به دلیل باردار شدن من و نامناسب بودن حالم و اینکه این دفعه مدت ماموریت حمیدرضا زیاد بود، شهریورماه با هم آمدیم سوریه. از طرف دیگر آمدنمان هم‌زمان شده بود با رفتن مادرم به حج.

به گزارش مشرق، بیست و دو ساله است؛ اما حرف‌هایش آنقدر پخته که تا وقتی سنش را نپرسیدی، حتی حدس هم نمی‌زنی که آنقدر کم‌سن وسال باشد. نوزده ساله بوده که ازدواج می‌کند و درست یک سال بعد، زندگی مشترکشان آغاز و همراه با مردی می‌شود که قرار بوده همیشه در ماموریت باشد؛ آن هم فراتر از مرزهای ایران «و البته جز خودت هم کسی نباید بداند.» می‌گوید از همان زمانی که عقد بودیم، سوریه رفتن‌های حمیدرضا شروع شد؛ آن هم چهل پنجاه روزه!  و این روزها می‌گذرد تا ماموریت آخر که شروعش ۷ شهریور نود و هشت می‌شود و پایانش ۲۹ بهمن؛ وقتی خبر شهادتش را برای همسرش آوردند. همسری که در ماموریت آخر همراه او در سوریه بوده است.  آنچه در ادامه می‎‌خوانید، گفت‌وگوی اجمالی با «زینب پناهی»، همسر شهید حمیدرضا باب‎الخانی، سی‌وسومین شهید مدافع حرم استان اصفهان است. 

آشنایی‌تان با آقا حمیدرضا به چه صورت بود؟

ازدواجمان سنتی و  معرفی من به واسطه دوست مشترک خواهر شوهرم و خواهر خودم بود. از ویژگی‌های اخلاقی همسرتان بگویید.صبر خیلی زیاد داشت. بعضی وقت‌ها خیلی سر به سرش می‌گذاشتم تا بالاخره یک جا عصبانی بشود و به اصطلاح از کوره در برود؛ ولی اصلا و ابدا هیچ نشانه‌ای از عصبانیت در او نمی‌دیدم. خیلی مهربان و همراه من بود؛ به خصوص در درسم. شب‌های امتحان تا صبح پا به پای من بیدار می‌ماند . رشته تحصیلی من در دانشگاه نقاشی بود و کار عملی زیاد داشتم، حمیدرضا خیلی کمکم می‌کرد و گاهی حتی برخی از طراحی‌های من را هم می‌کشید. خیلی توصیه می‌کرد که درسم را تا دکترا  ادامه بدهم و البته مشاور خوبی در همه زمینه‌ها برای من بود. توی دفترچه یادداشتی که سوریه دنبالش بود، برنامه هفتگی من را داشت و مرتب پیگیر کارهای درسی من بود. برخی اوقات پیش آمده بود من کاری داشتم و خودش ماموریت بود، آنقدر به این و آن زنگ می‌زد تا مشکل من حل شود و تا وقتی که خیالش از بابت من راحت نمی‌شد، سراغ کارهای دیگرش نمی‌رفت.

سوریه رفتن‌های همسرتان از کی شروع شد؟

ما از زمانی که عقد کردیم ماموریت‌های حمیدرضا به سوریه شروع شد. اگر اشتباه نکنم در طول این مدت زندگی مشترکمان، شش تا هفت بار سوریه رفت. هربار هم تقریبا ۴۰ تا ۵۰ روز ماموریتش طول می‌کشید. 

قبل از ازدواج اطلاع داشتید که همسرتان در رفت و آمد بین سوریه و ایران هستند؟ شما را مطلع کرده بودند؟

بله، همان اولین جلسه خواستگاری این موضوع را با من درمیان گذاشتد. 

چطور این مسئله را با شما در میان گذاشتند؟ و پاسخ شما چه بود؟

دیدار اول من خیلی صحبت خاصی نداشتم. چون اصلا قصد ازدواج با ایشان را نداشتم و به همه گفته بودم می‌خواهم با یک طلبه ازدواج کنم. ولی خب به اصرار مادر جلسه اول خواستگاری با ایشان برگزار شد. حمیدرضا همان جلسه اول به من گفت که جزو نیروی سپاه قدس است. گفت حاج قاسم سلیمانی از ما خواسته‌ که خانواده‌هایتان باید در جریان این موضوع باشند به این دلیل که شما یک شهید زنده هستید و به خاطر رفت و آمدتان در مناطق درگیر جنگ باید هرلحظه منتظر شهادتتان باشید.

خب عکس‌العمل شما چه بود؟ راحت پذیرفتید؟

آن لحظه که این حرف‌ها را می‌شنیدم فقط نگاهم به عکس حاج قاسم سلیمانی روی در کمدم بود.  آقا حمیدرضا می‌گفت و من فقط به عکس حاج قاسم خیره شده بودم. هیچ چیزی نمی‌توانستم بگویم، حتی نگاهشان هم نمی‌کردم. 

این موضوع را با خانواده مطرح کردید؟

نه. از من خواستند و گفتند اینکه من عضو سپاه قدس هستم را حتی به خانواده‌ات هم نمی‌توانی بگویی که خب این موضوع هم تردید من را بیشتر کرده بود. از من خواسته بودند که بگویم صرفا جزو نیروهای سپاه خاتم‌الانبیا هستند.

یعنی کسی غیر از خودتان در جریان کارشان نبود؟

فقط من این موضوع را به اطلاع دامادمان رساندم، آن هم صرفا برای مشورت گرفتن از ایشان که خب نظرشان این بود که اشکالی ندارد و ان شالله خیر است. البته دامادمان به من گفتند برادرت را هم در جریان بگذار که من حتی به ایشان هم نگفتم.

و بالاخره خانواده شما چه زمانی متوجه شد؟

این مدت حمیدرضا ماموریت‌های زیادی به سوریه داشت و هربار که خانواده از من جویا می‌شدند کجاست و کدام شهر است، جوابم این بود که من از جای ماموریتش بی‌اطلاعم و واقعیتش هم همین بود. من فقط میدانستم سوریه است؛ اما اینکه کجا و چه شهری است را بی‌خبر بودم. تا اینکه ماموریت آخر پیش آمد و بالاخره متوجه شدند هرچند میل حمیدرضا نبود.

چرا ماموریت آخر...؟

به دلیل باردار شدن من و نامناسب بودن حالم و اینکه این دفعه مدت ماموریت حمیدرضا زیاد بود، شهریورماه با هم آمدیم سوریه. از طرف دیگر آمدنمان هم‌زمان شده بود با رفتن مادرم به حج. برای همین، شرایط به گونه‌ای پیش رفت که چاره‌ای جز اطلاع دادن به خانواده نداشتیم.

خانواده همسرتان هم در جریان نبودند؟

چرا پدر و مادر و خواهرشان مطلع بودند. از طرف ما هم دامادمان.

گفتید این ماموریت آخر بوده است. یعنی شما از شهریورماه تا همین هفته پیش که همسرتان در سوریه به شهادت رسید، آنجا بوده‌اید؟

بله من زمان شهادت همسرم در سوریه بودم.

چطور کنار آمدید؟ بالاخره در یک کشور غریب و اینکه تنها بودید؟

الحمدلله مدتی بود که پدر و مادرم آمده بودند سوریه و کنار ما بودند. من آن لحظه تنها نبودم. 

و خبر شهادت چطور به شما رسید؟

حدود چهل روزی میشد که پدر و مادرم آمده بودند سوریه و پیش ما بودند. صبح بیست و نهم بهمن بود. خواب بودم. قرار بود آن روز بیاییم ایران. دختر خواهر مادرم فوت کرده بود و بلیت هواپیما داشتیم. صبح بود که با صدای زنگ در  بیدار شدیم. خودم را به در رساندم و از چشمی‌در نگاه کردم، چشمم به یکی از مردان شهرک افتاد که پشت در منتظر بود. عجیب بود. اصولا آن موقع روز به جز سربازها با لباس نظامی‌انتظار دیدن مرد دیگری را در شهرک نداشتیم. مردها را فقط شب‌ها می‌دیدیم. حس کردم باید آماده شنیدن یک خبر باشم. با اینکه نگران بودم در را باز کردم ولی بابا جلو رفت. پشت در ایستاده بودم و تلاش می‌کردم از حرف‌هایی که رد و بدل می‌شود چیزی متوجه بشوم. اما فقط صدای پس پس می‌شنیدم و یکی دو باری کلمه بیمارستان. داشتم به این فکر می‌کردم که حمیدرضا زخمی‌شده که یکدفعه پدرم را دیدم که روی پله‌ها نشسته و گریه می‌کند. دلم هوری ریخت پایین اما باز خودم را آماده مجروحیت همسرم می‌کردم و حتی لحظه‌ای به شهادتش نخواستم فکر کنم. بابا را که بردند ، همسایه‌ها یکی یکی آمدند.

و بالاخره کی شهادت همسرتان برای شما محرز شد؟

همسایه‌ها آمده بودند ولی من باز خودم را از تا نمی‌انداختم. میوه می‌شستم و وسایل پذیرایی را آماده می‌کردم. اما از ترس به چهره هیچ‌کدام نگاه نمی‌کردم که مبادا کسی بخواهد با من حرفی بزند. بیشتر، نگاهم به طاق بود و دیوارها و گهگاهی هم کف زمین. تا اینکه مریم دوست صمیمی‌ام که به تازگی شوهر او هم زخمی‌و جانباز شده بود آمد. همین طور که داشتم چای دم می‌کردم از مریم پرسیدم: «مریم شوهر تو هم که زخمی‌شد آنقدر همسایه آمدند خانه‌تان؟» جواب مریم هم این بود که «آره؛ همسایه‌ها می اومدند و می‌رفتند». حرفش تمام نشده بود که گفتم: «آخه بابام خیلی گریه می‌کرد.»

خبر را از چه کسی شنیدید؟

مریم دوستم آمد جلویم نشست و گفت: «زینب از الان دیگه بلند بلند گریه کن.» من اما باز هم گریه نکردم. توی دوران زندگی مشترکمان هزار بار این لحظه را تصور کرده بودم، پاهایی که حتما سست می‌شوند و زینبی که بیهوش خواهد شد. اما حالا که به آن لحظه رسیده بودم هیچ کدامشان نبود. نه پایی سست شد و نه زینبی بیهوش. اتفاقا انگار محکم‌تر از همیشه بودم. پاهایم قرص‌تر از همیشه بود. بلند شدم رفتم وضو گرفتم. سجاده‌ام را پهن کردم و سجده شکر به جا آوردم. رویارویی اینگونه با این خبر برایم عجیب و غیرقابل باور بود. با اینکه همچنان منتظر بودم بیایند و بگویند که حمیدرضا زخمی‌شده است.

دیداری هم با پیکر همسرتان در سوریه داشتید؟

بله همان روز. ساعت ۲ بعدازظهر بود که من را بردند کنار پیکر. آن موقع بود که باور کردم رفتنش را. به خاطر حال خراب پدرم اما مجبور بودم گریه نکنم.

آخرین باری که قبل از شهادت همدیگر  را دیدید، کی بود؟

شب قبلش بود. اتفاقا قرار بر آمدن نداشت، چون گفته بود کارش زیاد و آمدنش بعید است.  با این حال حدود ساعت ۱۰ شب بود که آمد خانه یک سری بزند و برود. من به خاطر بارداری حال مساعدی نداشتم و نمی‌توانستم زیاد دور و برش باشم. رفتم توی اتاق که بوی شام اذیتم نکند. مامان برای شام لوبیاپلو درست کرده بود. حمید شامش را که خورد آمد توی اتاق کنار من. بهش گفتم ما فردا پرواز داریم، صبح میایی که؟ گفت آره بابا کاری ندارم. خودم می‌رسونمتون فرودگاه دمشق...

حرف خاصی نزد؟

نه! نه اینکه آن شب، هیچ وقت حرف خاصی نمی‌زد! همیشه می‌گفت حیف است آدم به دست اینها شهید بشود. معتقد بود «برای شهادت من الان خیلی زوده. من میخوام اندازه حاج قاسم بشم، بعد شهید بشم.» گاهی اوقات هم می‌خندید و می‌گفت: «نه حاج قاسم جوون تره، میخوام اندازه شهید همدانی بشم و بعد شهید بشم.»

دیداری هم با سردار داشتند؟

بله دیدار که زیاد داشتند؛ ولی من را از جزئیات مطلع نمی‌کردند. فقط یک‌بارچندتا شکلات آوردند و گفتند اینها را حاج قاسم داده گفته ببرید برای همسرانتان.

زمان شهادت حاج قاسم شما سوریه بودید. چطور خبردار شدید؟

ما خیلی زود خبردار شدیم. همان لحظه شهادت، بی‌سیم‌شان صدا داد و خبر به ما رسید. بلافاصله زدیم شبکه خبر که زیرنویس‌ها را دیدیم. البته آن وقت فقط وقوع حادثه را اطلاع رسانی می‌کرد و خبری از شهادت حاج‌قاسم نبود. توی بهت بودیم. پدر و مادرم  وپدر و مادر همسرم اینجا بودند. 

*اصفهان زیبا