گروه جهاد و مقاومت مشرق - پدری میایستد بالای پیکر پسرش و فقط شکر میکند و از غبطه خوردنش به مهدی حرف میزند و این محکم بودن شخصیت پدر را میرساند. صحبت از شهید رسول جعفری است که کمی بعد از پسرش در دفاع از حرم به شهادت رسید و «ندا رسولی» درباره این پدر و پسر، کتاب «این پسر من است» را نوشت و انتشارات خطمقدم آن را به چاپ رساند.
این کتاب حاصل گفتگو با یکی از فرزندان شهید رسول جعفری و همسر این شهید و مادر شهید مهدی جعفری است. نویسنده در مقدمه میگوید: فرزندان دیگر حاضر نشدند بنشینند پای گفتگو درباره پدر و برادر؛ لابد به خاطر همان سختیها و یادآوری خاطرات. بعد از اتمام گفتگو با خانواده باید از همرزمها میشنیدم؛ ولی وقتی یک گردان ۱۲۰ نفره در عملیاتی بصریالحریر، بیشترشان شهید میشوند؛ چطور میشود به راحتی همرزمی را پیدا کرد که در آن عملیات بوده باشد و مهدی جعفری را بشناسد و اتفاقا هنگام جنگ پیشش بوده باشد و اتفاقا نحوه شهادتش را هم دیده باشد؟!... اینها مشکلات و سختیهایی بود که باعث شد مدتی برای یافتن همرزمها تلاش شود... اما شرح کلی و آنچه از بصریالحریر شنیدم آنقدر عجیب و تأثیرگذار بود که میتوانم بگویم احتمالا بصریالحریر خودش به تنهایی کتابی خواهد شد.
در ادامه، چند صفحه ابتدایی کتاب را که درباره علت مهاجرات رسول جعفری به ایران است را با هم مرور میکنیم.
یک وقتهایی اتفاقهای زندگی آدمها، به همین سادگی که میشنوی، نمیتواند باشد این که یک نفر تصمیم بگیرد در دههدوم زندگیاش یکدفعه کشور و وطنش را ترک کند و دست زن و پسر هفت هشت ماههاش را بگیرد و برود و به همه بگوید ایران را دوست دارم که میروم، ساده است؛ ولی پشت این سادگی هزار علت حتماً بوده که آن آدم را رمانده و دور کرده از وطنش؛ هزار علت که یکیاش میتواند دریاچهای بوده باشد در افغانستان؛ دریاچهای در وطن رسول بیست ساله و تازه داماد شده که بعد از سالها هنوز خاطره تلخش را میشود از زبان زینب، همسر رسول، شنید:
ما آن موقع در ولایت ارزگان، ولسوالی گیزاب در قریه وَرَس زندگی میکردیم دریاچه در ده «لوزه شو» بود. از ورس با الاغ و قاطر که راه میافتادیم، بیشتر از نصف روز توی راه بودیم تا برسیم به لوزه شو و آن دریاچه. آن موقع افغانستان جنگ بود؛ ولی ما به علت جنگ ایران نیامدیم. تازه ازدواج کرده بودیم. خانواده رسول پر جمعیت بودند و او فرزند اول خانواده. رسول به علت اتفاقی که برای مادرش افتاد و بعد هم به علت زندگی پدرش از افغانستان مهاجرت کرد؛ یعنی سال۱۳۷۲.
عجب حکایت تلخی میشود قاتی شدن عروسی و عزا با هم! عزا که نه؛ عروسی بوده؛ عروسی یک از اقوام، مردها زودتر رفته بودند برای کمک. مانده بودند همسر و مادر و چند تا خواهر و برادر قد و نیم قدِ رسول که آماده شده بودند برای عروسی. برای رسیدن به قوم و خویشها و آن مجلس شادی میبایست از آن دریاچه میگذشتند؛ مثل هزار باری که قبلاً گذشته بودند و آب از آب تکان نخورده بود. مادر هشت ماهه باردار بوده و سنگین. به سر و لباس خودش و بچههاش رسید. ایستاد جلوی در خانه، و نگاهی انداخت به زمینهای کشاورزی سبز اطراف آن. بعدش لبخندی زد به عروس سیزده چهارده سالهاش و گفت دست بچهها را بگیر تا برویم.
دست بچهها را گرفتند و راه افتادند. رسیدند لب دریاچه. آببازها کنار دریاچه ایستاده بودند، منتظر مسافر آبی؛ مسافری که خودش را بسپارد به آنها و بگوید خانهما این طرف دریاچه است و عروسی آن طرف. شما که بلدید ما را هم رد کنید از این دریاچه.
و آب بازها گفته بودند همه چیز را بسپارید به ما؛ مثل هزار باری که سپرده بودید و ردتان کرده بودیم؛ نه از روی پلی چیزی و نه با قایقی. آنجا که پل و قایق و این چیزها گیر نمیآمده. آن طور که خودشان بلد بودهاند، رد میکردهاند آدمهای این طرف را به آن طرف و برعکس؛ با دیگهای بزرگی که زیرشان را چوبهای سبکی بسته بودند.
مادر و عروس و بچهها سوار دیگ شدند. آبباز نگفت که به این دیگ، آن قدر که لازم است چوب سبک بسته نشده که تحمل وزن چند تا آدم را داشته باشد و نگفت که آب، کمی بالاتر از همیشهاش است و ناآرامتر. به کمر خودش، از همان چوبهای سبک بست و زد به دل آب و دیگ را کشید جلو.
کمی که جلو رفتیم، موج زد و آب وارد دیگ شد و پاهایمان را گرفت. ما ترسیدیم. مادر شوهرم گفت «برگردیم!». آبباز گفت: نه؛ مشکلی نیست ردتان میکنیم.
پاها خیس شدند و دامن پیراهنها را بالا گرفتیم. مادر رسول بچهها را چسباند به خودش. زینب دستش را گرفت به لبهدیگ و زل زد به چشمهای مادر. مادرِ رسول سرتکان داد و لبخند محوی به زینب زد؛ که یعنی چیزی نیست. زینب خیالش تخت شد و نگاهش را چرخاند روی دریاچهآبی.
رسیده بودند به نیمه دریاچه که یکدفعه موج دیگری زد. تازه آبباز فهمید چی به چی شده و نه راه پس دارد و نه راه پیش. زور زد که دیگ را برگرداند سمت ساحل؛ نتوانست. دیگ تا نیمه پر از آب شده بوده و سنگین. آبباز دوباره زور زد و فریاد... تا رفقایش برسند وسط دریاچه، دیگ برگشت و مادر و عروس و بچهها رفتند زیر آب. و حالا نوبت بگرد و بجور آب بازها میشود. اول، بچهها را پیدا کردند و کشیدند بالا و نجات دادند. بعدش هی چشم چرخاندند و چیزی ندیدند.
من چادر سرم بود. (چادر افغانی یا برقع) وقتی رفته بودم زیر آب چادرم پف کرده و مثل بادکنک آمده بوده بالا و آببازها مرا دیده بودند؛ در واقع چادرم مرا نجات داد. مادر رسول را پیدا نکردند. آب، او را با خود برده بود خیلی جلوتر و دورتر. مردی او را دیده و فریاد زده بود. مردم جمع شده بودند دور مادر شوهرم. مادر شوهرم مُرده بود؛ با بچهتوی شکمش. فکر میکنم سال ۱۳۷۰ بود؛ تابستان.
از مادرشوهرم، ۷ بچهکوچک باقی ماند؛ با رسول میشدند ۸ تا. در آنجا رسم بود بعد از دفن مرده، تا سه روز، صبح آفتاب نزده یعنی بعد از نماز صبح، میرفتند سر مزار. همگی میرفتیم سر مزار مادر شوهرم مینشستیم و تا آفتاب بالا بیاید، قرآن میخواندیم و حلوا پخش میکردیم. من و رسول و پدرش و اقوام، همه بودیم. هر هفته مراسم قرآنخوانی برایش میگرفتیم تا چهلمش.
رسول، خیلی مادرش را دوست داشت. پسر اول بود. مادرش هم هوای او را داشت و به هم وابسته بودند. خیلی ناراحت بود؛ ولی اهل بروز دادنِ غمش نبود؛ میریخت توی خودش، غصه میخورد؛ هم برای از دست دادن مادرش و هم برای تنهایی پدرش. بعدها به پدرش پیشنهاد کرد که ازدواج کند. پدرش گفت من ازدواج نمیکنم با وجود این همه بچه. رسول به من گفت «پدرم از بچههاش خجالت میکشد که ازدواج کند؛ از من بیشتر؛ چون از همه بزرگترم. تا من اینجا و جلوی چشمش باشم، ازدواج نمیکند.» برای همین، تصمیم گرفت به ایران مهاجرت کند.