اول گذاشتیمش کلاس ژیمناستیک و گفتیم: برو ژیمناستیک. یک روز رفت و دیگه نرفت. پشیمون شد. گفتیم: چرا نمیری؟ گفت: لباساش لختیه، بدم میاد که همه جام معلوم باشه، به خاطر همین نمی‌رم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید مدافع حرم عباس آبیاری متولد هشت دی‌ماه هزار و سیصد و هفتاد بود و در منطقه عباس‌آباد شهریان ز توابع استان تهران زندگی می‌کرد. او در بیست و یک دی ماه نود و چهار در منطقه عملیاتی خان طومان در حوالی شهر حلب،‌ در سن بیست و چهار سالگی به شهادت رسید. پیکر او حدود پنج ماه بعد در هفتم تیرماه ۱۳۹۵ از طریق آزمایش DNA شناسایی شد و به دست خانواده رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید، اولین قسمت از گفتگوی خبرنگار ما با خانم شهناز فریادرس،‌ مادر این شهید است که جزئیاتی جالب و خواندنی دارد و بستر رشد و تربیت یک شهید را برایمان ترسیم می‌کند.

**: این قضیه و زخم دهان عباس چند وقت طول کشید؟

مادر شهید: حدود ده پانزده روز طول کشید. خدا رو شکر به کمک امام رضا و حضرت عباس (علیهم السلام)، وقتی به صحبت کردن افتاد و زبون باز کرد، هیچ لکنتی پیدا نکرد.

**: حاج خانوم اسمشون رو چه جوری انتخاب کردید؟ شما انتخاب کردید یا آقای آبیاری؟

مادر شهید: زمانی که بدنیا اومد اسمش رو گذاشتم عباس. پدرشوهرم در سن جوانی به رحمت خدا رفته بود؛ مادرشوهرم و عموی عباس می‌گفتند: اولین نوه پسری است و اسم پدربزرگش رو بذارید روش. در دوران بارداریم، اسم عباس رو انتخاب کرده بودند.

زمانی که به دنیا اومد، گفتم: یا حضرت عباس؛ من اسم خودتون رو می‌ذارم به اسم بچه‌ام؛ اسم پدر شوهرم هم عباس هست ولی اسم شما رو می‌ذارم و بچه‌م رو هدیه می‌دم به خودتون. اسم شما رو من می‌ذارم روی بچه‌م و هر جور که عباس من لیاقت داره، خودتون تربیتش کنید. به اون لیاقت که حدش هست برسونش. الحق که حضرت عباس چه لیاقتی داد بهش؛ زمانی هم که بزرگ ‌شد انگار که اصلا عباس جا پاشو گذاشته بود جای پای حضرت عباس. با اینکه درست نیست حالا این حرف رو بگم ولی انگار عباس جا پاشو گذاشته جا پای حضرت عباس. همه بهم می‌گفتند که نگو این حرف رو؛ گناه داره! می‌گفتم: شما نمی‌دونید یه روزی می‌فهمید این حرف منو که چرا می‌گم.

**: چه زمانی اومدید و سمت شهریار ساکن شدید؟

مادر شهید: سال هشتاد. عباس کلاس چهارم بود. به دلیل شیمیایی بودن، دکتر به آقای آبیاری گفت که باید به جایی برید که آب‌وهوای خوبی داشته باشه و اونجا زندگی کنید؛ ما هم از تهران اومدیم اندیشه و فاز یک زندگی کردیم.

عباس تو مدرسه با یه پسره دعواش می‌شه. پسره بهش فحش بد داده بود؛ عباسم نامردی نکرده بود و زده بود. یه جوری زده بود که انگشت پسره شکسته بود. مدیر زنگ زد و گفت: بیاید مدرسه. رفتیم مدرسه.

گفت: این چه وضعشه؟ پسرتون انگشت بچه مردم رو شکسته! پرسیدم: عباس؛ چی شده مامان؟ در گوش باباش گفت: به مامان فحش داد منم زدمش؛ خوب کردم زدمش؛ چرا به مامانمم فحش داده؟ باباشم گفت: بابا جون چرا انگشتش رو شکوندی؟ می‌زدی دستش رو می‌شکوندی! مدیر گفت: به جای این‌که تربیت به بچه‌تون یاد بدید، می‌گید دستش رو باید می‌شکوندی؟! باباش گفت: مگه به شما نگفت این پسر به عباس چی گفته؟ مدیرش گفت: نه ما هر چی پرسیدیم ازش گفت: تا مامان و بابام نیان، نمی‌گم؛ گفتم که مامان! خب حرفی که به بابات زدی رو به آقای مدیر هم بگو. اصلا بلند بگو که خانواده‌ش هم بفهمن چی گفته! گفت: نه مامان زشته؛ همون در گوش آقا مدیر می‌گم. گفت: این فحش رو به من داده و من هم زدمش.

پدر شهید آبیاری در معراج شهدا

**: از چه زمانی وارد بسیج شدند؟ از همون دوران دبستان یا بعد از اون؟

مادر شهید: دوم راهنمایی بود. فکر کنم دوازده سیزده ساله بود که به بسیج مسجد امام جعفر صادق فاز ۱ اندیشه خیابان چهارم غربی رفته بود و عضو شده بود از همون موقع هم خیلی فعال بود.

 یک روز صبح از خواب بلند شد و می‌خواست بره مدرسه؛ گفت: مامان یه خوابی دیدم؛ اومدم یادم بنداز که خوابمو برات تعریف کنم. اومد و گفتم: عباس مامان! چه خوابی دیدی؟ گفت: مامان! خواب دیدم تو جوونی شهید می‌شم. گفتم: عباس! چی داری می‌گی؟ جنگ کو حالا؟ اصلاً مگه جنگ وجود داره که تو شهید بشی؟ گفت: مامان خواب دیدم تو جوونی شهید می‌شم دیگه!

گفتم: چی دیدی؟ گفت: حالا دیگه! وقتی شهید شدم متوجه میشی... یک بار هم توی بیست و سه سالگی همون خواب رو دیده بود که شهید می‌شه. همیشه خیلی از جنگ و دفاع مقدس فیلم می‌دید و می‌گفت مامان اگه جنگ بشه، می‌ذاری من برم شهید بشم؟ گفتم: آره! من همیشه می‌گفتم آره ولی نمی‌دونستم که قراره جنگ بشه و چنین اتفاقی بیافته. گفتم: آره. گفت: آخه من یه دونه پسر هستم. تومی‌ذاری که یکی یک دونه‌ات بره شهید بشه؟! گفتم: یه دونه باش، هر چند تا باش، جنگ بشه می‌ذارم بری شهید بشی... همیشه از پدرش فیلم‌های دفاع مقدس رو می‌پرسید و می گفت: حین عملیات چی بوده و چی شده؟ چون پدرش هم از اول تا آخر جنگ بوده، همه رو کامل تعریف می‌کرد. توی بسیج همیشه عباس یک بسیجی نمونه و فعال بود. تو همه مراسمات بسیج هم شرکت داشت. همیشه فعالیت می‌کرد.

**: ورزش هاپکیدو رو از کی شروع کرد؟

مادر شهید: ۱۵ ساله بود که رفت سراغ ورزش هاپکیدو. اول گذاشتیمش کلاس ژیمناستیک و گفتیم: برو ژیمناستیک. یک روز رفت و دیگه نرفت. پشیمون شد. گفتیم: چرا نمیری؟ گفت: لباساش لختیه، بدم میاد که همه جام معلوم باشه، به خاطر همین نمی‌رم. از بچگی حیای خاصی داشت. از هفت‌سالگی گذاشتیمش فوتبال. گفت: دیگه نمی‌رم؛ گفتیم فوتبال دیگه چرا نمی‌ری؟ گفت: مامان همه می‌گن چه پاهای تپل و سفیدی داری. دوست ندارم این‌طوری بهم بگن؛ منم دیگه نمی‌رم! تا پانزده‌سالگی که رفت سراغ ورزش هاپکیدو و اومد و گفت: من رشته ورزشی مورد علاقه‌م رو پیدا کردم. باباش هم قبول کرد، چون می‌دونست علاقه و اعتقاد عباس چیه و سراغ چی میره.

اولین بار که رفت باشگاه، بچه خیلی توپولی بود. می‌خواست ثبت نام کنه، استادش گفته بود نمی‌تونیم تو رو ثبت نام کنیم! پرسیده بود چرا؟ گفته بود چون تو خیلی چاقی و نمی تونی این ورزش رو انجام بدی. عباس گفته بود شما ثبت نام کنید من لاغر میشم.

همیشه وقتی استادش تمرینی می‌داد می اومد خونه و تمرین می کرد. استادش بهش می‌گفت چیزی که همه تو یک سال یاد می‌گیرن، تو زیر یک سال یاد می‌گیری. علاقه خیلی زیادی به کارش داشت و می اومد خونه تمرین می‌کرد. می گفتم عباس! میرم به مربی‌تون می‌گما! می‌گفت نه، مامان! اگر من تمرین نکنم خوب یاد نمی گیرم و یادم میره؛ خونه تمرین می‌کنم که توی باشگاه خراب نکنم و خوب انجام بدهم. وقتی فنی می‌خواست انجام بده و تمرین بکنه، میگفت مامان! رخت‌خواب‌ها رو بریزیم پایین تمیز کنیم. می‌گفتم مامان کمر من درد می‌کنه، نمی تونم. می‌گفت خودم می‌ریزم و خودم هم جمع می‌کنم. بعد می‌گفت یک استراحت کنیم.

رخت خواب ها رو می‌ریخت زمین و می‌چیند روی هم و از روشون می‌پرید. به خواهرش هم می‌گفت از من عکس بگیر، ببینم چه جوری می زنم. انقدر انجام می‌داد تا درست بشه اونی که می‌خواست. عصب گیری و مشت زدن درد داشت؛ می‌رفتم به استادش می‌گفتم استاد! شما هر تمرینی میگی عباس میاد خونه رو ما انجام میده و تمرین می‌کنه؛ شما بدون اینکه متوجه بشه، بهش بگید. من اومدم و گفتم بگید وقتی تمرین میدم نرید خونه انجام بدید.

استادش که تو کلاس می‌گفت، می‌اومد خونه و می‌گفت مامان! من که می‌دونم اومدی به به استاد گفتی. گفتم چی رو؟ گفت خودت گفتی دیگه. می‌گفتم خب چی رو؟ می‌گفت مگه تو نمی‌گی هیچ وقت به هم دروغ نگیم؛ دروغ بده؛ خب بگو خودت به استاد گفتی یا نه؟ گفتم خب تو چی کار داری؟ گفت وقتی استاد می‌گه تو خونه تمرین نکنید من فهمیدم که تو گفتی؛ دیگه نیا بگو؛ بذار تمرین کنم دیگه؛ اگه تمرین نکنم، یاد نمی گیرم.

از بچگی من و عباس دست علی داشتیم، قول می‌دادیم به هم می‌گفتیم اگه مامان هر موقع من و تو بهم دست علی دادیم حتی شده بود که بکشنمون زیر قولمان نمی‌زنیم. همیشه هم دست علی و قول هامون برای کار های خوب بود.

 زمانی که عباس اوریون درآورده بود، دکترا گفتند: باید استراحت کنه، چون می‌گفتند اوریون عقیم می‌کنه و اگر فعالیت داشته باشه، خوب نمی شه. جا انداختم براش بخوابه و استراحت کنه. گفت مامان! من که چیزیم نیست. گفتم ببین گلوت باد کرده؛ بخوای بلند شی و بازی کنی فردا که بزرگ بشی برات مشکل بزرگ پیش میاد. گفت چی؟ گفتم خب حالا الان نمی‌تونم بهت بگم. بعد از عباس، آبجی‌هاش اوریون گرفتند. سه تایی بغل هم ردیف خوابیده بودند. منم تنها همشونو پرستاری می‌کردم. همشون با هم آبله مرغون می‌گرفتند همشون با هم اریون می‌گرفتن هر سه تایی باهم مریض می‌شدند.

**: موقع بارداری چقدر به نکاتی مثل وضو و نماز و دعا اعتقاد داشتید ؟ چقدر رعایت میکردید؟

مادر شهید: موقع بارداری همیشه ذکر می‌گفتم؛ دعا می‌خوندم؛ وضو می‌گرفتم؛ سوره‌های کوچک می‌خوندم؛ بعضی وقت‌ها یاد حضرت علی‌اصغر می‌افتادم؛ می‌گفتم قربون لبای تشنه که شیر نخوردی؛ خیلی رعایت میکردم این مسائل رو.

**: چقدر به مسائل اعتقادی مثل دوری از دروغ، غیبت و این‌طور مسائل حساس بودید و تذکر می‌دادید بهشون؟

مادر شهید: از اول بهشون دروغ نگفتن رو یاد می‌دادم. همیشه راست می‌گفتند؛ وقتی هم که راست می گفتن بهشون جایزه می‌دادم. عباس‌ می‌گفت چشمامو نگاه کن، ببین دارم راست می‌گم. وقتی می‌خواست چیزی رو تعریف کنه بهم می‌گفت تو چشماش نگاه کن ببین دارم راست می‌گم یا دروغ؟ وقتی چشاش رو نگاه می‌کردم می‌فهمیدم راست می‌گه یا دروغ. همیشه راستش رو می‌گفت. بهشون گفته بودم اگه دروغ بگید، از چشماتون می‌فهمم کی راست می‌گه کی داره دروغ می‌گه!

**: چقدر توی کارهای منزل کمکتون می‌کردند؟

مادر شهید: یه مدت ماشین لباس‌شویی‌مون خراب شده بود؛ خودش برامون لباس ها رو می‌شست و نمی‌ذاشت من و خواهرش دست به لباس‌ها بزنیم و این لباسها رو بشوریم. می‌گفت شما دختر هستید؛ دستتون نباید خراب بشه؛ من می‌شورم. تو کارهای خونه و خونه‌تکونی خیلی کمک می‌کرد. فرش ها رو خودش می‌شست. من چون کمر درد داشتم، خودش دیوارها رو می‌شست و تمیز می‌کرد. فرش‌ها رو می‌شست. همیشه کارها رو به نحو احسن انجام می‌داد. رختخواب‌ها و زیرش رو تمیز می‌کرد؛ همه کارها را انجام می‌داد برام...

همیشه وقتی که خونه خواهرم یا مهمونی می‌رفتیم، از صبح می‌رفتیم تا شب. بعضی وقت ها هم می‌موندیم. وقتی‌که شب حتی اگه چند روز هم می‌خواستیم بمونیم تا لحظه‌ای که می‌خواست بخوابه هیچ موقع زیرشلوار پاش نمی‌کرد؛ همیشه با شلوار بیرونش بود؛ زیرشلواری پاش نمی‌کرد؛ شب که هم می خوابیدن زیرشلوارش رو عوض می‌کرد و می‌ذاشت بالا سرش و تا صبح قبل از این‌که همه بیدار بشن، بلند می‌شد و شلوارش رو عوض می‌کرد. می‌گفت وقتی پاتو از خونه خودت بیرون می‌ذاری هر جا می‌ری، می‌شه جامعه، دلیل ندارد که با شلوار راحتی جلوی دیگران راه بری. بدش می‌اومد. وقتی هم که بیرون می‌رفتیم شلوارهای فاق کوتاه رو می‌پوشیدن، بدش می‌اومد. گاهی وقت‌ها هم بهشون تذکر می‌داد ولی خب بد برخورد می‌کردن باهاش.

**: چقدر اهل شیطنت و شوخی بود؟

مادر شهید: عباس هرچقدر که تو خونه حرف می‌زد؛ بیرون کم‌حرف و آروم بود. توی خونه شیطون بود و پرحرف. همیشه وقتی خیلی حرف می‌زد، می گفتم عباس! بسه دیگه؛ سرم رفت؛ چقدر حرف می‌زنی؟ یه کم تو اتاقت بشین با کامپیوتر بازی کن؛ سرم رفت.

خیلی شوخ بود؛ عاشق کلمه مامان و یامان بود؛ همیشه می‌گفت مامان! هی صدا می‌کرد و می‌گفت مامان، مامان جونم! می‌گفتم جانم؟ می‌گفت هیچی، خواستم صدات رو بشنوم. دوباره صدا می‌کرد و چند دقیقه بعد می‌گفت مامان؛ مامان خوشگلم! می‌گفتم قربونت برم؛ تو خوشگل‌تر از منی؛ چی می خوای؟ می گفت هیچی، خواستم صدات رو بشنوم!

بار آخر می‌گفت مامان؛ مامان جونم؛ گفتم مامان و یامان! خب حرفت رو بزن دیگه؛ چی می‌خوای؟ گفت هیچی همین رو می خواستم ازت بشنوم؛ همین «یامان» رو می خواستم از تو بشنوم. می‌گفتم جون عباس نگو دیگه؛ می‌گفتم نمی گم؛ ولی دیگه عصب‌گیری درد داره، نگیر یا محکم فشار نده؛ می‌گفت خب اگه نگیرم از کجا بفهمم درست دارم انجام می‌دم یانه؟ باید درد بگیره تا من بفهمم کارم درسته...

* محدثه نیشابوری

ادامه دارد...