به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آنچه خواهید خواند، خاطرهای است روایت «میکائیل فرجپور» از رزمندگان گیلانی. این نوجوان قائمشهری، هنگام پیروزی انقلاب اسلامی حدود 15 سال داشت و در سال 1359،داوطلبانه به جبهههای جنگ عازم شد و از اواسط سال 1361 به واحد اطلاعات عملیات «لشکر 25 کربلا» پیوست. او در مهر ماه 1363 به اسارت دشمن بعثی درآمد و در سال 1369 به میهن بازگشت:
بعد از «والفجر مقدماتی» بچه های اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا را مامور کردند به «منطقه ی «جفیر». از طلائیه ، لب هور تا امتداد پاسگاه زید را باید شناسایی می کردیم. نزدیک پادگان حمید، قرارگاهی بود به نام قرارگاه رحمت که لشکر 25 کربلا آن جا مستقر شد. بیشترین طول زمان استقرار واحد اطلاعات را در طول جنگ، ما در این جا داشتیم. شش ماه در جفیر ماندیم. این ماندن به مدت زیاد، خسته کننده بود و باعث می شد بچهها اقدام به جابهجایی بکنند. جابهجایی نیروها باعث میشد تا از تعدادشان کم شود. مجبور بودیم نیروهای جدید بگیریم و آموزش بدهیم. یک روز از پایگاه شهید بهشتی تماس گرفتند:
- مسوولین محور یک و دوی اطلاعات بیایند؛ نزدیک پنجاه نفر نیروی جدید آمدهاند که باید تقسیم بشوند. شما خودتان بیایید و گلچین کنید!
من و آقای «اکبر پاشا» رفتیم به پایگاه شهید بهشتی، ساختمان اطلاعات و عملیات.
آقای پاشا برای نیروها دربارهی واحد اطلاعات و عملیات صحبت کرد و توضیحاتی داد. همهشان خیلی شنگول و سرحال میگفتند: ما کشتهمردهی این جور کارها هستیم. باید بیایم اطلاعات و عملیات. جای دیگه هم نمیریم.
همه میخواستند بیایند اطلاعات و عملیات. نزدیک غروب بود که آقای پاشا گفت: چاره ای نیست. تقسیمشان کنید!
برایشان جا را مشخص کردیم و به دو گروه 25 نفره تقسیم شدند. گفتیم: امشب اینجا باشید؛ فردا شما را میبریم جبهه.
شب با «حسین املاکی»* صحبت کردم. جریان پنجاه نفر را گفتم و متذکر شدم که جو، آنها را بدجوری گرفته. گفت: اصلا کارت نباشه؛ بذار همهشان بیان!
گردانها در خط مقدم بودند و ما در خط دوم بودیم. دویست متر فاصلهی ما با خط بود. توپخانه هم پشت سرما بود. حسین گفت:
- اینها را غروب میاری که نفهمند عراقیها کدام سمت هستند. توی سنگر نگه شان دار تا دوازده فردا. ناهارشان را که خوردند، کمکم تا غروب اینها رو آماده کنید برای رفتن به خط. ببرشان گشت، ولی نه به سمت عراقیها. با بچه ها هم، هماهنگ باش!
یک خاکریز پشت سر ما بود. به دو نفر گفتم: شما برید روی خاکریزها بایستید؟
دو تا خشاب، پر از فشنگهای رسام هم دادم بهشان و گفتم: با اشارهی من، حد و اندازه ی قد یک آدم، تیراندازی میکنید.
بیسیم و چهار پنج تا مین خنثی شده هم، به آنها دادم. مقداری سیمخاردار گرفتیم و ده، پانزده متر آن را به صورت عرضی در مسیر گذاشتیم.
این پنجاه نفر را آوردیم. همانطور که حسین املاکی گفت، رفتار کردیم. غروب به آنها گفتم: آماده باشید؛ شما رو میخواهیم ببریم گشت.
خیلی خوشحال شده بودند. تجهیزات کامل بود. گرا را بستیم. دویست، سیصد متری آنها را راه بردیم. همان اول هم به آنها گفتیم: و جعلنا» بخوانید! دشمن خیلی نزدیک هست.
کلی آنها را ترساندیم، طوری که انگتار واقعا داریم نزدیک سنگر عراقیها میشویم. به هر کدام، کاری محول کردیم. خودمان هم خیلی جدی بودیم. به آن دو نفری که به عنوان نگهبان، روی خاکریز گذاشته بودیم، هم گفتیم: «هر دقیقه به اندازه ی قد یک آدم، رگبار بزنید!»
به این ها هم گفتیم: شما اصلا سرتان را بالا نیاورید! دایم خمیده حرکت کنید. دشمن تیرتراش میزند.
هر پنجاه متر، پنجاه متر مینشستیم و دوربین میانداختیم و باز جلوتر میرفتیم. نزدیک سیمخاردارها که رسیدیم، صدای شلیکها خیلی نزدیک شد. دوربین مادون را به دستشان دادیم و گفتم: فلان شی را دیدید؟
آن نفری که داشت از دوربین مادون میدید، گفت: آره! آره!
میگفتم: احتمالا عراقیها آنجا کمین کردند.
کم کم قمقمهها در آمد. لبهاشان از ترس، خشک شد. دستشویی داشتند. ترسیده بودند. رسیدیم به نزدیکیهای خاکریز. با بیسیم به آن دو نفر، با رمز فهماندم که هر پنج دقیقه، رگبار بزنند. این بنده خداها هم میگفتند: آقا! سرباز عراقی بالای سرمان هست. داره رگبار میزنه. معلومه کجا میریم؟
- دارید چی میگید؟ چرا کم آوردید؟ تازه اول کاره!
کم کم صدای شرشر میآمد. روی زمین خشک جفیر، مثل این که باران گرفته بود. ترس نیمهجانشان کرده بود. میگفتم:
- هر کی میخواهد سرفه کنه، چفیه را جلوی دهانش بگیره. صدا از کسی در نیاد. دشمن میبینه و میشنوه. آنوقت دیگه کسی سالم بر نمیگرده.
در این بین، خمپاره های عراقی هم تک و توک به دور و اطراف میخورد. میگفتم: احتمالا دشمن داره متوجه میشه که تعداد خمپارههاش رو زیاد کرده.
تا اینکه خودمان را رساندیم به سیمخاردار. گفتم:بچه ها دست نزنید! این جلو، مینهای عراقی هست. اینهم سیم خاردارهاشونه!
دیگر حسابی ترسیدند. کم آوردند. میگفتند: اگر ما را بکشی، یک قدم دیگه جلو نمیآییم.
- یعنی چی؟ چرا؟ ما به امید شما اومدیم. تعداد ما کم هست. شما را آوردیم تا کمکمان کنید.
در حالی که هنوز می لرزیدند، به من میگفتند: اصلا حرفش را نزنید! دیگر چی میخواهید؟ این سیمخاردار، این هم میدان مین! برگردیم دیگه!
- نه! تازه شروع شد. باید ببینیم نوع مینها چیه؟ فاصله شان چقدره؟ تا خاکریز دشمن چند تا رشته مین وجود دارد؟
- برو بابا! خدا پدرت رو بیامرزه. ما به اینها چه کار داریم؟
- ای خدا پدر شما را بیامرزه. چرا این طوری می کنید؟ کار اطلاعات این شکلیه دیگه.
اینها دیگر اشکشان داشت در میآمد. هیچ حرکتی نمیکردند. هر حال کاری کردند که بر گرداندیمشان. هنگام برگشت هم با عجله نیامدیم. با همان احتیاط رفت، به همان شکلی که آنها را تا پای سیمخاردارها کشانده بودیم. وقتی برگشتیم به مقر، هیچ کدامشان باور نمیکردند، زنده برگشتهاند.
صبحانه را که خوردند، تعدادی از آنها آمدند و به من گفتند: آقای فرج پور! ما چیزی به عنوان اطلاعات نشنیدیم. خداحافط! برگهی تسویه حساب ما را بده! پدر ما در آمد.
فقط 25 نفر از آن پنجاه نفر ماندند و بقیه رفتند.
دفعه ی بعد، این بیست و پنج نفر باقی مانده را واقعاً بردیم جلو. جایی که حضرت عباسی، تیربار «گرینف» فقط روی زمین را میکوبید. سیمخاردار و موانع هم زیاد داشت. عراقیها دائم منور میزدند. این بار بدتر بود، چون از داخل گردانها عبور کرده بودند، عملا خطر را احساس کردند. دیگر به عراقیها رسیده بودیم. یکیشان، یقهی مرا گرفته بود و میگفت: آقا! شما مگر دیوانهاید؟ مگه میخواهید ما رو یک راست به عراقیها تحویل بدهید؟
از این بیست و پنج نفر، فقط پنج نفر پیش ما ماندند و بقیه رفتند به توپخانه، پدافند و ادوات.
بعد از این جریان، دیگر خودمان میرفتیم و بچه های کیفی که چند سال در جبهه و گردانها سابقه داشتند را انتخاب میکردیم. افرادی که همه فن حریف و شجاع و نترس بودند را می آوردیم به واحد اطلاعات عملیات.
*:حاج حسین املاکی، روز 9 فروردین 1367 در عملیات والفجر10 به شهادت رسید.