چاپ دوم کتاب «هوای این روزهای من» خاطرات جانباز مدافع حرم امیرحسین حاج نصیری نوشته رقیه کریمی توسط انتشارات شهید کاظمی به کتابفروشی ها آمد.

به گزارش مشرق، چاپ دوم کتاب «هوای این روزهای من»؛ خاطرات جانباز مدافع حرم امیرحسین حاج نصیری فرمانده تیپ هجومی سید الشهدا (ع) به‌تازگی توسط انتشارات شهید کاظمی به کتابفروشی ها آمده است.

جنگ‌ها روزی به پایان می‌رسند و تنها خاطرات آن باقی می‌ماند. گاه جنگ خاطرات خود را نیز با خودش می‌برد و با گذشت زمان دیگر نه جنگی می‌ماند و نه خاطره‌ای. هر گلوله و هر انفجار قسمتی از خاطرات جنگ و حقایق آن را با خودش می‌برد. آن‌هایی که می‌روند فرصتی برای به زمین گذاشتن کوله‌بار خاطرات و تجربه‌هایشان برای آیندگان ندارند و یک قسمت از جنگ را برای همیشه با خودشان می‌برند. کوله‌باری پر از خاطره که هرگز باز نمی‌شود. اما گاهی یکی از وسط آتش و خون حتی اگر شده نیمه‌جان باز می‌گردد. باز می‌گردد و بار خاطراتش را به زمین می‌گذارد و حتی از کسانی می‌گوید که رفته‌اند و فرصت برای بیان آنچه گذشت نیافته‌اند.

امیرحسین حاج نصیری یکی از همین بازگشته هاست. فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا (ع) که بعد از رفتن دوستانش با بدنی نیمه جان دوباره برمی‌گردد تا خاطرات این قسمت از مقاومت به فراموشی سپرده نشود. کتاب «هوای این روزای من» خاطرات تفصیلی امیرحسین حاج نصیری جانباز قطع نخاع و فرمانده تیپ هجومی سید الشهدا در سوریه است.

این کتاب تنها خاطرات امیرحسین حاج نصیری نیست. این فرمانده بازمانده دست دوستان دیگر را هم گرفته است و خاطرات آن‌ها را نیز با خودش به این کتاب آورده است. این کتاب بیشتر از اینکه خاطرات راوی باشد، خاطرات مقاومت در حلب، خان طومان و لاذقیه است. خاطرات ناگفته از مصطفی صدرزاده، محمد حسین محمدخانی و شهدایی که رفتند و خاطراتشان را بردند.

در برشی از کتاب می‌خوانیم:

«پشت بیسیم گفتم: زمین‌گیر شدیم حاجی. یک لحظه سکوت کرد حاج ایوب. می‌دانست اینکه دشمن دیده باشد ما را یعنی چه. آن هم در دژی محکم مثل جب الاحمر. گفتم: بچه‌ها کپ کردند حاجی. چکار کنم؟ خودش را خونسرد نشان می‌داد حاج ایوب و مگر می‌شد خونسرد بود حالا که نیروهایش افتاده بودند در لانه افعی و شاید برای آخرین بار صدایشان را می‌شنید. زد به خنده و شوخی. شاید نگران بود که این آخرین مکالمه باشد. شاید دلش می‌خواست داد بزند بگوید: چرا رفتید؟ فقط با خنده گفت: نبینم کسی اسماعیل منو زمین‌گیر کرده باشه. تو یک گوش شکسته‌ات رو نشون بدی همه شون رو حریفی. بعد آرام وضعیت را پرسید. گفتم: تا چند دقیقه قبل قیامت بود. الان دیگه خبری نیست. آروم شده. حاج ایوب گفت: پس دارن میان سراغتون. هر جوری شده بچه‌ها رو راه بنداز. حتی به زور. دارن میان سرتون رو گوش تا گوش ببرند. وقت زیادی نبود. چشم بچه‌ها توی چشم‌های من بود و مچاله شده بودند پشت سنگ. حالا درد عربی حرف زدن هم اضافه شده بود. چطور باید حرکتشان می‌دادم؟ قفل کرده بودند بچه‌ها. دشمن هم داشت می‌کشید بالا از ارتفاعات و وقتی نمانده بود دیگر. هر چه به ذهنم رسید گفتم: «عدو فی طریق … کلنا ذبح» این را گفتم و با انگشت اشاره زیر گلویم را نشان دادم.

این‌کتاب با ۴۷۰ صفحه کمک فراوانی به شناخت دقیق و تفصیلی از مجاهدت‌های رزمندگان مدافع حرم دراستان لاذقیه و حلب می‌کند.