تعدادی از بچه‌های فاطمیون که در ایران بودند و متاسفانه نیروی انتظامی رفتارهای نامناسبی با آنها انجام داده بودند، دلخور شده بودند و در آن زمان، رفتند سمت اروپا و بی بی سی از این موقعیت سوءاستفاده کرد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق در یکی از کوچه‌های قم، کودکانی در حال بازی بودند که ما را به خانه شهید مدافع حرم، مهندس مصطفی کریمی هدایت کردند. ساختمانی تر و تمیز با معماری قابل توجه که بعدها فهمیدیم نقشه و اجرایش با شهید بوده است. حجت‌الاسلام محمدطاهر کریمی (پدر شهید) با رویی باز و گشاده به استقبالمان آمدند و پس از مدتی، حاج خانم حمیدی (مادر شهید) به ما پیوستند. آقا سجاد (برادر شهید) که خود نیز سابقه دفاع از حرم دارد هم به جمع ما اضافه شد و سئوالات ما را برای شناخت بیشتر خاندان کریمی و شهید مصطفی جواب دادند.

قسمت‌های قبلی گفتگو را هم بخوانید:

هوشیاری پدر شهید در فرار از دست نیروهای امنیتی!

پدر شهید برای خرید خانه، ۲۷ سال نماز استیجاری خواند!

حاشیه‌های انتقال فرزند روحانی از قم به دانشگاه تهران!

آنچه در این چند قسمت می‌خوانید، حاصل گفتگویی است که در آن شب سر پاییزی پا گرفت و محسن باقری‌اصل نیز ما را در آن، همراهی کرد.

**: آقامصطفی ورودی چه سالی  بود؟ خودتان ورودی چند بودید؟

سجاد: من ورودی سال نود دانشگاه شریف هستم؛ فکر کنم مصطفی هم ورودی هشتاد وپنج بود.

زمانی که من وارد شدم، مصطفی تقریبا فارغ التحصیل شده بود، ولی چون موضوع پایان‌نامه‌اش مربوط به موضوع جنگ افغانستان بود، چندین سفر به افغانستان رفت تا بتواند پایان‌نامه‌اش را تمام کند و بعد از اینکه پایان نامه تمام شد، بیاید و اجرایی‌اش کند. یعنی به مرحله فاز دو ببرد.

آقا مصطفی در دانشگاه و در حال بازی فوتبال

**: یعنی پایان‌نامه‌اش در مورد موضوعی بود که وجود نداشت و باید ایده‌اش را می داد؟

سجاد: موضوع پایان‌نامه‌اش موزه جنگ و صلح کابل بود.

**: که با نمره هجده و نیم قبول شد... و بعد کسی آن را اجرا کرد؟

سجاد: خوب آن زمان دولت آقای اشرف‌غنی که آمد روی کار، زیاد در این پروژه ها تمایل نشان نمی داد. و حتی قبل از آن هم مصطفی در یک مسابقه ای که در کابل برای طراحی موزه جنگ برگزار شده بود و هنوز راه نیفتاده بود، شرکت کرده بود و ایده اش جزو نفرات برتر بود، ولی آنجا چون فضا خیلی فاسد بود باید لابی‌گری می کردند و به داوران پولی را به عنوان رشوه می دادند؛ مصطفی نمی‌خواست این کار را بکند و ایده اش به مرحله نهایی نرسید.

**: و اساسا موزه جنگ کابل ساخته شد؟

سجاد: بله. اگر عکس هایی که مربوط به پایان نامه اش هست، دیده باشید، متوجه می‌شوید مصطفی رویکردش، رویکرد صلح بود و از فضای گفتمان استفاده کرده. معمولا موضوع های جنگ از رنگ تیره استفاده می شود و اگر دقت کنید می‌خواهند فضای رعب انگیز را نشان بدهند، اما مصطفی از رنگ سفید استفاده کرده بود، چون رویکردش صلح بود.  داستان موزه جنگ از این قرار بود...

**: پس این تغییر مسیر آقا مصطفی به بحث مقاومت بعد از فارغ التحصیلی بود و فقط پایان نامه مانده بود...

سجاد: بله.

**: آقامصطفی در این فاصله چه کار می کردند؟

سجاد: در یک شرکت در تهران کار می کرد؛ با دوستانش بود. در شرکتی که دوستانش بنا کرده بودند، طرح‌های معماری می داد و پروژه‌های معماری دانشجویی انجام می داد.

**: ولی در عین حال سکونتشان قم بود؟

سجاد: بله، می رفتند و می آمدند. البته یک خوابگاه دانشجویی بود که مربوط به خود دانشگاه نبود؛ خود بچه‌های دانشجو که فارغ التحصیل شده بودند و آن شرکت را راه انداخته بودند، یک واحد را اجاره کرده بودند به عنوان خوابگاه دانشجویی و مصطفی به آنجا رفت و آمد می کرد که بعدش ایده تعمیر و بازسازی این خانه اتفاق می افتد و موضوع بیمارستان نکویی. فکر می کنم اول ایده بیمارستان نکویی مطرح شد.

**: یعنی بیمارستان نکویی، سفارش کار را به آقا مصطفی داد؟

سجاد: یک تعداد ایده از شرکت های مختلف می آید و ایده مصطفی انتخاب می شود.

**: مثل مناقصه که شرکت های مختلف ارائه می دهند...

سجاد: بله، چون ایده ایشان خیلی ساده و کم هزینه بود و برای بیمارستان صرفه اقتصادی داشت، انتخاب شد. وقتی آن اتفاق تمام شد ما تصمیم گرفتیم این دو تا زمین خانه را تخریب کنیم و دوباره بسازیم.

**: این جا دو تا خانه بود؟

سجاد: بله دو تا زمین بود که ما تبدیلش کردیم به یک خانه... پدر آن زمان به صورت هیئتی خانه را بنا کرده بودند یعنی یک اتاق و یک سالن خیلی بزرگ داشتیم. همیشه ایده‌اش هم این بود که ما آخر هفته ها اینجا جلسه روضه بگیریم و مردم جمع شوند. هر چه به پدر می گفتیم ما فردا بزرگ می شویم و اتاق های مجزا می‌خواهیم، قبول نمی‌کرد...

**: شما این را تبدیل کردید به آپارتمانی که چند طبقه است؟

سجاد: سه واحد است. ما هستیم و خانواده خواهرم که بالاست، پایین که خالی است و آن طرف هم که همسایه ها هستند.

**: آن طرف را اجاره دادید ؟

سجاد: بله.

**: تا شما ازدواج کنید و بروید در یکی از واحدها؟

سجاد: آن طرف برادرم مرتضی هم هست.

**: پس ایده ساخت و نقشه اش را آقا مصطفی داد؟

سجاد: بله. بعد برای مصطفی سفر کربلا اتفاق می افتد؛ یک سفر کاملا دانشجویی بود. دوستانش، البته به من هم چون در تهران بودم، گفتند این سفر کربلاست، می آیی برویم؟ من گفتم در این تایمی که اربعین می خواهید بروید من امتحان دارم و گفتند به مصطفی اطلاع بده چون فارغ التحصیل است، سرش خلوت‌تر است؛ شاید بیاید. به مصطفی که گفتم، گفت امام حسین طلبیده، چرا نرویم؟ خلاصه سفر کاملا دانشجویی شکل می گیرد و اینها می روند.

**: اینها بچه های دانشگاه های مختلف بودند؟

سجاد: دانشجویان غیر ایرانی از دانشگاه های مختلف بودند. یعنی افغانستانی و...

**: قرار بود کار خاصی بکنند یا فقط سفر زیارتی بود؟ یعنی موکب و تشکیلات داشتند؟

سجاد: نه، موکب نداشتند فقط یک سفر زیارتی بود که بروند و برگردند؛ اولین بار بود مصطفی به سفر کربلا می رفت. مصطفی که می رود کربلا، ذوق و شوقی که معمولا در اولین سفرها هست، را داشت. مصطفی از نجف تا کربلا که معمولا سه روز است و دو شب، در  یک شب و دو روز پیاده رفته بود. یعنی خیلی کم استراحت داشته. یکی از بچه های دانشگاه ما که مکانیک می خواند با مصطفی بود؛ می گفت وقتی به نجف رسیدیم مصطفی گفت خداحافظ، گفتیم بنشین نفست را چاق کن، یک چایی بخور. می گفت مصطفی رفت؛ بعد که ما رسیدیم ورودی کربلا، یک موکب خیلی بزرگی بود؛ ما آنجا مصطفی را دیدیم که دارد چایی می دهد. باهاش صحبت کردیم و مصطفی گفته بود من نزدیک به دو روز است که رسیده‌ام، رفتم زیارتم را کردم و آمدم در این موکب با یک عراقی آشنا شدم. پرسیدیم اینجا همه عراقی هستند؟ مصطفی گفت نه، این عراقی خاص است. پرسیدیم چطور خاص است؟ گفت این از بچه‌های حیدریون است. بچه‌ها گفتند حیدریون یعنی چی؟ گفته مجاهدین عراقی که در دفاع از سیده زینب در سوریه دارند جهاد می کنند؛ گفتند این چه کاره است؟ گفت یکی از تک تیراندازهای عراقی است. و از آنجا این جرقه آشنایی با مدافعان حرم شکل می گیرد. نه دوستانش می دانند قضیه چیه و نه ما.

از چپ به رست؛ سجاد کریمی، مادر شهید، پدر شهید و محسن باقری‌اصل

نمی دانم چه می شود از آنجا یک تلفنی پیدا می کند و زنگ می زند پدر و به او می گوید من یک عراقی را پیدا کردم و به من گفته من تو را می آورم بین بچه‌های عراقی و بیا در سوریه. و می گوید می خواهم بروم به سوریه. پدرم آن زمان مشهد بود. گفت تو بیا؛ با این قلمت می توانی خیلی بیشتر از جهاد حضوری تأثیر داشته باشی.

پدر شهید: من گفتم مداد العلماء افضل من دماء الشهدا؛ بیا کار فرهنگی انجام بده.

سجاد: بعد مصطفی گفت باشد؛ تو اجازه نمی دهی، من بر می گردم. مصطفی برمی‌گردد و سال ۹۴ پدر و مادرم راضی می شوند که به سوریه برود.

**: این که گفتید، اربعین ۹۳ است. سال ۹۴ راضی می شوند که برود؟ ولی همچنان ایشان اصرار داشت برود اما این بار با فاطمیون؟

سجاد: این بار می‌خواست با فاطمیون برود. چون فضای فاطمیون در ایران خیلی پررنگ شده بود. آن گروه ۲۲ نفره ابوحامد (فرمانده فاطمیون) و فاتح هم به آنها ملحق شده بود و خیلی دوستان دیگر، خیلی مطرح شده بودند. سال ۹۳ با شهادت ابوحامد موجی ایجاد شد که خیلی از دوستان ما تصمیم گرفتند به سوریه بروند... پدر و مادر دیگر راضی شدند و مصطفی رفت. اول هم که مصطفی می رود، او را می برند به منطقه حماء. یک دوره آموزشی بود در یزد و در پادگان شهید صدوقی؛ آنجا آموزش می بیند و یک مدت هم در دمشق آموزش می بیند و بعد می رود حماء.

**: شما هم آنجا آموزش دیدید؟

سجاد: من مستقیم رفتم به دمشق.

**: یادتان هست که آقامصطفی اعزام و گروه چندم بودند؟

سجاد: گروه ۶۸ بود، سال ۹۵ بود دیگر؛ تابستان ۹۵ رفت؛ مصطفی اولین اعزامش هم بود و به حماء رفت. ما با بچه‌های سپاه که بهشان می گوییم انصار بودیم. بچه های انصار و بچه‌های محافظت هم بودند. من را دید گفت تو مثل داداشت شلوغ نباش، گفتم چرا؟ گفت داداشت خیلی هیجانش بالا بود. اصلا با زمینی ها سیر نمی کرد. به شوخی می‌گفت.

گفت ما مصطفی را فرستادیم اثریا؛ ماموریت خورد و رفتند اثریا؛ مصطفی مسئول نیروی انسانی گردانشان بوده چون سواد داشته، مثل اینکه درگیری پیش می آید و مصطفی به عنوان نیروی داوطلب می خواهد برود و مجروحین را بیاورد؛ البته نیروی انسانی که خودش در عملیات هست، نیروی انسانیِ گردان. آن موقع به مصطفی گفتند بروید مجروحین را بیاورید. زمانی که رفتیم معراج شهدا بچه های انصار می گفتند مثل اینکه آنجا مصطفی با گلوله‌ای که با اچ تایر (قناسه) زدند،‌شهید شد.

**: یعنی تک‌تیرانداز زده؟

سجاد: بله. چون سلاح‌های اچ تایر خیلی گولاخ هستند، مصطفی هم یک عکس دارد فکر کنم کنار اچ تایر ایستاده.

**: آثار شلیک بود؟

سجاد: ما فقط کمرش را دیدیم که بسته بودند، یعنی پنبه و این چیزها گذاشته بودند. در معراج شهدای تهران بود.

**: رفتید برای شناسایی؟ چهره شان مشخص بود؟

سجاد: مصطفی سالم بود؛ فقط دماغش شکسته بود و پیشانی اش ضرب دیده بود.

**: شما هم رفته بودید؟

سجاد: من و حاج آقا و دایی‌م، سه نفری رفتیم.

**: پس در همان اعزام اول شهید می شود؟

سجاد: یکی از رفقا می گفت کاش مصطفی چند تا عملیات می ماند و بعد شهید می شد! با خیلی از بچه های انصار که صحبت می کنیم، کسانی که آن بالا بالاها پیش حاج قاسم بودند، بعضی مواقع می آمدند اینجا و صحبت می کردند و می گفتند آن دوره ای که مصطفی به شهادت رسید، خیلی تبلیغات منفی علیه فاطمیون در فضای مجازی و فضای رسانه‌های غرب مخصوصا در افغانستان زیاد بود؛ می‌گفتند که دولت جمهوری اسلامی ایران به خاطر اینکه به اینها مدرک شناسایی بدهد، اینها را بالاجبار می برد به سوریه. یک فضای خیلی منفی هم راه افتاد؛ آن موقع یک سیل مهاجرت راه افتاد؛ یک تعداد از بچه‌های فاطمیون که در ایران بودند و متاسفانه نیروی انتظامی رفتارهای نامناسبی با آنها انجام داده بودند، دلخور شده بودند و در آن زمان، مهاجرت کردند و رفتند سمت اروپا و بی بی سی از این موقعیت سوءاستفاده کرد و آمد یک جریان خبری علیه جمهوری اسلامی ایران راه انداخت. یک فیلم هم با شهادت یکی از فیلمبرداران لو رفته بود که به دست تکفیری‌ها افتاد و از آن فیلم‌ها در مستندهایشان خیلی استفاده کردند...

**: فکر کنم شهید باغبانی، فیلمبردار و مستندساز بود، یک فیلمی دستشان افتاده بود که داخل فیلم چند تا از شخصیت ها و فرماندهان بودند.

سجاد: که آن مستند، باعث شد فضا خیلی سنگین شود.

**: می گفت شهادت آقا مصطفی باعث شد که این فضا یک مقدار تلطیف پیدا کند؟

سجاد: بله، می گفت اصلا فضا برگشت. می گفتند شهید مهدی صابری هم با شهادتش، فضا را تلطیف کرد؛ چون ایشان هم دانشجوی دانشگاه پیام نور قم بودند. خیلی از بچه های دیگر هم بودند؛ یکی از بچه ها به نام «صفر سیفی» دانشجوی دانشگاه معدن اصفهان بود. می گفت دو سه تا از این بچه ها، مخصوصا برادر تو که دانشجوی دانشگاه تهران بود و از یک خانواده کاملا فرهنگی آمده بود که اصلا در آن بحث اقامت و پول مطرح نبود، توانست خیلی این تبلیغات را خنثی کند. من هم همین فکر را می کردم. صحبت بچه‌های انصار خیلی به دلم نشست، قطعا همین طور بوده، یعنی حکمت شهادت مصطفی شاید همین بوده.

**: آخرین تماس آقا مصطفی با خانواده کِی بود؟

سجاد: سه روز قبل از شهادتش. قبل از عاشورا بود.

مادر شهید: هفت محرم صحبت کرد، یازده محرم شهید شد...

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد...