خان طومان

در همان حال، در انفجاری، شکم یکی از فاطمیون پاره شد و دل و روده اش بیرون ریخت. با چفیه دور شکمش را بست و کشان کشان به سمت عقب حرکت کرد. این اتفاقاتی که دارم تعریف می کنم، مربوط به دوران آتش بس است.

به گزارش مشرق، شانزدهم اردیبهشت ۹۵ مصادف بود با مبعث رسول مکرم اسلام بچه ها معمولا روزها از خطوط پدافندی، یک پله عقب تر می آمدند و در ساختمان های مخابرات با خانواده خود تماس می گرفتند و استراحت می کردند.

سیدرضا طاهر فرمانده خانه زرد بود. خانه زرد، پیشانی خط عمار محسوب می شد. او صبح به ساختمان مخابرات آمده بود. وقتی سر و وضع تمیز و براقش را دیدم با او شوخی کردم. گفت: غسل شهادت کرده ام. آن روز، شور و حالی میان بچه ها برپا بود و همه به یکدیگر عید مبعث را تبریک می گفتند.

امشب بعضی از رزمندگانی که در نبرد خان طومان حاضر بوده اند، در گردان مسلم بن عقیل دور هم جمع آمده اند و پس از صرف افطار و برگزاری نماز جماعت، آقای رمضانی مشغول روایت جریان آن روز است. رمضانی پس از اندک سکوتی ادامه داد:

- از چند روز پیش، دیده بانان ما؛ بهمن قنبری و محمود رادمهر، تجهیز و تحرکات دشمن را مدام گزارش می کردند و تقاضای حمله هوایی از جانب روسیه داشتند، اما می گفتند: روسیه با توجه به آتش بسی که امضا شده، نظرش این است که با وجود نیروهای سازمان ملل، اتفاقی نمی افتد و باید منتظر ماند. با توجه به تحرکاتی که شاهد بودیم، می باید قدرت مقابله خود، با حملات احتمالی دشمن را حفظ می کردیم.

ساعت ده صبح بود. آقای معصومیان، مشغول ثبت خاطراتی از شهید شالیکار، خاطره‌ای از سیدرضا طاهر، شنید و نوشت. جریانی هم رادمهر با شالیکار داشت که معصومیان با واسطه شنیده بود و می خواست از خود محمود بشنود، این بود که قرار شد، محمود برای نماز ظهر به ساختمان مخابرات بیاید و بین دو نماز، جریان را تعریف کند. وقت نماز شد. سیدجواد اسدی شد امام جماعت و بچه‌ها اقتدا کردند. بین دو نماز، دشمن حمله کرد. آماده‌باش زدند.

خط دفاعی ما در مقابله با دشمن، شامل چهار خط می‌شد. خط اول ما، عمار از معراته که در دست نیروهای حزب الله بود شروع می‌شد. خط عمار، شامل خانه زرد، مرغداری و انبار کاه، از همه جا بیشتر در معرض خطر بود. پس از خط عمار، خط حمزه، شامل تل یک و دو می‌شد. بریری فرماندهی تل یک را بر عهده داشت.

در ادامه، خط یاسر و در پایان، خط مالک بود که به تل قاسم منتهی می گردید و حدود یکی دو کیلومتر با حمره فاصله داشت. عقب تر از خط پدافندی عمار و حمزه، شامل دیده‌بانی، مخابرات، آماد، نیروی انسانی، مهندسی و فرماندهی می شد و هسته ی مرکزی این خطوط محسوب می شد. دشمن با شکستن خطوط عمار و حمزه بر آنها مسلط می شد. این محدوده تقریبا در یک جا متمرکز بودند و به خاطر این که عقب تر از خط مقدم قرار داشتند، بچه ها برای استراحت و تماس به همین جا می آمدند.

با اعلام آماده‌باش، هر کسی باید به سرعت به موضع خودش می رفت، من، عابدینی، طاهر، اندی، رنجبر و رجبی هم به سمت مقر فرماندهی که صد متر جلوتر از مخابرات و حدود هفتاد متر عقب تر از خط مقدم بود رفتیم.

آقای اندی بچه های فاطمیون را با بیسیم هدایت می کرد. دشمن با حجمی بالغ بر دو هزار نیرو و تجهیزاتی شامل دهها تانک و نفربر، پیشروی خود را از تمام خطوط، به موازات هم شروع کرد. در این میان، درگیری در خانه زرد، با فرماندهی سیدرضا طاهر شدت گرفت. اندی به طاهر دستور داد به خانه زرد برود و موضع خود را حفظ کند. سیدرضا از ما، در موقعیت ۱۵۰۰ جدا شد و به همراهی عابدینی به سمت خانه زرد حرکت کردند. از موقعیت ۱۵۰۰ تا خانه زرد، یک سه راه است که به گردان ناصرین، از رزمندگان گردان ضربت منتهی می شود.

در همین هنگام اندی از برادران؛ فرماندهی ناصرین خواست به کمک سیدرضا بشتابند. با رسیدن ماجرا به اینجای کار، آقای محمدپور که آن روز، فرماندهی گروه ضربت را بر عهده داشته با سکوت رمضانی افسار سخن را به دست گرفت و گفت:

- با دستور آقای اندی، با همراهی مواساتی، حسین مشتاقی، عالیشاه و روحانی به سمت خانه زرد راه افتادیم. با رسیدن به سه راه، طاهر را دیدم که تسبیحی دست گرفته و ذکر گویان با عجله به سمت خانه زرد می رود.. با دیدن ما بدون این که بایستد سلامی کرد و رفت. آن چنان عجله داشت که حتی نایستاد با هم هماهنگی کنیم. وقتی سرعت و عجله سیدرضا را دیدم، ما هم با همان سرعت، به دنبالش راه افتادیم. خانه زرد، موضع طاهر، خانه باغی بود که با ورود به آن، وارد یک راهرو که دو طرف آن اتاق قرار داشت می شدیم، سپس حیاط بود و باز آن طرف حیاط در قسمت روبرو اتاق قرار داشت.

به ما اطلاع داده بودند که هنوز دشمن مستقر نشده. یا اطلاعات اشتباه بود و یا تا رسیدن ما دشمن مسلط شده بود، نمی دانم. به محض این که سیدرضا از راهرو وارد حیاط شد تا به اتاق های آن طرف حیاط برسد و در مقابل دشمن موضع بگیرد، دشمن که در اتاق های روبرو مستقر بود او را زد.

پشت سر سیدرضا، مشتاقی هم وارد حیاط شد. او هم تیر خورد. رمضانی که داستان را خودش شروع کرده بود، حرف محمدپور را قطع کرد و گفت:

- من همان زمان در موقعیت ۱۵۰۰ با بیسیم، مکالمات را گوش می کردم. ظاهرا مواساتی و عالیشاه به راهرو رسیده بودند و قصد ورود به حیاط را داشتند که مشتاقی تیر خورد و رو به آنان فریاد میزد: نیایید، نیایید، این جا پر از نیروهای دشمن است.

و به صالحی، فرماندهی عملیات، پشت بی‌سیم می گفت: من کارم تمام است، ساختمان را بزنید. ولی صالحی با این احتمال که بتواند آنان را برگرداند این کار را نکرد. حسین مشتاقی پشت بیسیم از بچه ها حلالیت طلبید و دیگر صدایش را نشنیدیم آقای مواساتی با موهای پرپشت و مشکی، دستش دور گردن آویزان است و فقط به حرفهای دوستان گوش می کند.

رو به مواساتی گفتم:

- شما نمی خواهی دست از روزه سکوت بردارید؟ سال گذشته هم هر چه کردم از شما حرف بکشم چیزی عایدم نشد. اکنون که دیگر، این دست آویزانت فریادش در آمده، حقش را به جا بیاور و چیزی بگو. مواساتی خندید. وقتی دید همگی سکوت کرده ایم و منتظر حرفهای اوییم، از سر ناچاری لب به سخن گشود و گفت:

- سیدرضا خودش فرمانده بود و برای رفتن به خانه زرد و دفاع از آن، نیاز به دستور نداشت، وقتی به ما دستور دادند برای کمک به سیدرضا برویم، آقای محمدپور فرمانده‌مان بود. حسین مشتاقی دستور گرفت و با سه چهار تا از بچه های فاطمیون که همراهمان بودند وارد خانه زرد شد. بعد از حسین من هم دستور گرفتم، با تیربارچی، آرپی جی زن و سه چهار نفر دیگر، وارد راهروی خانه زرد شدیم. به محض رسیدن به خانه زرد، یکی از رزمندگان افغانی آمد بیرون و گفت: سیدرضا شهید شد، مشتاقی هم تیر خورد. دشمن داخل خانه است.

همین که با عالیشاه وارد راهرو شدیم که برویم داخل، نارنجک بارانمان کردند. دشمن از اتاق های روبرو جلوتر آمده و وارد حیاط شده بود. دوباره از خانه بیرون آمدیم و پشت خانه موضع گرفتیم. نزدیک به یک ساعت مشغولشان کردیم. بچه ها را تقسیم کرده بودیم که دشمن دورمان نزند و خانه را از دست ندهیم. ما با نیروهای فاطمیون حدود بیست نفر بودیم. باید در مصرف مهمات برنامه ریزی می کردیم که کم نیاوریم و گرفتار نشویم.

مهمات اصلی مان کلاش بود، با دو آرپی جی و ده دوازده نارنجک همراه هر نفر.

عالیشاه و روحانی فقط درب خانه را داشتند که دشمن از در بیرون نیاید. دشمن تمام حجم آتشش از در خانه بود. نزدیکی غروب تیری به دستم خورد. کم کم داشت مهماتمان تمام می شد و ناچار به عقب نشینی بودیم. در همان حال، در انفجاری، شکم یکی از نیروهای فاطمیون پاره شد و دل و روده اش بیرون ریخت. با چفیه دور شکمش را بست و کشان کشان به سمت عقب حرکت کرد. این اتفاقاتی که دارم تعریف می کنم، مربوط به دوران آتش بس است. ما مثلا در آتش بس بودیم.

ادامه داد...

آنچه خواندید، روایت سید عبدالرضا هاشمی ارسنجانی از وضعیت نبرد در خان طومان است. این روایت را در کتاب از حاج ابراهیم تا خان طومان، انتشارات شهید کاظمی منتشر کرده است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • احمد ازمازندران IR ۱۷:۲۸ - ۱۳۹۹/۰۷/۲۱
    9 1
    سیدرضاطاهربچه محلمون بودخداببامرزتش اهله بابل بود

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس