پتو را پس زدم و سرجا نشستم. آخر چطور خبر شهادتش را می رساندم!؟ مثل آدم هایی شده بودم که جلوی آیینه می ایستند و با خودشان واگویه می کنند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «تا ابد با تو می مانم» را مریم عرفانیان بر اساس خاطرات مریم مقدس،‌ همسر سردار جانباز اکبر نجاتی نوشته است.

نویسنده این کتاب،‌ از سال ۱۳۸۵ تا ۱۳۸۹ به عنوان نیروی قراردادی در بنیاد شهید خراسان مشغول بوده و در این مدت به جمع آوری اسناد، مدارک و خاطرات شهدا می پرداخت. در همین سالها با خانواده نجاتی آشنا شد و اندکی از خاطرات مریم مقدس را ضبط کرد. او بعد از سالها در سال 1394 دوباره به سراغ این همسر جانباز رفت و خاطراتش را به طور کاملتری ضبط کرد.

این خاطرات پس از تدوین مورد بازبینی سردار اکبر نجاتی یزدی زاده قرار گرفت و به ناشر تحویل داده شد.

چند معرفی دیگر هم بخوانیم:

چند دقیقه با کتاب «بلدچی»؛ / ۶۹

شایعه اعزام الاغ‌ها به میدان مین + عکس

چند دقیقه با کتاب «کابوس در بیداری»؛ / ۶۸

اهالی چه کشوری به حجاج ایرانی کمک کردند؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «راهی برای رفتن»؛ / ۶۷

پیام شهیدِ ۱۰ساله برای امام خمینی چه بود؟

چند دقیقه با کتاب «محبوب حبیب»؛ / ۶۶

کت و شلوار «محمود» به چه کسی رسید؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «صباح»؛ / ۶۵

جان دادن پای چتر منورهای عراقی! + عکس

این کتاب ۲۴۸ صفحه ای را به نشر (انتشارات آستان قدس رضوی) به تازگی در ۱۰۰۰ نسخه و با قیمت ۳۲۰۰۰ تومان روانه بازار کرده است.

آنچه در ادامه می خوانیم، بخش کوتاهی از این کتاب است:

همسایه شانه ام را تکان داد: خانوم نجاتی... مریم خانوم...

دلواپس بین حرفش گفتم: «خب! بگو...»

او که نگرانی ام را دید گفت: «نه! برای شوهر شما اتفاقی نیفتاده.»
دست روی قفسه سینه ام گذاشتم و نفسی عمیق کشیدم. حرفش را ادامه داد: «شوهرم ظهر که خونه اومد گفت یه بنده خدایی زخمی شده و شما باید به خونوادش اطلاع بدی...»
انگار نمی خواست مستقیم بگوید همسر کدام یک از همسایه ها زخمی شده که مکث کرد. دوباره گفت: «یه خورده ...»
- یه خورده چی؟
- یه خورده آقای نایب زخمی شده، شما باید به زیبا خانوم خبر بدی. و دست و پایم یخ کرد! بلافاصله گفتم: «اصلا حرفش رو هم نزن.» |
آخر آدم بعضی خبرها را نمی تواند به بعضی ها بگوید. روحیه خانم نایب بسیار حساس بود و این هم از آن خبرهایی بود که نمی توانستم بر زبان بیاورم. احساس کردم حتما اتفاقی افتاده که قرار است من خبر را برسانم. یادم آمد زیبا چقدر همسرش را دوست داشت. هروقت می فهمید قرار است به خانه برگردد، سر از پا نمی شناخت و با ذوق و شوق به استقبالش میرفت.


با صدای زن همسایه به خود آمدم: «خانوم نجاتی ! کار خودتونه؛ اگه من دهن باز کنم ناراحت میشم.»
با لحنی پرسشگرانه گفتم: «پس... پس شهید شده که ناراحت میشین! زخمی شدن که ناراحتی نداره، میره بیمارستان و خوب میشه.»
سرش را پایین انداخت و شروع کرد به گریه . یکی دیگر از همسایه ها جلو آمد و در تأیید حرفم گفت: «آره، دیشب ترکش خمپاره به سرش خورده و...»

به یاد آقای نایب افتادم، چه عاشقانه بچه هایش را دوست داشت؛ تا از در وارد حیاط میشد آغوش باز می کرد و بلند میگفت: «سمیة بابا ...» و سمیه هم با چه ذوقی از دست بچه ها می گریخت و به پدرش پناه می برد. یک لحظه بچه خودم را به جای سمیه گذاشتم. بغضی عجیب گلویم را فشرد. با صدایی که گفت: «تو می تونی گریه نکنی؛ ولی ما نه...» از فکر بیرون آمدم.
- حرفش رو هم نزنین، من این خبر رو نمی رسونم.
این را گفتم و بی آنکه چیز دیگری بگویم به اتاق رفتم. نماز مغرب و عشا را که خواندم، زنگ در به صدا درآمد. چادر بر سر انداختم و در را باز کردم. یک نفر از تعاون سپاه آمده بود. با دیدن من پرسید: «به خانواده شهید نایب خبر دادین؟ آخه حاج آقا نجاتی گفتن بگید خانوم من این خبر رو برسونه.»

گفتم: «راستش پام یاری نمیکنه برم سمت اتاق شون.»

ادامه داد: «خانوم نایب باید امشب برگرده. لطفا زودتر به شون بگین.»
گفتم: «امشب که اصلا نمی تونم بگم. این بنده خدا امشب می خواد کنار بچه هاش بخوابه. صبح بهشون میگم و اون موقع ببریدش.»

مرد در تایید حرفم گفت: «پس صبح تا ساعت ده، در خونه منتظریم.» آهسته گفتم: «باشه.»
حالا قرعه به نام من افتاده بود تا خبر شهادت آقای نایب را به همسرش برسانم.
سر بر بالش گذاشته بودم و آرام گریه می کردم. غم عالم به دلم نشسته بود. مدام توی رختخواب از این پهلو به آن پهلو میشدم و غلت می زدم. زیر لب می گفتم: «خدایا، چطور به زیبا بگم؟ چطور؟ اصلا چی بگم؟ بگم محمدحسینت بی بابا شده؟ خدایا خودت یاری ام کن...»

نیمه های شب بود و خواب به چشمانم نمی آمد. بلند شدم و تا کنار پنجره رفتم. برق اتاق خانم نایب هنوز روشن بود. دلم آتش گرفت. با خودم فکر کردم لابد در حال تروخشک کردن پسرش است. بی تاب بودم، زیرلب گفتم: خدایا! فردا چطور برم توی اتاقش؟»

آن شب تا صبح راه رفتم. گاهی کنار پسرم دراز می کشیدم و به این فکر می کردم اگر کسی برای من چنین خبری بیاورد چه حالی می شوم؟ و با این خیال به خودم نهیب می زدم: «اصلا نمی تونم؛ خدایا یه راهی پیش پایم بگذار که یکی دیگه این خبر رو برسونه.»

دوباره از جا برمی خاستم و تا کنار پنجره میرفتم، به پنجره اتاق خانم نایب، که حالا برق آن خاموش بود، خیره می ماندم. ثانیه ها کندتر از همیشه می گذشتند. لحظه ها همان طور می ماندم و میگفتم: «کاش امشب در خواب به زیبا الهام بشه شوهرش شهید شده. یا امام رضا... کمکم کن، پای رفتن ندارم که این خبر رو برسونم.»

یادم آمد وقتی از شهادت حرف میزدیم رنگ چهره زیبا برافروخته می شد، با دست به صورتش می زد که «یا ابوالفضل! یعنی ممکنه أصغر من شهید بشه؟
سریع می گفتم: «مگه شهادت به این راحتیه که بدن به شوهرای ما!»

بی تأمل انگشت به دندان می گرفت:

- وا... یعنی علی اصغرم شهید بشه؟ اصلا نمی تونم بهش فکر کنم.

تو دلت رو این طوری خوش کن که ممکنه شهید بشه. اصلا نایب و شهادت! ول کن زیباجان... و با اشاره به او ادامه می دادم: «حورالعینش اینجاست... بهشت میخواد
بره چی کار؟»
و هر دو به این حرف می خندیدیم.

با این خیال پرده اتاق را انداختم و دوباره توی رختخواب دراز کشیدم. پتوی سربازی را تا زیر گلو بالا آوردم. به وقتی فکر کردم که محمد حسین از خواب بیدار می شد و با پدرش بازی می کرد؛ به وقتی که سمیه لباس خاکی رنگ پدر را می کشید تا روی دست بلندش کند. آقای نایب بچه ها را بغل میگرفت، میخندید و دور حیاط می چرخید و قهقهه می زدند. پتو را روی سرم کشیدم. بغض گلویم را بست. آخرین لحظه ای که آقای نایب از خانواده اش دل کند، در ذهنم مجسم شد. از پشت پنجره اتاق چشمم به او افتاد که حسین یازده ماهه اش را توی بغل گرفته بود و می بوسید. حسین را زمین گذاشت و سمیه دوساله را در آغوش گرفت تا ببوسد. این کار چند مرتبه تکرار شد. آقای نایب عاشق همسر و بچه هایش بود و انگار دل کندن از آنها برایش سخت بود! تا دم در حیاط رفت، دوباره برگشت و این بار دختر و پسرش را باهم بغل گرفت. مثل ابر بهار اشک می ریخت و دوتای شان را چنان عاشقانه می بویید و می بوسید، که قلبم لرزید. توی دلم گفتم: «نکنه این آخرین خداحافظی اش باشه؟»
با همان حال که بچه هایش را در بغل داشت، سه مرتبه از زیر قرآنی که زیبا بالا نگه داشته بود، رد شد.

پتو را پس زدم و سرجا نشستم. آخر چطور خبر شهادتش را می رساندم!؟ مثل آدم هایی شده بودم که جلوی آیینه می ایستند و با خودشان واگویه می کنند.
یک بار با خودم گفتم: «میرم و در رو باز می کنم و مستقیم میگم اصغرآقا جزء خوبان بود...»