به گزارش مشرق، از کودکی، چند روز مانده به محرم، کل کوچه سیاهپوش میشد و بچهها با هرچه که دستشان میرسید، کمک میکردند و هیات و تکیهای برپا میشد، تا پایان دو ماه محرم و صفر، همه دلخوشیمان میشد همین هیاتها. یادم میآید تازه مدرسه رفته بودم و هنوز خوب نمیتوانستم بخوانم، اما همین که به هیات میرفتیم، سعی میکردم کتیبهها را بخوانم و برای خودم معنی کنم، گاهی هم نمیشد و با کمک مادرم میخواندم و از همانجا شعر محتشم کاشانی برایم شد یک خاطره از کودکی:
بیشتر بخوانید:
سیری در اشعار اربعین حسینی
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بینفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
گفتن از امام حسین(ع) و گفتن از واقعه کربلا به الان و امسال و سال قبل برنمیگردد؛ سالها و قرنها است که از حسین(ع) و مظلومیتش میگویند و میشنویم. اما شاید زبان شعر گویاترین زبانی باشد که میشود وصف حال آن روز را با آن بیان کرد.
وحشی بافقی در شعری آن واقعه را اینطور تشریح میکند:
روزی است اینکه حادثه کوس بلا زده است کـــوس بـلا بــه معرکه کربـلا زده اســت
روزی است اینکه دسـت ستـم پـیشه جــفا بر پــای گلبن چمن مـصطفـی زده اســــت
روزی است اینکه خشک شد از تاب تشنگی آن چشمهای که خنده بر آب بـقا زده است
روزی اســـت ایـــن کـــشته بــــیداد کـربلا زانـــــوی داد در حـــرم کـبریا زده اســت
امــروز مــاتـمی است که زهرا گشادهمـوی بر سـر زده زحسـرت و واحــسرتا زده است
یـــعنی مــحرم آمـــد روز نــدامــت اســت روز نــــدامت چـــه، که روز قیامت اسـت
ایـن مـاتـم بــزرگ نـــگنجد در ایـن جـهان آری در آن جــــهان دگـر نیز این عزاسـت
یا خواجوی کرمانی در چند شعر به کربلا و عاشورا پرداخته است و میگوید:
آن گوشوار عرش که گردون جوهری
با دامنی پر از گوهرش بود مشتری
درویش ملک بخش و جهاندار خرقهپوش
خسرو نشان صوفی و سلطان حیدری
در صورتش مبین و در سیرتش مبین
انوار ایزدی و صفات پیمبری
در بحر شرع لؤلؤی شهوار و همچو بحر
در خویش غرقه گشته؛ ز پاکیزه گوهری
اقرار کرد حر یزیدش به بندگی
خط باز داده روح امینش به چاکری
لب خشک و دیدهتر شده از تشنگی هلاک
وانگه طفیل خاک درش خشکی و تری
از کربلا بدو همه کرب و بلا رسید
آری همین نتیجه دهد ملکپروری
در بین شاعران معاصر شاید شعر شهریار، یکی از بهترین اشعار عاشورایی باشد:
شیعیان! دیگر هوای نینوا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین
از حریم کعبه جدش به اشکی شست دست
مروه پشت سر نهاد، اما صفا دارد حسین
میبرد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
بیش از اینها حرمت کوی منا دارد حسین...
او وفای عهد را با سر کند سودا ولی
خون به دل از کوفیان بیوفا دارد حسین...
آب را با دشمنان تشنه قسمت میکند
عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین...
دست آخر کز همه بیگانه شد، دیدم هنوز
با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین
شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین
اشک خونین، گو بیا بنشین به چشم «شهریار»
کاندرین گوشه عزایی بیریا دارد حسین
هر کس به نحوی میخواهد ارادت خود را به این خانواده نشان دهد و با هر کاری این ارادت را ثابت میکند.
محمدکاظم کاظمی، شاعر افغانستانی در تحلیلی در مورد شعر عاشورایی شعرای قدیمی، درباره علامه بلخی میگوید و مینویسد: «یکی از ویژگیهای بارز شعرهای عاشورایی علامه بلخی، تنوع دیدگاهها و ابزارهای بیانی در آن است.
ما پیش از این گفتیم که عاشورا واقعهای است دارای ابعاد گوناگون عاطفی، حماسی، عرفانی و فکری. بسیار اندک بودهاند شاعرانی که توانستهباشند به همه این جوانب گوناگون در کنار هم و به موازات هم بنگرند و بلکه اینها را با هم درآمیزند.»
خاصیت دیگر شعرهای علامه بلخی، نگاه تاریخی شاعر به واقعه است؛، به این معنیکه در دیدگاه او، قیام کربلا حادثهای نیست که در گذشته اتفاق افتاده و هیچ پیوندی با امروز ندارد، بلکه این رویارویی حق و باطل، هر روز رخ میدهد. چنین است که بلخی کربلا را نه یک قتلگاه صرف، که یک دانشگاه برای همه نسلهای بشر میداند.
تاسیس کربلا نهفقط بهر ماتم است
دانشسرای و مکتب اولاد آدم است
از خیمهگاه سوخته تا ساحل فرات
تعلیمگاه رهبر خلق دو عالم است
کاظمی در شعری که درباره عاشورا گفته است، به زیبایی این واقعه را تشریح میکند:
آی دوزخسفران! گاهِ دریغ آمده است
سر بدزدید که هفتاد و دو تیغ آمده است
طعمه تلخ جحیمید، گلوگیرشده
چرکِ زخمید ـ که کوفه است ـ سرازیر شده
فوج فرعونید یا قافله قابیلید؟
ننگ محضید، ندانم ز کدامین ایلید
ره مبندید که ما کهنهسواریم ای قوم!
سرِ برگشت نداریم، نداریم ای قوم!
تشنه میسوزیم با مشک در این خونیندشت
دست میکاریم تا مرد بروید زین دشت
آی دوزخسفران! گاهِ سفر آمده است
سر بدزدید که هفتاد و دو سر آمده است
در این گزارش هم مانند گزارشی که درباره حضرت فاطمه زهرا(س) در سال گذشته منتشر کردیم، 12 شاعر، اشعاری را که بهتازگی سرودهاند، برایمان فرستادند تا ما هم سهمی داشته باشیم در اثبات ارادتمان به اباعبدالله(ع).
فاطمه افشاریان
زبان حال امام حسن(ع) با امام حسین(ع)
تقدیم به حضرت قاسم(ع)
سپاس و سجده و شکرانه کردگارم را
که کرده وقف خودش تا ابد تبارم را
اگر میان سپاهت دمی نباشم، من
به جای خود بفرستم دو ذوالفقارم را
زمان رفتنم از این جهان به فرزندم
سپردهام نگذارد غریب یارم را
به اعتبار من و نامهام قبولش کن
قبول کن که نریزانی اعتبارم را
میان دشت بلا بین خاک و خون چیدند
به نیزه میوه کالی ز شاخسارم را
علیالصباح قیامت به سربلندی من
ز سینه سر بدهم بانگ افتخارم را:
اگرچه ظهر بلا من نبودهام، اما
فدای راه تو کردم دو یادگارم را...
نفیسه سادات موسوی
او هم درست مثل برادر نماند و رفت
شهد شهادتی به گلویش چشاند و رفت
طاقت نداشت شاهد ذبح پدر شود
دل از رباب و عمه و خواهر تکاند و رفت
تا مادرش برای غمش نوحهخوان شود
با گریههای آخر خود روضه خواند و رفت
خم بود قامت پدر از داغ لشکرش
داغی بزرگتر به دل او نشاند و رفت
قنداقه بسته بود پرش را، مجال یافت
زد دست و پا و روح خودش را پراند و رفت
تا دید راه مرد شدن بسته میشود
خود را به کاروان شهیدان رساند و رفت
سجاد شاکری
السّلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
تنها نه در عزای تو آدم(ع) گریسته
یک کاروان رسول معظم گریسته
احمد، علی و فاطمه و زینب و حسن(ع)
چشمانشان برای تو نمنم گریسته
پروانه شاهد است که یک عمر چشم شمع
بر جان خود به نیت مرهم گریسته
چشمی نداشت گل که برایت بریزد اشک
پس جای اشک، قطره شبنم گریسته
خسران زده کسی است که عمرش گذشته و
بر زخم بیشمار تنت کم گریسته …
پیمان طالبی
ماه من! از تو چه پنهان گاه یادت میکنم
ناخودآگاه است یا آگاه یادت میکنم
رد شوم از هر حسینیه محرم هم نبود
پیش تمثال و علم، ای شاه یادت میکنم
گر کسی جایی نوشت: «این آب آشامیدنی است»
با همین یک جمله کوتاه یادت میکنم
کودکم تب داشت دیشب شیر مادر را نخورد
نذر کردم تا شود 6 ماه یادت میکنم
میروم وقتی به هر شهر و دیاری ای غریب!
سخت باشد گر سفر، در راه یادت میکنم
هر زمان انگشتری تازه برایم میخرند
تنگ اگر باشد به دستم، آه یادت میکنم
پیش چشم من سر ذبحی جدا گردد اگر
یاد من داده رسولالله، یادت میکنم
گریه کردن در غمت را از رضا آموختم
از همین رو هشتم هر ماه یادت میکنم
سیدهفاطمه موسوی
غزلی تقدیم به مادرم، زبانحال مولا
بهنام مادر! بهنام همسر! بهنام خواهر! بهنام زینب
نمیرسد گرچه قدر این سه، به گرد پای مقام زینب
به حاجیان منا و مشعر بگو که شام است حج آخر
بگو حسین است ذکر هر صبح و ظهر و هر عصر و شام زینب
بگو سلامش کنند مردم، چه در نجف، مکه، یا که در قم
که رام شد قلب پرتلاطم، به یک جواب سلام زینب
علی، شمایش خطاب کرده - مهی ست رخ در حجاب کرده
ولی دریغا به دست بعضی، شکسته شد احترام زینب
بدان تو اینک حقایقی را، چهار رکن است عاشقی را
قنوت زینب، رکوع زینب، سجود زینب، قیام زینب
فریبا یوسفی
صلاۃ ظهر که خورشید بیغروب دمید
به سر رسید جهانی و غم به سر نرسید
چقدر نیزه که افتاد و برنخاست تنی
چقدر تن که به جان عشق بیحساب خرید
عجیب نیست که ماندهست بر لبش «عجبا»
هر آن که از لب تو «امحسبتَ انَّ...»* شنید
عجیب نیست، تو آن آیه عجیبتری
نه خفته است و نه مردهست، زنده است شهید
بخوان به خون! که تو بر نیزه سرفراز شدی
بِدَم! که وقت گل نی که گفتهاند رسید
السّلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
گرگها پیراهنش را هم به یغما بردهاند
تار و پود یوسفم را تا کجاها بردهاند
بوی پیراهن اگر گم شد در این وادی بدان
آن شفای محض را محض تماشا بردهاند
آن شفای محض، آن نور دو چشمان زمین
نیزهها با چشم زخم خویش او را بردهاند
بند بند گریه یعقوب در نیزارهاست
نوحههای نینوایی طاقتش را بردهاند
یوسف کنعانیان یا یوسف عدنانیان؟*
بادها بوی چه کس را سوی زهرا بردهاند؟
بوی خون سرمدی را بادهای بیحیا
با چه رویی اینچنین صحرا به صحرا بردهاند؟
بر صلیبی یک سر زخمی شبیه مصطفی
این خبر را قدسیان سوی مسیحا بردهاند...
*عدنان: فرزند اسماعیل(ع) که حضرت محمد از نسل اوست
حسنا محمدزاده
بغض تلخی بر گلوی خاک چنگ انداخته
آتشی آورده در دلهای تنگ انداخته
این محرم فرق دارد با محرمهای قبل
آب هم بر شانههایش طبل جنگ انداخته
ریسمان کهنه و پوسیدهای دارد غرور
نامها را برده و در چاه ننگ انداخته
چیست پشت پرده چشمان نوراندیش تو؟
آنچه عالم را چنین از آب و رنگ انداخته
پلهپله چیده و تا عرش بالا رفته است
هرچه دنیا پیش پای عشق، سنگ انداخته
زندهام تا میپرم در آسمان کربلا
زندگی بر گردنم طوقی قشنگ انداخته
حسین صیامی
نمانده جز غمی باقی برای طفل دلبندت
بخند ای دلخوشی دختر غمدیده لبخندت
کبودیهای روی گونه چشمت را نیازارد
خدا ناکرده این لکنت نباشد ناخوشایندت
تو هم مانند من زخم اسارت را بغل کردی
لب من زخم چوب خیزران خورده است؛ مانندت
بیابان بود و شب بود و من و دستی که بالا رفت
برایم گریه میکرد آن زمان چشم خداوندت
اگر پرسیدم از زخم گلو چون پاسخی دارد
ولی بابا نپرس از من کجا رفته گلوبندت...
نمیبینم ولی حس میکنم خیلی ترک دارد
فدای زخمهای روی پیشانی فرزندت
خدا را شکر سربازی تو روزی من هم شد
خدا را شکر بر پیشانی من هست سربندت
به عشق خنده تو شام را زیر و زبر کردم
بخند ای دلخوشی دختر غمدیده لبخندت
غزلی تقدیم به حضرت علیاصغر روحی له الفدا
لحظه سخت امتحان شده بود چقدر خوب امتحان دادی
تا صدای پدر به گوشت خورد، تن گهواره را تکان دادی
گرچه سمت تو تیر میآمد هدف تیر قلب مادر بود
مادرت داشت نیمهجان میشد روی دست پدر که جان دادی
میتوانی گلو سپر بکنی تیر حتی اگر سهپر باشد
تیر خوردی و راه و رسمت را به تمام جهان نشان دادی
حیف خون گلویت بود اگر، قطرهای روی خاک میافتاد
از زمین دلخوری برای همین خون خود را به آسمان دادی
گرچه 6 ماه داشتی اما یکشبه پا گذاشتی بر اوج
لحظه سخت امتحان شده بود چقدر خوب امتحان دادی
سمانه خلفزاده
علی را میفرستد سمت میدان یا محمد را
قلم بنویس با خون شرح این اندوه بیحد را
چه حالی میشوی وقتی میان لشکر دشمن
عزیزت مرکبش در معرکه گم کرده مقصد را
چه حالی میشوی وقتی ببینی که پذیرا شد
تنش شمشیرهای تشنه در رفت و آمد را
چه حالی میشوی وقتی بدانی که دمی دیگر
به خون آغشته خواهی دید گیسویی مجعد را
چنان جان اذان را تیغهاشان اربا اربا کرد
که دیگر لحظه آخر فقط میخواند اشهد را
رشیدا اکبرا جانا تنت چون آیهای گشته
که وقت خواندنش قاری فراوان میکشد مَد را
به آهی که کشید از سینه راحت شد ولی بگذاشت
به روی سینه ارباب عالم آه ممتد را
اگر دنبال مفهومی برای عشق میگردی
بیا در کربلا بنگر علی نامی محمد را
محمد شیخی
آه وقتی کاروان راه بیابان میگرفت
از همان اول سفر باید که پایان میگرفت
سرو هم از خشکسالی قامتش خم میشود
از برای غنچهها ای کاش باران میگرفت
ماهی سرخی که از تُنگش جدا افتاده بود
قدر اشکی آب مینوشید اگر، جان میگرفت
با تبر آمد به قصد چیدن گل، دشمنت
کاش بر یک لاله پژمرده آسان میگرفت
مست میشد یک جهان از عطر روحانگیز تو
وای اگر بر خرمن زلف تو توفان میگرفت
بر سر بازار حُسنت از تحیــر ماندهام
هر که سر میداد در راه تو سامان میگرفت
ای که در ظهر عطش آبی ننوشیدی، ولی
لب اگر تر کرده بودی داغ پایان میگرفت
شعر دوم
بعد از تو تکیهگاه برایم نمانده است
رفتی، رفیقِ راه برایم نمانده است
ای آخرین امید دلم، بعد رفتنت
لبخند گاهگاه برایم نمانده است
زخمی نشست بر سر و رویت خسوف شد
آه از شبی که ماه برایم نمانده است
در داغهای بعد تو خاموشم از غمت
جانی به قدر آه برایم نمانده است
پژمردهای چنانکه نوازش صلاح نیست
راهی به جز نگاه برایم نمانده است
با داغ رفتنت کمرم را شکستهای
بعد از تو تکیهگاه برایم نمانده است
*آیهای که حسین(ع) بر فراز نی قرائت کرد: امحَسِبْتَا آن أَصْحَابَ الْکَهفِ وَالرَّقِیمِ کَانُوا مِنْ آیَاتِنَا عَجَبًا / سوره کهف آیه ۹