در جايي خواندم در زمانهاي قديم كودكي به اصرار همراه پدر كه عازم زيارت خانه خدا بود شد. در هنگام طواف كودك صيحه اي زد و جان داد. پدر بشدت محزون و گريان شروع بشكوه كرد كه اي خدا چرا مرا دچار چنين مصيبتي كردي...
ندا رسيد تو براي زيارت خانه من آمدي و بمرادت رسيدي ولي كودكت براي ديدار من آمده بود او هم به مرادش رسيد...
اينجا بود كه مرد راز اصرار هاي كودكانه و معصومانه فرزندش را فهميد كه مدام به او ميگفت مرا هم با خود ببر من هم ميخواهم خدا را ببينم...
در جايي خواندم در زمانهاي قديم كودكي به اصرار همراه پدر كه عازم زيارت خانه خدا بود شد. در هنگام طواف كودك صيحه اي زد و جان داد. پدر بشدت محزون و گريان شروع بشكوه كرد كه اي خدا چرا مرا دچار چنين مصيبتي كردي...
ندا رسيد تو براي زيارت خانه من آمدي و بمرادت رسيدي ولي كودكت براي ديدار من آمده بود او هم به مرادش رسيد...
اينجا بود كه مرد راز اصرار هاي كودكانه و معصومانه فرزندش را فهميد كه مدام به او ميگفت مرا هم با خود ببر من هم ميخواهم خدا را ببينم...
در جايي خواندم در زمانهاي قديم كودكي به اصرار همراه پدر كه عازم زيارت خانه خدا بود شد. در هنگام طواف كودك صيحه اي زد و جان داد. پدر بشدت محزون و گريان شروع بشكوه كرد كه اي خدا چرا مرا دچار چنين مصيبتي كردي...
ندا رسيد تو براي زيارت خانه من آمدي و بمرادت رسيدي ولي كودكت براي ديدار من آمده بود او هم به مرادش رسيد...
اينجا بود كه مرد راز اصرار هاي كودكانه و معصومانه فرزندش را فهميد كه مدام به او ميگفت مرا هم با خود ببر من هم ميخواهم خدا را ببينم...