یادمه ی زمانی جوان بودم و جاهل ، داشتم با ۲۰ تن بار که از بندر زده بودم می رفتم غرب وحشی، یهو خواب اومد سراغم گفتم بکشم کنار و بخوابم ی چای خوردم انداختم دنده سنگین که ی دفعه گفتم ی ۱۰۰ کیلومتر برم میرسم به غذا خوری محبوب خودم پا رو گذاشتم رو گاز رفتم ۹۰، ۸۰ ،۷۴ کیلومتر مونده خلاصه ی دفعه دیدم زلزله شد و سقف خونه میاد پایین بعد چیزی نفهمیدم که از هوش رفته بودم منو برده بودن بیمارستان همه بدنم را گچ گرفته بودن ،خلاصه وقتی خسته شدید بکشید کنار ۲ ،۳ ساعتی خوب بخوابید.
من یه بار بچه بودم داشتم حلوایی رو که مادرم پخته بود میبردم مسجد واسه خیرات آمواتم پام گیر کرد به یه چیزی خوردم زمین حلوا با ظرفش برگشت رو زمین منم از ترسم که مادرم دعوام نکنه همه حلوا هارو برگردوندم تو سینی و سعی کردم سنگ ریزه ها رو از توش خارج کنم و ظاهرش رو با دستم مرتب کردم وقتی مردم حلواها رو میخوردن من با نگرانی نگاشون میکردم میگفتن چرا مزه خاک میده. امیدوارم امواتم اون دنیا عذاب نشده باشن از این کار من.