اينها انسانهايي بودند كه بار تعلق دنيوي را از دوش خود برچيده و در پي نيل به معشوق جبهههاي جنگ را ميكاويدند. اما از سوي ديگر اشتياق به جهاد و شهادت هرگز باعث نميشد كه به اموري چون ازدواج كه سنت حسنه رسول گرامي اسلام است، بيتوجه باشند. لذا در آن دوران شاهد وصل نيكاني بوديم كه مسائل مادي در ميانشان در كمترين حد بود و گاه آمادهسازي نوعروسان براي شهادت تازه داماد، رسم عجيبي در ميانشان بود كه جز يك همسر شهيد نميتواند عمق آن را دريابد. ماجراي خواندني و عجيب ازدواج سردار شهيد حميد كارگر فرمانده دلاور گردان حمزه با خانم حكيمه مصلحي از اين دست روايتهاست كه نشان از جهادي گمنام در ميان همسران رزمندهاي دارد كه با وجود تمامي سختيها و خطرات حاضر به زندگي مشترك با انسانهايي ميشدند كه همواره احتمال شهادتشان ميرفت. متن زير حاصل گفتوگوي ما با مصلحي و چهار سال زندگي مشتركش با يك شهيد است كه به همت همكارانمان در «سايت خبري رزمندگان شمال» پيشرو داريد.
اعزام به جبهه روز بعد از عقد
آشنايي من و حميد از طريق دوستان مشتركمان صورت گرفت. همسر دوستم خانم رضايي، با حميد رفاقت داشت كه بعدها همسر دوستم هم مفقودالاثر شد و خبر شهادتش را آوردند.
دوستم هميشه ميگفت:«هر زمان براي تو خواستگاري بيايد، خودم تحقيقاتش را انجام خواهم داد.» وقتي حميد براي خواستگاري آمد، ديگر نياز چنداني به تحقيقات نبود، چون آنها حميد و خانوادهاش را به خوبي ميشناختند.
با توجه به شناختي كه نسبت به خانواده حميد وجود داشت، همه كارها در سه روز انجام شد. خانواده حميد روز چهارشنبه 19 شهريور ماه 1361 به خواستگاري آمدند و روز پنجشنبه من و حميد، صحبتهايمان را انجام داديم و شرايطمان را مطرح كرديم. روز جمعه هم براي خريد به بازار رفتيم و عقد كرديم. فرداي آن روز يعني شنبه حميد عازم منطقه شد. لباس عقد حميد هم يك لباس فرم سپاه بود. تمام سعي خود را ميكرد تا لباس فرم سپاه را نپوشد. ميگفت با پوشيدن اين لباس تكليفي بر دوش ما گذاشته ميشود كه اداي آن تكليف همه لطف خدا خواهد بود. حميد خودش را از بسيجيها كمتر ميدانست.
عقدنامه يا سند شهادت
اولين حرفهايي كه حميد به من زد اين بود:«من از آن دست مردها نيستم كه هميشه بالاي سر تو، خانه و زندگيام بنشينم و دائم دنبال مال دنيا باشم و در پي زرق و برق دنيايي، اگر همسري اينگونه ميخواهي من نميتوانم و اينگونه نخواهم بود. شرايط كارش را براي من توضيح داد كجا كار ميكند. عضو سپاه باختران بود و هميشه در منطقه. بعد از آن به كردستان و سنندج رفت و در محور دزلي قره خاني مشغول خدمت شد.
حميد در ادامه هم با تأكيد فراواني به من گفت:«شما با امضا كردن سند ازدواجت، سند شهادت را امضا ميكني. ممكن است كه من امروز در ايران باشم و فردا در لبنان يا افغانستان كه با شوروي در حال جنگ است. هر جا كه دينم نياز داشته باشد، من بايد در آنجا حضور داشته باشم. من به آنجا ميروم و شايد روزي جنازه من را از آن كشورها برايت بياورند.
من هم قبول كردم و هرگز شرايط مادي و دنيايي براي حميدم نگذاشتم. مهريهام يك جلد كلامالله مجيد و يك جام آينه و شمعدان بود.
مراسم عروسي در مسجد
شش ماهي بعد از عقد، مراسم عروسيمان را برگزار كرديم. اسفند 1361 بود. مراسم ما در كمال سادگي در مسجد برگزار شد. حميد دوستان و بستگان خودش را دعوت كرده بود و ما هم خانواده و فاميل خودمان را. وليمهاي در مسجد داديم و دوستانش تواشيح خواندند. من در آن زمان محصل بودم. دوستان من هم حدود 15 نفري ميشدند. خانمها در جمع زنانهمان شروع به خواندن يكي از شعرهاي آهنگران كردند. شعر بچهها اين بود:
لاله خونين من اي تازه جوانم شهيد، تازه جوانم
غرقه به خون بيكفنم روح روانم شهيد، روح روانم
اين شعر سنخيتي ويژه با حال و روز حميدم داشت. گويي در روز عروسيمان نويد شهادتش را به من دادند. يادآوري آن روزها شعف و شادي عجيبي در من به وجود ميآورد.
بعد از ازدواج حميد مرتب به منطقه ميرفت و كمتر پيش ميآمد در خانه باشد. هر زني دوست دارد همسرش در كنارش باشد، اما دين و كشورمان نياز به حضور ايشان به عنوان رزمنده در جبههها را داشت. براي همين قلباً راضي بودم سختيها، مشكلات و فشارهايي كه در نبود مرد خانه براي يك زن و خانوادهاش به وجود ميآيد را با جان دل پذيرا باشم تا همسرم به خاطر مسائل موجود پايبند خانه نشود و من در فرداي قيامت در محضر حضرت فاطمه (س) و حضرت زينب (س) شرمنده و روسياه نباشم.
خبر آمد خبري در راه است
من در خانه مادرم بودم كه خبر آوردند پدر شوهرم از جبهه آمده و ميخواهد هدي را ببيند. من هم آماده رفتن شدم. به خانه پدر شوهرم كه رسيدم، همسايهها هم آنجا بودند. رفتارشان عجيب شده بود، همه كه رفتند، پدر شوهرم، مادر شوهرم را صدا كرد اتاق... يكباره صداي جيغ مادر شوهرم بلند شد. پيش خودم فكر كردم كه حتماً مادر شوهرم نگران جبهه رفتن همسرش شده كه اينطور بيقراري ميكند، رفتم و او را دلداري دادم. اما مادر شوهرم بيتابي ميكرد و خودش را ميزد. اين صحنه را كه ديدم بسيار برايم دردآور بود، نميخواستم تصورش را هم بكنم كه اتفاقي براي حميدم افتاده. ته دلم نميتوانستم باور كنم.
مادر شوهرم گفت:«حكيمه بدبخت شدي! سياهبخت شدي.»
پرسيدم:«چه شده مگر مادر؟!»
گفت: «حميد شهيد شد.»
بعد سكوت كردم. وضو گرفتم و دو ركعت نماز شكر خواندم و خدا را براي اينكه همسرم لايق شهادت شده شكر كردم. آنجا بود كه پاره تنم و تنها يادگارش، هدي را در آغوش گرفته و در گوشهاي نشستم. همه آن روزم به سكوت گذشت. تا اينكه فرداي آن روز صاحب خانهاي كه ابتداي ازدواجمان خانهاش را اجاره كرديم از در وارد شد. آنجا همه خاطرات زندگي براي لحظاتي از مقابل چشمانم گذشت. آنجا بود كه ديگر بغضهايم ترك برداشت و شكست و گريه امانم نداد.
وقتي پيكر حميد را آوردند به پزشكي قانوني رفتم. حميد را ديدم و زماني كه بالاي سر حميد رفتم سردي پيكر حميد را با تمام وجود حس كردم. هنوز هم با گذشت بيست و چند سال سردي آن لحظه تلخ را به ياد دارم.
وقتي كه قرار شد پيكر را تشييع كنيم، خودم چادرم را به گردنم بستم و پيكر حميدم را در قبر گذاشتم. او دوست داشت من روحيه داشته و مقاوم باشم و الحمدلله خود شهيد كمكم كرد و توانستم مقاومت كنم.
رابطه قلبي بين پدر و دختر
رابطه عجيبي بين هدي دخترم و پدرش وجود داشت. حميد قبل از رفتنش دوست داشت حرف زدن دخترش را ببيند. دخترم تازه زبان باز كرده بود، تا پدرش از او دور ميشد ميگفت بابا كو، پدرش خيلي خوشحال بود، ميگفت الهي شكر نمردم و حرف زدن دخترم را هم ديدم. يكي از همان روزها پدرش براي خريد نان به نانوايي رفته بود. دخترم به قدري بيتابي كرد كه دختر همسايه مجبور شد او را ببرد نانوايي كنار پدرش آرام بگيرد. وابستگيشان عجيب بود، انگار فهميده بود ديگر پدرش را نميبيند و روزهاي آخر عمر پدرش است. تمام خوشيهايش تمام نازهايش را جمع كرده بود براي پدرش مانور ميداد، پدر و دختر با هم قدم ميزدند و به زبان هم صحبت ميكردند. پدرش سفارش ميكرد او گوش ميكرد و هدي بريده بريده حرف ميزد و پدرش تأييد ميكرد. صحنههاي قشنگي بود. روز آخر قبل از رفتنش دخترم صبح زود بيدار شده بود. كنار پدرش نشست، با هم صبحانه خوردند. در يك نعلبكي چاي ميخوردند. چشم در چشم همديگر خودشان را نگاه ميكردند، كارهاي عجيب غريبي ميكردند.
تمام محبت پدرانه را ميخواست در همان لحظه به دخترش بكند با جمله بابا قربانت، بابا فدات بشه، تو مادر مني، تو عزيز مني، من تو را خيلي دوست دارم او را ناز و نوازش ميكرد. موقعي كه بلند شد حركت كند براي رفتن، دخترم بلند شد مثل يك پروانه دورش چرخيد، گوشه پيراهنش را كشيد و گفت بابا (اييشين) يعني بشين. چند بار تكرار كرد. پدرش گفت بچه از جلوي چشمهايم دور شود بهتر است تا راحتتر بروم. مجبور شديم هدي را از پدرش دور كنيم و به منزل شهيد گنجي كه تازه 40 روزي از شهادتش ميگذشت ببريم. شهيد گنجي پنج فرزند داشت. يكي از دخترهايش 4 يا 5 سال داشت. وقتي حميد را با اوركت ميديد به جاي پدرش صدايش ميكرد كه حميد ميسوخت و نميتوانست اين صحنهها را تحمل كند. مي گفت شهيد گنجي با اين همه بچههاي قد و نيم قد برود و من بمانم، محال است. بچه را از او دور كرديم و حميد از اهالي خانه خداحافظي كرد و رفت بدون آنكه به پشت سرش نگاهي كند. آنقدر رفت تا سر كوچه رسيد به جايي كه بايد ميپيچيد، آنجا ايستاد و ما را چند لحظهاي نگاه كرد، چيزي نگفت و نگاهي معنادار به ما انداخت. از ما دور شد. قبلش هرچه من اصرار كردم تا دم در سپاه بيايم و بدرقهات كنم نپذيرفت و گفت اينطوري خوب نيست.
منبع : روزنامه جوان