کد خبر 1147906
تاریخ انتشار: ۴ آذر ۱۳۹۹ - ۲۲:۳۹

به گزارش مشرق، صفحه اینستاگرام مرزوبوم بخشی از روایت یک نویسنده از سوریه را منتشر کرد.

 جواد گِترکرده، بالای سرم ایستاده بود. زود سر و ته صبحانه را به هم آوردم و راهی شدم. جواد از روی map، مقصد را مشخص کرد و تبلتش را داد دستم. میدان اول را که گفتم برو سمت چپ، پرسیدم «خیلی لذت داره وقتی شهری رو آزاد می کنی؟» نیم نگاهی انداخت به تبلت که: «درست می‌ریم؟»

من شخصا آزاد کردن نمی‌بینم؛ ولی وقتی شما یه جایی رو می‌گیرین و ثبات به اون منطقه برمی‌گرده، خوشاینده. وقتی دفعۀ اول حلب محاصره شد، خمپاره می‌زدن، شلیک می‌کردن، اونی که ماشین داشت و می‌تونست بره، دار و ندارشو زده بود پشت ماشین و می‌رفت. صحنه‌ای تو خیابون دیدم که جگرم سوخت. مادری دست بچه‌شو گرفته بود و می‌رفت. یأسی توی صورت این بود که گفتم خدایا این مادر زیر این آتیش نمی‌دونه تا چند دقیقۀ دیگه این بچه رو داره یا نه! و این بچه هم نمی‌دونه چند ثانیۀ دیگه این مادر رو داره یا نداره!

حالا وقتی شما می‌گیری، وقتی امنیت برمی‌گرده، وقتی خونواده‌ها برمی‌گردن، اون شیرینه؛ نه که آزاد کرده باشی، نه! وقتی زندگی برمی‌گرده، وقتی بچه‌ها می‌رن مدرسه، وقتی بچه‌ها تو کوچه بازی می‌کنن، اون صحنه شیرینه؛ نه اون عملیات و گرفتن. چون ممکنه یه وقتایی شهری رو بدون تیراندازی بگیری!   

افتادیم توی اتوبان. جواد سرعتش را زیاد کرد و گفت: « کاش بعضی از آقایون روشنفکر بیان این‌جا رو ببینن. اینکه شب بخوابی و واقعا حس نکنی و ندونی صبح چه اتفاقی می افته؟ مرده ای، زنده ای، شهرت دستته، نیست؟ هر آن تلفنت زنگ می‌زنه و نمی‌دونی بچه‌تو کشتن، پدرتو و شوهرتو کشتن، اونو دزدیدن، گرفتن، بردن! وقتی هرج و مرج شد، دیگه هرج و مرج شده؛ صاحبی نداره که.

 مدتی توی حلب مسیری رو می رفتی، موقع برگشت می دیدی بسته‌ست! جاده‌ای که تا دیروز با امنیت می‌رفتی، تا ماه پیش با خیال راحت می‌رفتی، حتی تو شب، یهو می‌دیدی تو روز هم نمی‌تونی بری. چند نفر وسط جاده ایست و بازرسی زده بودن با پرچم جدید! اون زمان ناامنی رو بیشتر حس کردم. در یه چنین فضایی وقتی می‌ری ایران، می‌بینی چه لذتی داره! چه حس آرامشی!