با فاطمه و محمد، با عروسش، با بچه هایش، سر کوچه می ایستد. می ایستد و با چشمهای منتظرش، آمدن پاره تنش را به نظاره مینشیند. آنقدر می ایستد تا الیاس بیاید جلوی پای او زانو بزند.

به گزارش مشرق، محسن نجفی از نویسندگان دفاع مقدس که در حال نگارش کتابی درباره شهید مدافع حرم، شهید الیاس چگینی و از اهالی قزوین است در مطلبی نوشت:

هوالشهید

نمی دانم چه بنویسم. خوشحالم ولی دلم پر از غصه است. خوشحالم برای بازگشت پیکر شهید ذکریا شیری و غصه دارم برای نیامدن پیکر شهید الیاس چگینی. شهیدان حمید سیاهکالی مرادی، ذکریا شیری و الیاس چگینی هر سه باهم در ۴ آذر سال ۹۴ و در العیس سوریه پر پرواز گشودند. پیکر حمید همان موقع بازگشت. ولی پیکرهای ذکریا و الیاس در سوریه ماند. امروز که خبر بازگشت پیکرشهید ذکریا منتشر شد، دعای رقیه ننه مستجاب شد.تا چند روز دیگر چشمان رقیه ننه به پیکر شیر بچه ای که در دامنش پروریده روشن می شود. فاطمه دختر شهید ذکریا هم دلش خوش می شود به اینکه بابا می آید و از این به بعد پنجشنبه ها با رقیه ننه بر سر مزار بابا خواهدرفت. برای بابای عزیزش از دلتنگی ها و تنهایی سالهای بی خبری از اوخواهد گفت.

شهید الیاس چگینی

رقیه ننه عزیز! فاطمه خانوم ! چشمتان روشن، چشم دلتان روشن. الحمدالله که از چشم انتظاری در آمدید. خدا دعای شما را خیلی زود مستجاب کرد و به آرزوی تان رساند.

اما پیکر الیاس برنگشت...

خدا خدا می کنم که خبر را فاطمه ننه نشنیده باشد.اواین روزها حال خوشی ندارد. ویروس منحوس کرونا به جانش نشسته و او را بیمار کرده است. از روزی که الیاس رفت و دیگر برنگشت، هر روز وقت غروب آفتاب چشمانش را به در می دوزد. منتظر و بی قراراست، تا شاید الیاس مانند گذشته ها برای دیدنش بیاید. دوست دارد بیاید و از او عیادت کند.حالش را بپرسد و سر به سرش بگذارد.

خدا خدا می کنم این خبر را فاطمه دختر شهید الیاس نشنیده باشد. او که هرگاه دلتنگ دیدار بابا می شود،  دستهایش را زیر چانه اش می گذارد و به عکس هایش زُل می زند. با نگاهش می گوید: باباجان! پس کی می آیی؟

خداخدا می کنم که همسر شهید الیاس خبر را نشنیده باشد.

خدا خدا می کنم که خواهران و برادرانش خبر را نشنیده باشند.

از کجا معلوم؟ هان! ازکجا معلوم که شاید همین روزها خبر آمدن الیاس هم بیاید.الیاس که بیاید، حال فاطمه ننه هم خوب می شود. به عشق الیاس عزیزش کوچه را آب و جارو می کند. جلوی در ریسه می بندد.

 با فاطمه و محمد، با عروسش، با بچه هایش، سر کوچه می ایستد. می ایستد و با چشمهای منتظرش، آمدن پاره تنش را به نظاره مینشیند. آنقدر می ایستد تا الیاس بیاید جلوی پای او زانو بزند. خم شود و پاهایش را ببوسد. بعد بنشیند و الیاس را یک دل سیر بغل کند. سر دُردانه اش را به سینه اش بچسباند. آرام بگیرد و بپرسد:

الیاس جان! نی یَه گَلمیردِن ؟ گُزلَرِم قاپیا گالدی اُغلان ! ( الیاس جان! چرا نمی اومدی؟ چشمام به در موند پسر! )

و خدا کند که الیاس به زودی زود برگردد...