوش نکردند! و سلفی بگیر هستند.
فعلاً نامشان بماند به وقت ضرورت!
رییس هلال احمر منطقه را دیدم. اصالتاً لر است. داشت با دادوبیداد با سردار نقدی معاون فرهنگی سپاه حرف میزد. ظاهراً یک بسیجی بهش توهین کرده که شما مفتخورید و کار نمیکنید! چند بار بغضش را خورد. میگفت من اینجا خواب ندارم. به روح بردار شهیدم....
سردار پرید وسط حرفش و دستش را بوسید!
گفت من معذرت میخواهم...
موضوع حل شد. به همین راحتی.
رفتم دنبال فرمانده ناجای شهر. گفتند خانهاش در گل هست. اما حتی سری به خانه خودش هم نزده.