به گزارش مشرق، «من پناهنده نیستم» داستانِ زندگی رقیه از اهالی طنطوره، روستایی در نزدیکی شهر حیفاِ فلسطین، است. درست مثل رمانهای زنانه دفاع مقدس. دختری شاد و بیخبر از اطراف که در دنیای خودش سیر میکند و حوادثی که برای دیگران اهمیت دارد، برای او فقط هالههایی از واقعیتاند. تا اینکه عظمت اتفاقات، حبابِ دنیای دخترانه او را میشکند. «حیفا» در دو روز سقوط میکند و یهودیها روستا به روستا را جلو میآیند و عاقبت به طنطوره میرسند. رقیه و مادرش ناچار میشوند وسایلشان را بردارند و روستا را ترک کنند، اما به در خانه قفلی بزرگ میزنند که تا برگشتن آنها کسی واردش نشود.
«رضوی عاشور» _بانوی نویسنده فلسطینی_ داستان را از زبان «رقیه» روایت میکند. چون رقیه به اصرار پسرش «حسن» خاطراتش را مینویسد، داستان نظمی مشابه نظم خاطرهنویسی دارد. رقیه گاهی از ۱۹۴۸ و ۱۳ سالگیاش در طنطوره به ۷۰ سالگیاش در کانادا سرک میکشد و همین جلو و عقب شدن ها باعث میشود که یکنواختی قصه از بین برود. نکته مثبت اینجاست که او فقط از حوادث و درگیریها حرف نمیزند. در مورد خوراکیهای محلیشان مینویسد، در مورد نویسندهای که دوستش داشته صحبت میکند، از کاریکاتوریست معروف «ناجی علی» حرف میزند و حتی جزییات گلدوزی لباسهای زنانِ فلسطینی را میگوید و همهی این موارد به طریقی در بطن داستان گنجانده میشود که جدای آن تصور نشود. همین ترکیبِ عناصر فرهنگی فلسطین در کنار حوادث سیاسی و نظامی آن باعث میشود که خواننده بیشتر با شخصیتها و فلسطین احساس نزدیکی کند.
«من پناهنده نیستم»، و همهی رمانهایی از این دست، حلقهی مفقوده ما با همهی مسائل مربوط به فلسطین است. ما تاریخ فلسطین را از اعلامیه بالفور تا جنگهای غزه در کتابهای تاریخ خوانده و در گزارشهای خبری دیدهایم. بارها و بارها در راهپیمایی روز قدس شرکت کردهایم، کالای اسراییلی نخریدهایم و با تمام وجود از اسراییل آدمکش متنفر بودهایم. اما هیچوقت و از نزدیک احساس نکردهایم که چرا؟ فلسطین برای ما سرزمینی عزیز بود، اما تصویر واضحی از آن نداشتیم. کتابهای تاریخ و حتی تصاویر تلویزیون و اخبار باعث نمیشود با این سرزمین احساس نزدیکی کنیم و این اولین و مهمترین دلیلی است که ما را مجاب میکند سراغِ رمانهای مربوط به حوادث فلسطین برویم.
«من پناهنده نیستم» باعث میشود شما در کشتار ۱۹۴۸ در کنار رقیه ۱۳ ساله باشید، با او و بقیه آوارگان سرزمین مادری خود را ترک کنید و به لبنان بروید، به اردوگاههای پناهندگی سرک بکشید، کشتار صبرا و شتیلا را از نزدیک ببینید و برخوردهایی که با یک پناهنده فلسطینی میشود را از نزدیک احساس کنید و در آخر با تمام وجود درک کنید که مقاومت لبنان چرا برای مسلمانان تا این اندازه عزیز و برای طرفداران اسراییل تا این اندازه منفور است.
اسمها و تاریخهایی که تا پیش از این برایمان معنای دقیق نداشتند با خواندن این کتاب مفهوم پیدا میکنند. «صیدا همان شهریاست که عموی رقیه در آن ساکن شده بود»، «۱۹۸۲ همان سالیست که به جنوب لبنان حمله شد و همسر رقیه، با نوزادی یتیم به خانه آمد.» و همهی آنچه در کتابهای تاریخ خواندهایم با داستان نظم پیدا میکند و پشت سرهم قرار میگیرد. همان طور که تاریخ دفاع مقدس در ذهن ما با رمانهایی که خواندهایم نظم پیدا کرده است. متولدین دهه هفتاد و هشتاد و به طور کلی سالهای پس از جنگ با خواندن رمانهای دفاع مقدس به فضای جبهه و سالهای دهه شصت نزدیک شدهاند. حتی این قدر که انگار در آن سالها زندگی کردهاند. ما با رمانهای دفاع مقدس آبادان و اهواز و خرمشهر و ... قبل از انقلاب را شناختهایم. اولین حملهی دشمن را به خاک کشورمان تجربه کردهایم و در کنار قهرمانان داستان جنگیدهایم. داستان و ادبیات باعث شده دفاع مقدس را نه حادثهای در گذشته که خاطرهای از زندگی خودمان بدانیم. اما چرا تابحال این اتفاق در مورد اشغال فلسطین نیفتاده است؟ چرا رمانها و خاطراتِ مربوط به فلسطین را برای جوانان و نوجوانان پررنگ نکردهایم تا با «رقیه» و رقیهها همراه شوند از نزدیک احساس کنند که چرا باید از اسراییل متنفر باشند؟ و با رقیهها همراه شوند که بدون هیچ گناهی در کودکی از سرزمین مادری خود جدا شدهاند و تا همیشه کلیدِ آن را به گردنشان نگه آویختهاند.
«بله این جا خانه هفتم و آخر خواهد بود. بین خواب و بیداری از رختخواب بلند میشوم و مینشینم. با انگشتهای دست میشمارم: خانهمان در روستا. خانه عمویم ابوامین در صیدای قدیم. خانهی زندگی مشترک با امین آن هم در صیدا. خانهی بیروت. بعد ابوظبی. بعد اسکندریه. خانهی هفتم آنجا در صیدا خواهد بود. کنارِ در. عدد هفت را دوست دارم. باشد که خیر باشد. کلیدهای تو گردنم و هدیه عبِد را حس میکنم....»
گفتنیست این کتاب سال گذشته با ترجمه اسماء خواجهزاده و توسط انتشارات شهرستان ادب راهی بازار کتاب شده است.
*مریم رحیمی پور