کل اخبار: 2
-
داستان «دمشق شهرعشق» / ۹
«مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش میخندید و بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟»
-
داستان «دمشق شهرعشق» / ۸
از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!
حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات امن نیست!