- ۱۴ نظر
- چاپ
محمود قاسمی دامدار اهل روستای رشم در ۱۲۰ کیلومتری جنوب شهر دامغان، که روزگاری نه چندان دور با داشتن پانصد راس دام زندگی خوبی داشت و شبها موسیقی گوش میداد و خاطره مینوشت و بی دغدغهی فردا به خواب می رفت، هیچگاه فکر نمیکرد خشکسالی های پی در پی در کمتر از پنج سال آنقدر زندگی را بر او سخت بگیرد که خاطرهنویسی های خوش شبانه، جایش را به نامهنویسی روزانه بدهد. در همه نامه های محمود که به سازمان های دولتی فرستاده یک جمله غمگین و تکان دهنده مشترک هست « در صورت عدم کمک شما ، من تمام هستی و نیستی خود را از دست میدهم»، و از دست داد . امروز از پانصد راس دام محمود چیزی باقی نمانده، باغچه کوچکش حالا میزبان خس و خاشاک بیابان است، و پس انداز روزهای خوشی رو به اتمام . محمود راهی جز کوچ ندارد، راهی که تنها پسرش از آن میترسد… محمود هم مثل بقیه برادرهایش به دنبال آیندهی نامعلومی در شهر، ناچار به ترک خانه و زادگاهشان شد و رشم را برای همیشه ترک کرد. محمود رفت تا به امید آیندهای بهتر برای خانواده اش، با مسافرکشی یا کارگری زندگی فقیرانه دیگری را اینبار دور از خانه و زادگاهشان شروع کند.