به گزارش مشرق، مهرماه ۹۴ بود، اگر از بیان جزئیات احوال شخصی خودم بگذرم، با خانواده پای تلویزیون نشسته بودیم که به سرعت خبرها زیرنویس میشد و ما هم به رسم همیشگی، هنگام وقوع اتفاقات و حوادث خاص شبکه خبر را انتخاب کردیم تا بهتر و جزئیتر در جریان چیزی که میشنیدیم و میدیدیم، قرار بگیریم. تصاویر وحشتناک بود، پیکرهای بیجان زائران خانه خدا روی هم چیده شده بودند. کسی باور نمیکرد، یعنی کسی نمیتوانست و نمیخواست که باور کند. مگر میشد با این توجیه که جا کم بود و هوا گرم و ازدحام بالا این همه آدم جان خودشان را از دست بدهند. فضا، فضای انکار و تردید بود. اما انگار واقعا این حادثه اتفاق افتاده بود و حالا چشمان منتظر خانوادهها که زائرانشان در مکه بودند، مضطرب و نگران هم بود. همه سردرگم بودند، اول از همه به اعضای خانواده و دوستان و آشنایان خودشان فکر میکردند و بعد از آن نمیخواستند و نمیتوانستند چنین فاجعهای را باور کنند. مگر این حج با دفعات و سنوات قبلی چه فرقی داشت؟ چرا باید ۴۶۴ نفر از هموطنانمان جان خودشان را از دست بدهند؟ روزهای سخت و نفسگیری بود، همین الان و فکر کردن به آن روزها و آن واقعه هم جان آدم را به لبش میرساند و حتی نمیتوان لحظهای خود را جای خانوادههایی گذاشت که با آسودگیخاطر عزیزانشان را به سرزمین وحی بدرقه کردند و حالا باید چشمانتظار بازگشت پیکرهای شهیدشان باشند. هیچکس باورش نمیشد ولیمهها به مجلس ختم و بنرهای خوشامدگویی به بنرهای تسلیت تبدیل شوند. اما این واقعیتی بود که اگر در تمام لحظات این چهارسال هم آب روی سر و صورتمان بریزیم از خوابی بیدار نمیشویم که گویی این حادثه، واقعیت نداشته و رخ نداده است. ما واقعا در مهر ۹۴، در روز عید قربان و در مراسم رمیجمرات در سرزمین منا، در تقاطع خیابان ۲۰۴ و ۲۲۳ این سرزمین، ۴۶۴ نفر از هموطنانمان را از دست دادیم و اندوهی بزرگ در تاریخ کشورمان به ثبت رسید.
سفر پدر به حج سال ۹۴ یک پروژه کاری بود
دوست داشتم قبل از متن گفتوگو با دختر یکی از شهدای منا، یکی از دلنوشتههای او را که در صفحه شخصی اینستاگرامیاش منتشر کرده است، مرور کنم. حبیبه آقاییپور بعد از گذشت حدود ۴ سال از فاجعه منا، با ما از حال و هوای پیش از آخرین سفر پدر و اتفاقات روز تلخ عید قربان سال ۹۴ و بعد هم اتفاقات پس از شهادت پدرش میگوید. انصافا میتوانم ادعا کنم یکی از سختترین مصاحبههایی بود که انجام دادم، با دختری که از عمق وجود به پدرش عشق میورزد و حالا میخواهد از روزهایی سخن بگوید که حتما تلخترین روزهای زندگیاش بوده است. روزهایی که به گفته خودش هنوز هم نمیداند دقیقا چه اتفاقی افتاد که بهای آن از دست دادن پدر و چند صد هموطن بود.
دلبریکردن برای پروردگار
از راه که رسید یک کیسه مشکی بزرگ گرهخورده را پشت در اتاق میگذارد و میرود که آبی به دست و صورتش بزند، نمیدانم چرا از خودش نمیپرسم، شاید برای اینکه چند روزی است به طرز عجیبی آرام و غمگین شده است، سریع میروم داخل اتاق و کیسه را تکان میدهم، چیز سنگینی است! نماز مغرب و عشا را به جماعت و با اقتدا به پدر میخوانیم. بلند میشود و مینشیند روی مبل و شروع میکند به تسبیحات گفتن؛ اللهاکبر، اللهاکبر، الحمدلله، الحمدلله، سبحانالله، سبحانالله و... . من همچنان ذهنم درگیر آن کیسه مشکی پشت در اتاق است. مادرم را صدا میکنم. تسبیح به دست، سری تکان میدهد که بله. سرم را جلو میبرم جوری که پدر نشنود از مادر میپرسم: «آن کیسه مشکی که عصر بابا با خودش آورد، چیست؟» لبهایش میخندد اما لحنش شاکی است و میگوید: «لباس احرام!» ادامه میدهد: «لباسهای حج دوسال قبلش بود و آنها را داشت، اما میگوید برای این بار میخواهم حتما لباسهایم نو باشد.» با خودم میگویم، لباسهای نو را برای مهمترین ملاقات زندگیات میخواستی مگر نه؟ این کارت را باید میگذاشتیم به حساب دلبریکردنهایت برای خدا. حالا بعد از گذشت سالها، سعی میکنم اخبار را نبینم، تقویم را هم، خداحافظیها را هم. اما تپشهای قلبم میگویند روزهای سختی نزدیک است. حجاج عزیز! سفرتان به سلامت. برسد روزی که خانه امن الهی به دست صاحب اصلیاش اداره شود.
من ناخودآگاه با این سفر پدر مخالف بودم
حبیبه آقاییپور، دختر شهید محمدرحیم آقاییپور سفیر سابق ایران در اسلوونی ابتدا به روزهای قبل از سفر پدرش به حج اشاره میکند و میگوید: «این سفر حجی که پدر میخواستند بروند، یک پروژه کاری بود و درحقیقت از سمت وزارت خارجه مامور شده بودند که به این سفر بروند، منتها اینکه ایشان بخواهند بروند یا نروند، در حالت تعلیق بود و این تنها سفر خارجی بود که ایشان خودشان خیلی برایش مشتاق بودند و تلاش میکردند. خیلی از سفرها یا ماموریتها به پدرم پیشنهاد میشد و ایشان بسیاری از آنها را میرفتند و میپذیرفتند یا خیلیها را هم نمیرفتند و نمیپذیرفتند، اما ماجرای این سفر حج، بهطور استثنا با بقیه سفرها فرق میکرد. حتی همکارانشان که بعدا منزل ما آمدند، خیلی تعجب میکردند و میگفتند ما هیچ زمانی آقای آقاییپور را اینطور ندیده بودیم که خودشان را اینطور به آب و آتش بزنند که حتما همهچیز مهیا شود و به این سفر بروند، آن هم با وجود اینکه، دو سال قبل هم ایشان زمانی که اسلوونی بودند یک سفر حج واجب رفته بودند.» دختر شهید آقاییپور با اشاره به شوق وصفناپذیر پدر برای سفر حج، از حالات درونی خود و عدمموافقت شخصیاش برای این سفر گفت و ادامه داد: «پدر خیلی مشتاق بودند. خیلی علاقهمند بودند که به این سفر بروند. من درست برخلاف ایشان بودم. پدر سفرهای زیادی میرفتند، اما یادم هست که وقتی مادرم به من گفتند که سفر پدر مهیا شد، من ناخودآگاه گفتم نه! ای کاش نمیشد! کاش به این سفر نمیرفتند. خودم هم از این حرفی که زدم تعجب کردم. موردی بود که خودم نیز به دلیل برخوردی که داشتم، متعجب بودم. خلاصه خیلی دلم با این سفر نبود. احساس خاصی نسبت به سفر ایشان داشتم. با این حال پدر هم با همان علاقهمندی و پیگیریای که داشتند، این سفر را رفتند. پدر یکی، دو خواب هم قبل از سفر دیده بودند. یک خواب را برای ما اصلا تعریف نکردند و فقط برای مادرم تعریف کردند و گفتند که خواب حضرتزهرا(س) را دیدند و اگر این سفر مهیا شود، من این سفر را از عنایت حضرتزهرا(س) میدانم. ولی هرچقدر که ما اصرار میکردیم – یعنی به مادرم اصرار میکردیم حتی بعد از سفر- ایشان اتفاق خواب را تعریف نکردند. خواب دیگری هم نزدیک به سفر دیدند که خواب حضرتآقا بود و دیده بودند که حضرتآقا بشارت میدهند شما امسال حتما حج مشرف میشوید. این خواب را ولی برای همه تعریف کردند حتی برای همکارانشان؛ خیلی هم با ذوق و شوق راهیشدنشان به این سفر را تعریف میکردند.»
پدرم بعد از ورود به مکه رفتارش عوض شده بود
بعد از شرح اتفاقات پیش از سفر، حبیبه آقاییپور به روزهای سفر رسید و در اینباره گفت: «شب قبل از سفر همه دور هم بودیم. روز سفر خداحافظی کردیم و ایشان خیلی هم با عجله رفتند. چندین ساعت قبل از سفرشان به فرودگاه رفتند. در طول سفر با مادرم دائما در ارتباط بودند. من یک پسر کوچک دارم که خیلی به پدرم وابسته بود، هر وقت که پدرم تماس میگرفتند، پسر من گوشی تلفن را میگرفت و دائما با زبان بچهگانه خودش با او صحبت میکرد. اما من خیلی نمیتوانستم با پدر صحبت کنم. بیشتر با ایشان در واتساپ و... چت میکردم؛ دائما هم در پیامهایم به ایشان میگفتم پدر مواظب خودتان باشید، خیلی مواظب باشید و صدقه بدهید. جملاتی را میگفتم که الان احساس میکنم آن اوقات به صورت ناخودآگاه به دلم افتاده بود.» دختر شهید آقاییپور روایت مادرش از سفر پدر را شنیدنیتر میداند و میگوید: «فکر میکنم روایت این ارتباط داشتن خانواده با پدرم حین سفر از زبان مادرم جالبتر باشد. مادر میگفتند که زمانی که ایشان مدینه بودند، خیلی عادی و مثل همیشه بودند؛ دائم تماس میگرفتند، جویای احوال بودند، خیلی حواسشان به شرایط خانه و خانواده بود و... اما زمانی که وارد مکه شدند، مادرم میگفتند کاملا تغییر را در ایشان احساس کردم. تماسهایشان خیلی کمتر شده بود. حتی مادرم با شوخی به ایشان میگفتند: «آنقدر معنویتتان پررنگ و زیاد شده است که دیگر دارید ما را فراموش میکنید»، پدر هم میگفتند: «نه، اینطور نیست. اگر من کمکاری کردم، من را ببخشید.» به نظر میرسید خیلی درگیر اعمالشان بودند، اما این تغییری بوده است که مادرم کاملا آن را احساس میکردند.» حبیبه آقاییپور روز واقعه را با بغضی که در صدایش مشخص است، روایت میکند و ادامه میدهد: «خودم هم روز عرفه در خاطرم هست که به خانه پدری آمده بودم، سیمای ایران مراسم روز عرفه را نشان میداد، یک لحظه با خودم گفتم چرا من در این سفر درست و حسابی با پدر صحبت نکردم؟! انگار صدایی در قلبم میگفت، پشیمان میشوی، حتما تماس بگیر. همان موقع به مادرم گفتم من میتوانم تماس بگیرم و با پدر صحبت کنم؟ گفتند که الان درگیر اعمال هستند و نمیشود، بهتر است فردا که عید قربان است، تماس بگیرید و عید قربان را هم تبریک بگویید که حقیقتا دیگر نشد من با ایشان صحبت کنم. در آخرین پیامی که برای پدر ارسال کردم از مراسم عرفه و مناجات پسرم عکس گرفتم، چون خیلی پسرم را دوست داشت. اما این عکسها هیچوقت توسط پدرم دیده نشد.»
نمیدانم به پسر پنجسالهام علت شهادت پدربزرگش را چه بگویم
سختترین قسمت گفتوگو همینجا بود، دختری که بغض شهادت پدرش را همچنان بعد از چهار سال در گلو دارد و سوالات بیانتها و بیجوابی که در همین رابطه در ذهن دارد. از شرح واقعه گذشتیم و به روزهای بعد از فاجعه منا رسیدیم. از این روزها و مصائب و مشکلاتی که داشتند و کمکاریهایی که وجود داشت، پرسیدم که دختر شهید آقاییپور ادامه داد: «هیچ پیگیری جدیای در این خصوص اتفاق نیفتاد. بعد از گذشت چهارسال، من نمیتوانم به پسر پنجسالهام توضیح بدهم چه اتفاقی برای پدربزرگش افتاده است. چه شده است؟ تنها حامی ما در همه آن روزها و همین الان، حضرتآقا بودند. اگر صلابت ایشان نبود، حتی پیکرهای این شهدا برنمیگشت. گواه این ماجرا هم صحبتهای افرادی است که در سازمان حج بودند و تعریف میکردند. پیکر پدر من بعد از ۱۴روز برگشت؛ اولین پیکری که وارد کشور شد، پیکر پدر من بود. این مفقودبودنشان سه روز طول کشید و نسبتا زود پیدا شدند، ولی با وجود همه اینها، اگر حضرتآقا سخنرانی و مطالبه نمیکردند، خیلی محتمل بود که اصلا پیکری برنگردد، آنقدر که برخوردهای زشت و زنندهای با ایرانیان و با پیکرهای شهدایی که آنجا بودند، داشتند.» حبیبه آقاییپور در ارتباط با لزوم پیگیری چرایی وقوع این فاجعه ادامه میدهد: «هم آن زمان و هم همین الان و طی این مدت، حضرتآقا فرمودند که کمیته حقیقتیاب را تشکیل بدهید، اما هیچ اتفاقی نیفتاد. ما میخواهیم بدانیم، اصلا چه شد؟ مقصر چه کسی و کسانی بود؟ این فاجعه با این عظمت. وقتی حضرتآقا میگویند این فاجعه نباید فراموش شود، حتما سری در آن هست. همچنان این قضیه مفقود مانده است، با یک دیپلماسی ضعیف. از یک جا به بعد گفتند بهخاطر ماجرای تسخیر سفارت عربستان روابط تیر و تار شد و مقطعی دیگر گفتند آنجا حاجی داریم دیگر نمیتوانیم با آنها صحبت کنیم، چیزی را مطالبه کنیم و با همین بهانهها ماجرا عقب افتاد و پیگیری خاصی صورت نگرفت. هیچکس نمیداند چه اتفاقی افتاده و واقعا مقصر اصلی چه کسی بوده است.»
ما در این ماجرا پشتسر حضرتآقا ایستادهایم
دختر شهید به همسفری و همراهی پدرش با شهید رکنآبادی و آقای شجاعیفر اشاره میکند و میگوید: «به روایت شاهدان عینی و شجاعیفر که الان سلامت هستند، هم شهید رکنآبادی و هم شهید آقاییپور را زنده دیدند. دیدند که دارند نفس میکشند. حتی یک روایت هم هست که ایشان را داخل آمبولانس هم گذاشته بودند ولی اینکه در بیمارستان چه اتفاقی میافتد، هیچکس خبر ندارد. یعنی ما از شهادت پدرمان تنها یک عکس داریم. یک عکس با برچسبهای بیمارستان، که معلوم است ایشان به بیمارستان هم منتقل شدهاند. اما هیچ اطلاعات دیگری نداریم.» این دختر شهید به پیگیری ماجرا توسط خودش و جمعی از فرزندان شهدای منا اشاره میکند و میگوید: «سوای سازمان حج و زیارت ما از وزارت خارجه این انتظار را داشتیم که پیگیریهای جدیتری داشته باشند. از سازمان حج هم به همین صورت. ولی متاسفانه، به نتیجهای نرسید. با تعدادی از فرزندان شهدا جمع شدیم و این جمع سعی کردند در بحثهای حقوقی دنبال این قضیه باشند، به دادگاه لاهه شکایت کنند، پیگیریهای خیلی جدیتر هم داشته باشند ولی متاسفانه در هر مرحله با یک توقف جدی مواجه شدند. بالاخره این کارها به یک حمایت خیلی جدی نیاز دارد. چون حمایت وجود ندارد و سازمانها و ارگانهای مرتبط که در حقیقت مسئولیت اصلی این کار با آنهاست، ما را متوقف میکنند، در نتیجه اصلا کار جلو نمیرود. الان هم حقیقتا ما پشت حضرتآقا ایستادهایم که ببینیم ایشان چه میگویند. هر طوری که ایشان راه را جلو ببرند ما تبعیت میکنیم. احساس کردیم پشت سکوت حضرتآقا مصلحتی بوده است که ما هم به مصلحت ایشان احترام گذاشتیم و فعلا سکوت کردیم وگرنه که این داغ همچنان تازه است.»
فاجعه منا نباید فراموش شود
گفتوگوی ما به پایان رسیده بود و در پایان دختر شهید آقاییپور ضمن تاکید بر این نکته که این فاجعه نباید فراموش شود، گفت: «ابتدا از شما بهخاطر اینکه پیگیر این ماجرا هستید، تشکر میکنم. در راستای اینکه فاجعه منا نباید فراموش شود، هرکس که قدمی برمیدارد، انشاءالله که با شهدای منا ماجور باشد، به هرحال شهدای منا، شهدای مظلومی هستند. چون شهادتشان در عید قربان است، ما خودمان که خانواده آنها هستیم، سعی میکنیم طوری رفتار کنیم که عید بقیه خراب نشود، در نتیجه دعاگوی کسانی هستیم که در این زمینه فعالیت میکنند و امیدواریم شهدا هم اینها را دعا کنند.»
فرهیختگان