داستان رمق - مجید اسطیری - کراپ‌شده

داستان با مسابقۀ بین ایران‌ـ‌هنگ‌کنگ آغاز می‌شود و با بازی ایران‌ـ‌اسرائیل به پایان می‌رسد. بعد از بازی اول و پخش تراکت‌های شعاری که از کوتاه‌کردن دست اسرائیل می‌گوید و بر روح‌الله سلام می‌فرستد...

به گزارش مشرق، برای یک‌نویسنده، هم‌زمانی وقایع می‌تواند رخ‌داد تازه‌ای را در دل تاریخ رقم بزند. «مجید اسطیری» در رمان جدید خود به نام «رمق» همین کار را کرده است. او با ساختن دوبارۀ ورزشگاه امجدیۀ سابق یا شهید شیرودی فعلی، بستری مناسب را برای روایت یک‌برهۀ حساس تاریخی توسط جوانی به نام رئوف فراهم کرده است. صحنۀ ابتدایی داستان از همین ورزشگاه آغاز می‌شود. رئوف، آن‌جا همان موقع که صدای تشویق تماشاچیان را می‌شنود، به درکی تازه از اجتماع می‌رسد. انگار که ایستاده باشد و از دور به جمعیت بزرگی نگاه کند. جمع کثیری که «مردم» نامیده می‌شود و او از آن‌ها جداست انگار. تنهای تنهای تنها...

رئوف، پسرحساسی است. او آن‌قدر به دوروبری‌هایش اهمیت می‌دهد و تک‌تک اتفاق‌های زندگی برایش مهم‌اند که نمی‌تواند به این راحتی‌ها دنیا را تحمل کند. از کارش در عطاری بیرون می‌زند؛ چون نمی‌خواهد جزئی‌ترین مسائل دیگران را بداند، همه‌چیز برایش پرسش‌برانگیز است. این‌که چطور مادرش می‌تواند ازدست‌دادن دو فرزندش را در نوزادی فراموش کند و طوری سبزی خرد کند که انگار هرگز چنین اتفاقی نیفتاده یا این‌که چرا باید یکی از چشمان نیکو افتادگی پلک داشته باشد؟

نیکو؛ رئوف به‌اقتضای سنش هروقت که خواهرش را با نیکو می‌بیند، به او فکر می‌کند. تعبیرهای زیبا و شاعرانه‌ای هم در موردش دارد. مثلاً آن‌جا که ابر تا نیمه روی ماه را پوشانده و رئوف یاد روگرفتن نیکو می‌افتد. یا آن‌جا که به حال نیکو افسوس می‌خورد، به حال نگاه اول و عاشقانه‌ای که با افتادگی یکی از پلک‌های نیکو دود می‌شود و می‌رود هوا. رئوف، دنیای سادۀ خودش را دارد. به‌نظرش حالا برای عاشق‌شدن زود است و عاشقی او را از کار و زندگی می‌اندازد. عاشقی مال وقتی است که بخواهی همه‌چیز را بگذاری کنار. او دنبال فرارکردن است، فرار از دغدغه‌های این دنیا و کجا بهتر از اتاق بابک برای فرار؟

بیشتر بخوانیم:

شهرستان ادب «رمق»ی دوباره گرفت + عکس

بابک؛ بابک، رفیق تازه‌یافتۀ رئوف است. او یک‌هیپی نصفه‌کاره است، از خانه‌شان نگریخته و تنها اتاقی مجزا برای خودش در حیاط دارد و به گوش‌دادن موسیقی‌های بیتلز، داشتن موهای بلند و فر و حرف‌زدن از صلح و نجات دنیا اکتفا کرده است، اما این‌که چرا رئوف توانسته او را رفیق خودش بداند، برمی‌گردد به بی‌خیالی محضی که در کنار او حس می‌کند. رئوف از پس امواج دودهای سیگار بابک می‌تواند در یک‌خلسۀ آرامش‌بخش فرو رود و به هیچ‌چیز فکر نکند؛ نه به بیکاری، نه به بریدن از بچه‌های محل، نه به گیردادن‌های باباجان.

باباجان؛ پدری سال‌خورده که با پسر جوانش درگیری‌های گاه‌وبی‌گاه دارد. نویسنده به‌خوبی توانسته سردی رابطۀ پدر و پسر و روی اعصاب‌بودن رفتارهای پدر را نشان دهد. اوج این فاصله آن‌جاست که رئوف بغضش ترکیده و سرگذاشته روی شانۀ باباجان و باباجان درمان درد او را زن‌گرفتن می‌داند. موقعیت کاملاً برای گریستن رئوف فراهم است؛ صدای اذان، ماه پشت ابر، هوای اردیبهشت، شک و تردید لانه‌کرده در وجودش به دلیل فاصله‌گرفتن از رفقای هیئتی‌اش.

رفیق‌هایش؛ رئوف تا قبل از آشنایی با بابک، با هادی و سبحان و باقی بچه‌های مسجد رفت‌وآمد داشت، اما بعد از همراه‌شدن با بابک دیگر نمی‌تواند مثل قبل در جمع‌شان پذیرفته شود. او با بابک به مکان‌های جدیدی می‌رود، رابطه‌های دیگر را می‌بیند و می‌فهمد که چطور باید فاصله‌اش را با دوستانش حفظ کند. یاد می‌گیرد که گاهی باید تنهایی را انتخاب کند، گاهی هم باید همراه همان سیلی حرکت کند که از دور نگاهش می کرد.

داستان با مسابقۀ بین ایران‌ـ‌هنگ‌کنگ آغاز می‌شود و با بازی ایران‌ـ‌اسرائیل به پایان می‌رسد. بعد از بازی اول و پخش تراکت‌های شعاری که از کوتاه‌کردن دست اسرائیل می‌گوید و بر روح‌الله سلام می‌فرستد، این فکر که رفقای رئوف چه برنامه‌ای برای ادامۀ مبارزه‌شان علیه رژیم و قوانین تصویب‌شده‌اش دارند، یک‌لحظه هم رئوف را راحت نمی‌گذارد. تیزهوشی نویسنده این‌جاست که قواعد بازی را به‌هم نمی‌زند و همان‌طور که باید، نه آن‌طور که خواننده پیش‌بینی می‌کند، داستان را به پایان می‌رساند.

رئوف، رفته‌رفته درمی‌یابد که راهی برای فرار از دنیا وجود ندارد و انسان با تصمیم‌هایش دنیا را برای خودش قابل تحمل می‌کند؛ با قدرت اختیار. او حالا می‌تواند هم رفاقت بابک را نگه دارد، هم در راه مبارزه قدم‌هایی هرچند کوچک بردارد. وقتی که می‌فهمد قدرت ایستادن پای تصمیمش را دارد، می‌تواند به عاشق‌شدن فکر کند.

 رابطۀ او با شخصیت‌ها خوب ساخته شده است. حسادت او نسبت به سبحان، سبحانی که از ابتدا در دل این مبارزه بوده، پدرش زندانی ساواک است و از ابتدا برایش روشن است که باید راه پدر را ادامه دهد، اما رئوف هیچ ندارد تا با آن جنمش را ثابت کند. نه پدر دربندی، نه سر پر شوری و نه راهی از پیش تعیین‌شده که به آن مطمئن باشد. خودش است و خودش و تردید همراه‌شدن با رفقای قدیم رهایش نمی‌کند. این آشفتگی روحی حتی در خواب‌هایش هم رسوخ کرده است. گاه خودش را سرزنش می‌کند که هیچ‌کاری از دستش برنمی‌آید و گاه خوشحال است از این که قرار نیست توی دردسر بیفتد و تا جان دارد کتک بخورد.    

رمان، لحظه‌های کمیک هم دارد؛ دیدن یک‌خارجی از نزدیک و تعجب بابک و رئوف. شاید حضور فیلیپ موطلایی در اتاق بابک که به اصرار بابک صورت می‌گیرد و تنها یک‌کنجکاوی کودکانه است، معنای استعاری باشد از حضور بیگانگان در خاک ما. حضور قوانین آن‌ها، قوانینی که همه‌جوره از آن‌ها حمایت می‌کند. سیمرغ را هم که رئوف بارها به آن اشاره می‌کند می‌توان نماد رهایی دانست، آزادی یا همان فراری که همیشه دنبالش می‌گشت. 

رمق، دست گذاشته روی همۀ نوستالژی‌هایی که می‌شناسیم؛ کوچه‌پس‌کوچه‌ها، نمازهای جماعت، دل‌بستن به دوست خواهر کوچک‌تر، کتک‌خوردن در کوچه‌های بن‌بست، اعتقاد محکم به اسطوره‌های دینی، به آن‌چه در هنگام وحشت، نجات‌مان می‌دهد و در کنار این عناصر آشنا و دل‌انگیز روایتی مهم را جلو می‌برد.

آیا جام ملت‌های آسیا در سال ۱۳۴۷ می‌تواند بهانۀ آغاز یک‌حرکت جمعی در ایران باشد و رئوف را هم مجاب کند تا به دیگران بپیوندد؟

*پروانه حیدری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس