مادر شهید «حمید صالحی» و مادربزرگ شهید «سعید امیری‌مقدم» هنوز بعد از ۳۰ سال از شهادت عزیزانش، با صلابت و مقتدر پیرامون شهادت آنها خاطراتی را بیان کرد.

به گزارش مشرق، مناسبت‌های خاص ملی و مذهبی برای آنان که عزیز از دست رفته یا گمگشته دارند حال و هوای متفاوتی دارد، هر اتفاقی و هر مناسبتی، هر جشنی و هر عزایی تلنگری است تا خاطرات گذشته را با جای خالی عزیز خود مرور کنند. در این میان داستان روز مادر و سالروز میلاد حضرت زهرا (س) برای مادران شهدا به خصوص مادران چشم به راه فرق می‌کند. همان فرشتگان زمینی که صبورانه سال‌ها دوری از فرزند و داغ شهادت چگرگوشه‌های خود را تحمل کردند تا عزت و سربلندی اسلام و وطن را ببینند، در مسیر سخت مشکلات و ناملایمات روزگار قد خم نکردند و همچنان استوار بر عقاید و راه حق ایستاده‌اند.

در ایامی که کرونا ماه‌هاست اجازه دیدار و برگزاری دورهمی را نداده، مسئولان هیئت فاطمی فرهنگ و رسانه به بهانه روز مادر دیداری خودمانی با رعایت پروتکل‌های بهداشتی با مادر شهید «حمید صالحی» داشته اند، مادری که از قضا هم مادر شهید است و هم مادربزرگ شهید.

انسیه خانم آنقدر خوش‌صحبت و شیرین‌سخن است که بی سوال و جواب برود سر اصل قصه، ماجرای حمید پسرش، به اسفند سال ۱۳۳۴ برمی‌گردد، اسفند سردی که حمید را به آغوش پرمهر مادر سپرد و خانواده صالحی را از وجود فرزندی سالم و صالح بهره‌مند کرد. حمید بعدها در نوجوانی به مدرسه مفید رفت و با حمله صدام به ایران مانند بسیاری از دانش آموزان این مدرسه رزمنده جبهه‌های دفاع مقدس شد. «سعید امیرمقدم» نوه خانواده یک سال بعد از حمید به دنیا آمد، اینطور که انسیه4 خانم می‌گوید: «یک سال فاصله سنی داشتند، اول حمید به دنیا آمد. من باردار بودم که دخترم ازدواج کرد، و یک سال بعد هم بچه‌دار شد. همیشه می‌‎گفتم باید حمید و سعید را با هم داماد کنیم. داماد نشدند، ولی به فاصله کمی از هم به شهادت رسیدند. صمیمیت بینشان را هیچ جا ندیدم، مثل برادر بودند. چون با دخترم در یک خانه زندگی می‎کردیم بیشتر وقت این دو کنار هم بودند و توی سر و کله هم می‎زدند، دبیرستان که باهم بودند، دانشگاه و جبهه هم با هم رفتند.»

توجه خانواده به تحصیلات بچه‌ها باعث شد همه فرزندان به سراغ تحصیلات تکمیلی در دانشگاه بروند. حمید وقتی درسش تمام شد کنکور شرکت کرد و سال اول در رشته مکانیک دانشگاه تهران قبول شد. مادر از اهمیتی که حمید به درس و کتاب می‌‎داد صحبت کرده و ادامه می‌دهد: «همیشه مشوق بچه‌ها برای درس خواندن بودم، حالا هم که ۱۰ ـ ۱۵ نوه دارم همه دکتر و مهندس هستند. حمید همیشه اولویتش برای بستن کیف جبهه، کتاب بود، اگر خوراکی می‌دادم نمی‌برد که بتواند کتاهایش را ببرد.»

مرور اتفاقات و صحبت از گذشته مادر را غرق خاطرات حمید و سعید و مسافر زمان کرده، این را وقتی می‎فهمیم که چند ثانیه به گوشه‌ای از خانه خیره می‎شود و بعد کلمات است که آهنگین و خوش، کنار هم قرار می‌‎گیرند تا راوی خاطرات بچه‌‎ها باشند «حمید خیلی احساساتی و حساس نبود، وقتی جبهه می‌‎رفت گویی از این دنیا کنده می‎شد، کمتر تماس می‌‎گرفت، همه فکرش را جنگ و جبهه پر می‌کرد. چندبار گفتم حمید جان هر وقت زن خواستی شب به من بگو که صبح برایت دختر پیدا کنم، همیشه می‌گفت بگذار این حمله تمام شود، بعدا یکبار در تهران بود که خبر دادند جبهه جنوب عملیات است، مثل مرغ پرکنده شد، تا صبح به هر دری زد تا شده با قطار یا هواپیما یا اتوبوس خودش را به اهواز برساند، اما نتوانست. فردا یکی از دوستان بسیجی را دیده بود که عازم جنوب است و با او رفت.»

رفاقت بچه‌های مدرسه مفید آنهم در سال‌های دفاع مقدس از آن رفاقت‌های ناب و خالصی است که «هرچه از دوست رسد نیکوست» را ملموس و عینی کرده، از جمع‌های دوستانه و مسافرت‌ها و دورهمی‌های مذهبی گرفته تا حضور در جبهه و دوستی بعد جبهه در این چند سال مولود ماجراهای خاص بین آن‌ها شد، این را مادر شهید هم تائید می‌‎کند «بچه‌های آن دوره مدرسه مفید خیلی عاشق بودند. یکبار حمید اجازه گرفت و با مینی بوس یکسری از بچه‌ها را برد خانه‌مان در شمال. نگران بودم خورد و خوراکشان چه می‎شود، یک روز تلفن برداشت به تک تک بچه‌ها  زنگ زد و گفت فلانی تو سیخ بیاور، فلانی تو نان بگیر، بچه‌هایی که وضع مالی خوبی داشتند و ما بینشان از همه پایین‌تر بودیم، من از خجالت آب شدم، گفتم حمید آخر این چه کاری است، می‌گفت هرکس باید دنگ خودش را حساب کند.»

وقتی می‌پرسیم از اینکه حمیدت را به جبهه فرستادی و مانع او نشدی راضی هستی، صریح جواب می‌دهد «قربان امام بروم که شهدا را اینطور بار آورد. ما راه را قبول داشتیم، تا بچه‌ها می‌گفتند می‌خواهیم به جبهه برویم نه نیاوردیم. البته دخترم به سعید وابستگی زیادی داشت و شهادت سعید خیلی برایش سخت شد. اما من هیچ وقت نگفتم نرو، الان هم پشیمان نیستم، وقتی بعضی‌ را می‎بینیم که به راه نادرست کشیده شدند خدارا شکر می‌کنم پسرم به راه خوب رفت، شاید ما هم عمل خیری داشته باشیم و آن دنیا به ما نظر کنند.»

آخرین بار که حمید به جبهه رفت با پنج نفر از بچه‌های مفید بود، خبر رسید پنج نفرشان شهید شدند و خبری از حمید نیست، رزمنده‌ها در جبهه جنوب مشغول عملیات بودند و هر روز خبر شهادت تعدادی رزمنده‌ به گوش می‎رسید، این وسط حال خانواده‌های بی‌خبر از فرزندان حال دیگری بود، حالی توام با امید و یاس در انتظار خبری که یا سلامتی بود یا شهادت. «تا ۱۰ روز خانه ما غوغایی بود، پدر بچه‌ها، بابا سرهنگ، شهر به شهر همه جا را گشت تا خبری از حمید پیدا کند، اما نبود که نبود. تا اینکه از رفتار سعید فهمیدیم یک خبرهایی هست، هم می‌خواست خبر را بگوید هم نگوید، اول گفت یک حمید صالحی نامی را پیدا کرده‌اند، اما نام پدرش با بابا سرهنگ یکی نیست، آخر مُقُر آمد که پیکر پیدا شده. با لباس سبز پاسداری و از پشت افتاده بود روی زمین برای همین نمی‌توانستند پیدایش کنند، دوستانش تعریف کردند اول سرش زخم برداشته، به بهداری مراجعه کرده و گفته‌اند باید برگردی عقب، اما حمید گوش نکرده و برگشته خط. وقتی پیکر را آوردند خودم را هلاک نکردم، از بس علاقه به انقلاب داشتم دلیلی برای جزع و فزع نمی‎‏دیدم، فقط در تشییع یکی دوباری که دلم آشوب شد خودم را رساندم صف اول تشییع کنندگان و بلند بلند مرگ بر آمریکا گفتم».

برای پسری که همبازی دوران بچگی، راهنما و بهترین رفیقش دایی حمیدش بود، شهادت دایی سخت‎ترین و شاید شیرین‌ترین اتفاق محسوب می‎شد «سعید را ۴۰ روز بیشتر نتوانستیم نگه داریم، داشت خودش را هلاک می‌کرد که دایی حمید شهید شد و من جا ماندم، هرچه مادرش می‌گفت ما طاقت داغ دیگری را نداریم گوشش بدهکار نبود، مادرش در را به روی سعید قفل کرد، اما از پنجره خودش را پایین انداخت و رفت جبهه. بعد از این چندبار دیگر هم به جبهه رفت، وقتی شهید شد هیچ کس حاضر نمی‌شد به مادرش خبر دهد، می‌دانستند چقدر سعید را دوست دارد و اصلا سعید برایش طور دیگری است، وقتی خبر را به خانواده دادند یک شب تا صبح دخترم جیغ می‌کشید».

مادر آه بلندی می‌‎کشد و حرفش را با این جمله تمام می‌کند «خدا را شکر که همه شهدا پاک آمدند و پاک رفتند، رفتن این‌ها سخت بود، تحمل زیاد می‌خواهد، ولی توانستیم تحمل کنیم».

منبع: دفاع پرس