کل اخبار: 3
-
داستان «دمشق شهرعشق» / ۴
تیزی نگاه هیزش جانم را میگرفت!
قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست : «پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»
-
داستان «دمشق شهرعشق» / ۳
شوهرت همیشه کتکت میزند؟!
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :« افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که...
-
داستان «دمشق شهرعشق» / ۱
میخواهم برگردم سوریه!
با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد :«من میخوام برگردم سوریه...»...