دیگر از سمت دشمن آتشی شلیک نمی‌شد. چهل‌پنجاه متری با آنها فاصله داشتیم. بچه‌ها می‌گفتند باید به دژ عراقی‌ها نفوذ کنیم؛ بد فکری هم نبود. 

به گزارش مشرق، آنچه در ادامه می خوانید، خاطره جانباز آزاده و مدافع حرم حجت الاسلام عیسی نریمیسا از عملیات رمضان است:

سربلند رفتم 

از گردان انشراح، با سه گروهان ربذه، سینا و نینوا راه افتادیم. از کوشک رفتیم سمت حسینیه و از آنجا حرکت کردیم سمت منطقه. نیروی ما آخرین نیرویی بود که وارد عملیات می‌شد. توی قلب تابستان بودیم. گرمای هوا بیداد می‌کرد. 

غروب که از راه رسید، کمی از هرم هوا فروکش کرد. بعد از نماز راهی شدیم. حدود شش‌هفت‌کیلومتری رفتیم تا رسیدیم به خط مرزی. بعد از آن هم یک کیلومتری رفتیم جلوتر. رسیدیم به دژ مستقیم عراقی‌ها. دل شب را می‌شکافتیم و پیش می‌رفتیم. خبری از عراقی‌ها نبود. خدا می‌داند چه ریگی به کفششان بود. منطقه از سکوت وهم‌آوری پر بود. آن‌قدر تاریکی به منطقه مسلط بود، که خودمان هم شده بودیم شکل شب. کورمال‌کورمال پیش می‌رفتیم. به گمانم شب قدر بود.  

توی دسته‌ای از گروهان سینا بودم. محمد روشی، فرماندة گروهان بود. بچه‌ها صدایش می‌کردند: شیر. واقعاً هم بی‌شباهت به شیر نبود؛ شجاع و نترس، با محاسنی انبوه، درست مثل یال شیر. 

هم روحانی گردان بودم و هم آر.پی.جی‌زن. یک بسیجی و یک ارتشی نیروی کمکی‌ام بودند. تعدادی از بچه‌های پایگاه پنجم شکاری امیدیه را با ما ادغام کرده بودند. 

این اولین عملیات برون‌مرزی بود. قرار بود تا شرق دجله پیش برویم. ما، در مرحلة اول عملیات رمضان وارد عمل شدیم. ساعت حدود نُه شب رسیدیم ابتدای میدان مین. عراقی‌ها گم‌وگور شده بودند. سیاهی شب بی‌هدف در منطقه چرخ می‌زد. 

بچه‌ها درازکش آمادة دستور فرمانده بودند. برای اینکه عملیات لو نرود، هنوز، اقدام خاصی برای بازکردن معبر انجام نشده بود. این موضوع فرماندهان را به‌شدت عصبانی کرد. تخریب‌چی‌ها بالأخره تصمیم گرفتند بروند معبری باز کنند. 

یک‌دفعه، سکوتِ منطقه ترک برداشت. شش‌هفت هواپیمای میراژ ، شیرجه رفتند توی آسمان و شروع کردند به پخش منور. پناه بر خدا؛ اولین بار بود می‌دیدم از هواپیما منور پرتاب می‌کنند ! پوست شب داشت زیر هجوم منورها می‌ترکید. در یک لحظه، تمام صحرای کوشک و شلمچه، مثل ورزشگاه روشن شد. منورها، شاید نیم ساعت در هوا می‌سوختند و در آستانة خاموشی، منورهای جدیدی جایشان را می‌گرفتند.  

بچه‌ها بی‌نفس و درازکش افتاده بودند زمین. یکهو، چهارلول‌ها و دوشکاهای عراقی شروع‌ کردند به شلیک. اصلاً امان نمی‌دادند. از بالا هواپیماها و از پایین دوشکاها و خمپاره‌ها هجوم آورده بودند. کپ کرده بودیم پشت میدان مین. این یعنی قتل‌عام‌شدن. 

دژ دشمن چهارپنج‌ متری ارتفاع داشت. آنها از بالای دژ ما را تحت‌نظر داشتند. مستأصل شده بودیم. اگر همین‌طور درازکش می‌ماندیم، حتماً خوراک تیربارها و خمپاره‌های دشمن می‌شدیم. تصمیم بر آن شد بچه‌ها یک‌جوری از دل میدان مین عبور کنند. معبری توی میدان نبود و اگر هم بود، ارتفاع کوتاهی داشت. آرایش میدان عراقی‌ها خیلی عجیب بود؛ یعنی، از استاندارد زده بود بیرون. معمولش این است که عمق میدان باید بین بیست تا پنجاه متر باشد، ولی میدان مین عراقی‌ها یک‌ کیلومتری می‌شد. دشمن سر فرصت این میدان را دور خودش تنیده بود، با تجهیزات قوی: سیم‌خاردارها، دوشکا، فوگاز ، تله‌های انفجاری و ... . 

به‌نظر فرماندهان باید از روشنایی منورها استفاده می‌کردیم و خودمان را می‌کشاندیم زیر دژ دشمن. لااقل روشنایی منطقه باعث می‌شد بچه‌ها نروند روی مین.  

راه افتادیم سمت جلو. گاهی مجبور می‌شدیم بدویم و گاهی نیم‌خیز حرکت کنیم. شلیکاها  و دوشکاهای دشمن، همین‌جور، بدرقه‌مان می‌کردند. تمام سیم‌ها به‌هم وصل شده بود. انگار عراقی‌ها یک سال تدارک جنگ می‌دیدند. 

بعد از حدود دویست متر، رسیدیم به خاکریزی کوچک. برای کسب تکلیف توقف کردیم. همه‌چی به‌هم‌ریخته بود. بچه‌های جلویی، مثل دانه‌های اسپند، می‌پریدند هوا و تمام می‌شدند. عده‌ای افتاده بودند توی کانال؛ عده‌ای هم سرگردان و سردرگم بودند. نظم و نظام فرماندهی از دست رفته بود. فرمان آمد نیم‌خیز حرکت کنیم. چند متری رفتیم جلو. حسین، خدمة ارتشی‌ام، که در سنگری نشسته بود، موقع اقامة نماز شهید شد. تیر دوشکا خورده بود توی شقیقه‌اش. وقتی جلوتر رفتیم، همه‌جا پر بود از شهید و مجروح. بچه‌های گروهان ربذه، که جلوتر حرکت می‌کردند، درو شده بودند. معاون گردان هم تشنه و خسته به شهادت رسید؛ مثل ابوذر در صحرای ربذه! 

هیچ‌چیز مانع حرکتمان نشد: دوشکا، سیم‌خاردارها، مین‌های والمر، شلیک‌های پی‌درپی چهارلول‌ها، خمپارة نارنجک و ... .  

خیزبه‌خیز، تپه‌به‌تپه، سنگربه‌سنگر و خاکریزبه‌خاکریز حرکت کردیم. رسیدیم پشت خاکریزهایی کوچک. چهل‌پنجاه متری با دژ دشمن فاصله داشتیم. از پشت این خاکریز تا دژ عراقی‌ها، انبوهی از سیم‌خاردارهای فرشی، حلقوی و ضربدری کشیده بودند. در میان این‌همه مانع، تله‌های انفجاری فوگاز هم راه ما را سد کرده بودند. هجوم بردیم پشت خاکریزها. صدای شلیک عراقی‌ها دیگر به گوش نمی‌رسید. شاید حدود بیست نفر سالم مانده بودیم. در آن تاریکی، معبری نداشتیم خودمان را برسانیم جلو.  

از این بدتر نمی‌شد؛ خبر آمد شیر تیر خورده است. محمد روشی افتاده بود در آشیانة تانک و در خون خودش غلت می‌زد. همین دوسه شب پیش بود که خواست با من حرف بزند. هق‌هق می‌کرد که چرا شهید یا زخمی نمی‌شود. زنگ صدایش در گوشم پیچید: 

«حاجی، من نزدیکه دوساله توی عملیاتم؛ یه ترکشم بهم نخورده. چه‌طوری بازم بگم خدا منو دوس داره ... .» 

معنی مقتل را تازه فهمیدم! 

بچه‌ها مستأصل شدند، همه سرگردان شدند توی این کانال و آن کانال یا پشت این خاکریز و آن خاکریز. صحرا پر شد از شهید و مجروح. 

هنوز از شوک شهادت محمد روشی درنیامده بودیم خبر رسید فرماندة گروهان ربذه رفته روی مین. پیغام داد می‌خواهد مرا ببیند. احمد بلال، فرماندة گروهان ربذه، افتاده بود روی زمین. یک ردیف ترکش از مین جهنده خورده بود به کتف و پهلو و رانش. احمد گفت: «حاج‌آقا، وضعیت منو که می‌بینی، من فرماندة جانشین گردان بودم. گردان به‌هم‌ریخته. اثری از فرمانده نیست. می‌خوام تو فرماندهی‌ گردان رو به‌دست بگیری. بچه‌هایی که زنده موندن رو جمع کنین و سریع عقب بشینین. فقط اگه می‌تونین شهدا و مجروحا رو هم با خودتون ببرین ... .» 

لحظه‌های نفس‌گیرمان در غبار منطقه زیادی مکث می‌کرد. تصمیم‌گیری خیلی سخت بود. بچه‌های اطلاعات‌عملیات با فرماندة قرارگاه تماس گرفتند تا برای کسب تکلیف با او صحبت کنم. به او گفتم: «بچه‌های گردان ما یا شهید شدن یا زخمی. تعدادی هم معلوم نیست کجا متفرق شدن. نمی‌شه اونها رو جمع کرد. فقط چند نفر کج‌دارومریز کنار هم ماندن ... .» فرمانده گفت: «اصلاً به فکر عقب‌نشینی نباشین. شما آخرین نیروهای محور جناح راستین. اگه برین عقب، دشمن از اون منطقه نفوذ می‌کنه و همة بچه‌های محور عملیات رو از کوشک تا شلمچه قیچی می‌کنه. اون‌وقت همة بچه‌ها می‌افتن تو محاصرة عراقیا. شما اون موضع رو حفظ کنین. نه جلو برین، نه عقب. منم براتون دو گردان کمکی می‌فرستم.» 

دیگر از سمت دشمن آتشی شلیک نمی‌شد. چهل‌پنجاه متری با آنها فاصله داشتیم. بچه‌ها می‌گفتند باید به دژ عراقی‌ها نفوذ کنیم؛ بد فکری هم نبود. 

برق‌آسا هجوم بردیم سمت سیم‌خاردارهای دشمن. رسیدیم اول خاکریز. دشمن از بالا شروع کرد به شلیک‌های دیوانه‌وار. ما سیم‌خاردارها را به‌سختی کنار می‌زدیم، تا بلکه راهی باز کنیم برای حرکت‌کردن. حجم زیاد دشمن، سیم‌خاردارها، مین و نارنجک‌ها اجازة هیچ اقدامی به ما نمی‌دادند. 

بیست نفر، از بچه‌های کارکشته و عملیات‌دیده، داشتند کم‌کم از دست می‌رفتند. ناچار برگشتیم پشت خاکریز خودمان. خیلی ناراحت بودیم که نتوانستیم، با این تیم شجاع و کاربلد، به خط دشمن نفوذ کنیم. گفتیم معطل کنیم تا نیم ساعت بعد دوباره حمله می‌کنیم. می‌خواستیم، به‌صورت پیکانی، خودمان را از عمق سیم‌خاردارها بکشانیم سمت خاکریز دشمن. 

این بار، چند متری بیشتر پیش رفتیم، ولی برخوردیم به سد محکمی از تله‌های انفجاری و سیم‌خاردارهای پیچ‌درپیچ و انباشت موانع دشمن. ترس برم داشت. نمی‌خواستم بقیة بچه‌ها از دست بروند. هیچ‌کداممان مایل نبودیم به عقب‌نشینی، اما مجبور شدم دستور بدهم برگردیم عقب. دلم برای بچه‌ها می‌سوخت؛ نمی‌توانستند کاری از پیش ببرند. 

صدای انفجار شدید آزاردهنده بود. به بچه‌ها گفتم: «زیاد شلیک نکنین تا مهماتمون ته نکشه، ولی اگر سنگرهای دشمن رو دیدین، با آر.پی.جی بزنین. برای اینکه گوش‌هاتون از صدای انفجار آسیب نبینه، دهانتون رو باز نگه دارین ... .  

نارنجکی از سمت دشمن پرتاب شد؛ درست همان‌جایی که من بودم. حرفم نیمه‌کاره ماند و دهانم باز. خاک نرم و شن‌های بیابان به سر و صورتم حمله‌ور شدند. حس کردم حلقم می‌سوزد. بوی دود و سوختن گوشت و چربی از دهان و بینی و گوشم بیرون می‌زد. نفهمیدم ترکش نارنجک کی فرصت پیدا کرده بود و خودش را رسانده بود به تونل حلقم! دست بردم پشتم تا ببینم ترکش از پشت گردنم خارج شده یا نه؛ خارج نشده بود. ترکش رسیده بود به لوزه‌ام و آن را سوزانده بود. ترکش که سرد شد، چند سرفة پی‌درپی کردم. ترکش از لوزه‌ام جدا شد و برگشت توی دهانم. منتظر بودم خونریزی مرا از پا درآورد، ولی نه، اصلاً هیچ خونریزی در کار نبود. انگار حرارت ترکش جلوی خونریزی را گرفته بود. 

به بچه‌ها گفتم پخش شوید و منتظر دستور بمانید. چشممان به راه خشک شده بود، ولی از نیروهای کمکی خبری نبودکه‌نبود. 

اخبار خوبی از راه نمی‌رسید. همة خبرها بوی خون می‌داد: فلانی شهید شد ...؛ فلانی پایش قطع شد ...؛ فلانی سینه‌اش پاره‌پاره شد ... . دیدن بدن‌های تکه‌تکه‌شدة بچه‌ها دلمان را از بیخ کند. توان عملیات از ما گرفته شد. 

دشمن شیر شده بود و از بالا می‌کوبید. رفت‌وآمدمان به درجة صفر رسید. از ده شب تا خود پنج صبح، پشت خاکریزی کوچک بودیم. هی می‌رفتیم جلو، هی برمی‌گشتیم عقب. انگار کشی به ما بسته بودند و از یک مسیر می‌کشیدند و ول می‌کردند. نباید مهماتمان را هدر می‌دادیم. بدون مهمات قتل‌عام‌شدنمان حتمی بود. ممکن بود صبح، جنگ تن‌به‌تن شود. از قرارگاه هم پیغام آمد نیروهای کمکی توی کمین دشمن گیر افتاده‌اند. هنگامه‌ای شده بود آن سرش ناپیدا! معلوم نبود صبح چه عجله‌ای داشت برای آمدن. اصلاً، وسط آن‌همه دود و غبار، چه‌جوری خودش را رسانده بود به ما. دیدن طلوع صبح، توی منطقة جنگی، برای رزمنده‌ها اصلاً خوشایند نبود! بچه‌ها تیمم کردند و نشسته نماز صبح را خواندند. منم مجبور شدم نشسته نماز بخوانم. این اولین نماز نشسته‌ای بود که می‌خواندم. دید دشمن، با روشنایی صبح، کامل‌تر شده بود. زمین و آسمان با شلیک چهارلول دشمن، مثل تور ماهیگیری، موج برمی‌داشت. انگار همه‌جا مه‌آلود بود. مِهی قرمزرنگ آسمان را از ما می‌دزدید.  

فرماندهان میانی، نیم‌خیز، خودشان را رساندند به ما و از قرارگاه خبر آوردند: «موضع خودتون رو تا شب همین‌طور حفظ کنین؛ بالأخره نیروهای کمکی می‌رسن.» چون به شکل نعل‌اسبی مقابل دشمن بودیم، دفاعمان هم ساعتی بود؛ درست، مثل عقربه‌های ساعت، دایره‌شکل و به سمت دشمن. فقط، یک باریکه‌راهی، پشت‌سرمان آزاد بود. از تعداد بچه‌ها کاملاً بی‌خبر بودم. سلاح شهدا و مجروحان را کنار تپه‌ها جاسازی کردیم. نارنجک‌هایشان را هم درآوردیم تا در جاهای مختلف کار بگذاریم. احتیاط شرط عقل بود؛ کسی چه می‌دانست، شاید، لحظاتی بعد، جنگ تن‌به‌تن می‌شد. 

یکهو تیری از عقب آمد و نشست روی کتف یکی از بچه‌ها. همه فکر کردند بچه‌های عقبی شلیک کرده‌اند، اما نه، آنها نبودند. عراقی‌ها در انتهای آرایش نعل‌اسبی، از سمت چپ و راست، دو کمین زده بودند؛ از آنجا، با قناصه، بچه‌ها را گرفته بودند زیر هدف.  

حلقة محاصره نقصی نداشت، امیدمان برای آمدن نیروهای کمکی، به‌کل، از دست رفت. 

در خاکریز، درازکش بودیم و با فرماندهان، آخرین تاکتیک‌ها را مرور می‌کردیم. سر که بلند کردم، پنجاه عراقی بالای سر ما ایستاده بودند. دستور شلیک دادم. حسین صالحی، فرماندة گروهان، گفت: 

«عیسی! این قتل‌عامه بچه‌هاست ... .» 

عراقی‌ها با کنایه گفتند: اهلاً و سهلاً. 

حرکتمان دادند سمت مقر خودشان. سرباز عراقی که دید محاسنم کمی بلندتر از بقیه است، گیر داده بود که من فرمانده‌ام. مکرر می‌گفت: دستت را ببر بالا. تیر نگاهم از تجهیزاتشان کاری‌تر بود. نگاه غضب‌آلودم تنها چیزی بود که نصیبش شد. به دومی و سومی هم گفت. هیچ‌کس دستش را بالا نبرد. به التماس افتاده بود. آرزوی تسلیم‌شدن را به دلشان گذاشتیم و سربلند رفتیم ...

آنچه خواندید برشی از کتاب "زمان ایستاده بود" است.