یه نفر اومد خونه ما تو چشم دخترم نگاه کرد و گفت خوش به حالتون؛ حساب‌های بانکی‌تون پُره الان. دخترم بهش برخورد و ناراحت شد. من می‌گم جواب ابلهان خاموشی‌ست.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید مدافع حرم عباس آبیاری متولد هشت دی‌ماه هزار و سیصد و هفتاد بود و در منطقه عباس‌آباد شهریار از توابع استان تهران زندگی می‌کرد. او در بیست و یک دی ماه نود و چهار در منطقه عملیاتی خان طومان در حوالی شهر حلب،‌ در سن بیست و چهار سالگی به شهادت رسید.

قسمت‌های قبلی گفتگو را هم بخوانید؛

«عباس» زیبا بود و مدام بلا می‌دید! +‌ عکس

«عباس» از فوتبال و ژیمناستیک فراری بود! + عکس

فنون رزمی را به خواهر و مادرش یاد می‌داد! + عکس

اعتصاب آب برای رفتن به سوریه! + عکس

بعد از شهادت پسرم اصرار کردم شوهرم به سوریه برود!

دست و پای «عباس» را با تویوتا جدا کردند!

تلفن پدر شهید را دزدیدند تا پسرش را نبیند! + عکس

همه گرفتار چشم‌های رنگی عباس بودند! + عکس

پیکر او حدود پنج ماه بعد در هفتم تیرماه ۱۳۹۵ از طریق آزمایش DNA شناسایی شد و به دست خانواده رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید، اولین قسمت از گفتگوی خبرنگار ما با خانم شهناز فریادرس،‌ مادر این شهید است که جزئیاتی جالب و خواندنی دارد و بستر رشد و تربیت یک شهید را برایمان ترسیم می‌کند.

مادر شهید: توی خیابون مردهایی که از این شلوارهای فاق کوتاه پاشون می‌کردن، می‌رفت جلو و تذکر می‌داد. می‌گفت نپوشید! می‌گفتن برو بابا؛ اُمّل؛ مگه تو جَوون نیستی؟ این حرفا چیه؟ می‌گفت چه ربطی داره؟ تو نصف کمرت بیرونه، باید لباس درست بپوشی؛ یه عرق گیر تنتون کنید از زیر. می‌گفتن برو بابا... عباس بدش می‌اومد از این کارا؛ می‌گفت این جا ایرانه؛ باید لباسی بپوشی در شأن و شخصیت ایران باشه. می‌گفت مامان! این طوری میگن بهم. می‌گفتم عیب نداره. مسخره می‌کردنش، می‌گفت چقدر کوته فکرن؛ من دارم راه درست رو می‌گم اونا فکر می‌کنن روشن‌فکریه؛ این غرب‌گرایی هست. از این کارا بدش می‌اومد.

دیدار جمعی از مسئولان با پدر و مادر شهید آبیاری

**: حرف و حدیث ها الان هم اذیتتون می‌کنه؟

مادر شهید: حرف و حدیث ها الان هم هست که میگن چقدر دادن؟ میلیاردی دادن بهتون؟ از این چیزا زیاد میگن. یه نفر اومد خونه ما تو چشم دخترم نگاه کرد و گفت خوش به حالتون؛ حساب‌های بانکی‌تون پُره الان. دخترم بهش برخورد و ناراحت شد. من می‌گم جواب ابلهان خاموشی‌ست. دخترم بهش گفت ببین، کاری نداره که، تو چند تا برادر داری؟ بفرستشون بره؛ شما هم حساب بانکی‌تون پر بشه! من فقط یک بار گفتم یه دنیا هم پول بِدن، مگه آدم بچه‌ش رو با پول عوض می‌کنه؟!

به من گفتند سنگدلی؛ نامادری؛ تو احساس مادری نداری!

توی حرم حضرت فاطمه معصومه بودیم؛ رو به روی ضریح به من گفتن تو نامادری هستی که گفتی به من تسلیت نگید؛ گریه نکردی؛ مگه میشه مادر انقدر استوار باشه و گریه نکنه؟ گفتم واگذارت می‌کنم به همین حضرت معصومه.

 خیلی‌ها به من گفتن سنگدل؛ مگه میشه من دلم تنگ نشه برای بچه‌م؟ منم مادرم، ولی من معاملم رو با خدا کردم. منم ناراحتم؛ دلتنگم؛ ولی دلتنگی‌ من با دلتنگی یکی دیگه فرق می‌کنه. دلتنگی من اینه که ۲۴ سال کنار عباس زندگی کردم و از طریق عباس، من شدم مادر شهید. ۲۴ سال باهاش بودم و قدر اون ۲۴ سال رو من ندونستم. نمی‌دونستم که همچین لطفی رو به من کرده. دلتنگیم اینه که چرا قدر اون لحظات رو ندونستم؟!

عباس می‌اومد توی گوشم از لحظه به لحظه‌ای که بیرون می‌رفت رو برام تعریف می‌کرد. می‌دونستم از یادم میره؛ چرا تو یادم ننوشتم که بخونم و الان بدونم که عباس چی بهم می‌گفت. دلتنگیم اینه که چرا چشمِ باز ندارم که ببینمش .من حس می‌کنم؛ من نمی‌بینم؛ عباس من رو می‌بینه و باهام حرف می‌زنه. دیشب تا صبح کنارم بود. من نمی‌تونم ببینمش. این لیاقت رو ندارم ببینمش. دلتنگیم اینه... من عاقبت به خیری عباس رو توی این دیدم که با ائمه هم‌نشینه.

خیلی‌ها عاقبت بخیری رو به ثروت و مال و دنیا و زن و بچه می‌بینن. دید من اینه؛ دید هرکی فرق داره؛ مگه فقط این دنیاس؟ من ۷ سالم بود پدرم از دنیا رفت؛ مادرم اوج جوانیِ من از دنیا رفت. خیلیا جوانشون با تصادف و دعوا و مریضی می‌میرن؛ همه هم می‌میرن؛ همه می‌میریم؛ زود و دیر یا جوانی و پیری و میانسالی بالاخره می‌میریم. این رفتن کجا و اون کجا. چقدر فرق داره. این که می‌دونی بچه‌ت عاقبت بخیره، همنشین ائمه هست، یه عزتی داره؛ عزتی که خدا بهش داده رو با هیچی نمیشه عوضش کرد. اگه تصادف می‌کرد نمی‌دونست اون دنیاش چه جوریه؛ بهشتیه یا نه.

خیلی‌ها هستند الان هم بعد از شهادت بچه‌شون هنوز هم که هنوزه، بی‌تابی می‌کنن. هنوز نتونستن باور کنن؛ بی‌تابن؛ تازه دارن قبول می‌کنند؛ ولی خب هر کی دیدگاه و نظر خودش رو داره. من نمی‌بینمش ولی می‌تونم حس کنم و درک کنم. من هنوزم که هنوزه پام رو نمی‌تونم باز و بسته کنم. من اولین شبی که فهمیدم ششهادتش رو، حتی یک پله کوتاه هم نمی‌تونستم بالا بروم. حسینیه‌مون فاصله پله‌هاش کم بود. من نمی‌تونسم اون رو هم بالا بروم.

خب اولین شب همه خونه ما بودند. هرشب عباس باید پاهام رو با روغن زیتون و دارچین و اینا ماساژ می‌داد تا خوابم ببره. عادت داشتم. اون شب بی‌اختیار گفتم عباس! مامان کجایی پس تو؟ کوشی؟ بیا پاهام درد می‌کنه. خدا شاهده به جان خود عباسم قسم، من هیچ موقع نمی‌گم «به روح عباس» چون عباس زنده‌س. به جان خودش جوابم رو داد و گفت مامان، پاهات درد می‌کنه. الان میام ماساژ می‌دم. خدا شاهده از اون شب به بعد درد پای من خوب شده و اون دردهایی که بود، آروم گرفت. درد دارم ولی دیگه نه مثل قبل.

شاید نباید این چیزها رو بگم؛ شاید بهتره این حرف‌های من مثل یک راز، بمونه. رفته بودیم راهیان نور. اولین شبی که خوابیدیم، گفتم عباس! تو رو به خدا یه جوری به من بفهمون که کنارمی... خدا شاهده که گفت مامان!

شهدا مثل افراد دیگه، نزد خدا درجه‌بندی دارن. من این رو مطمعنم و کسانی که عباس رو تو رویا دیدند، می‌گن که عباس، درجه‌ش فرق داره.

کسایی که رفته بودند راهپیمایی اربعین، توی راه، مردم عادی، عباس رو به عنوان شهید می‌شناختند. اون رو دیده بودند. تو موکب که گفته بودند این عباسه؟ مدافع حرمه؟ شبیه‌شه یا خودشه؟ امتحان می‌کنن و می‌گن عباس! یهو می‌بینن عباس نیست.

یک مجری دعوت شده بوده توی کربلا برای صحبت. عباس رو تو جمعیت می‌بینه. داشته از عباس صحبت می‌کرده می‌گه کسی رو که دارم ازش صحبت می‌کنم توی جمعیت دارم می‌بینمش. من چرا الان افتخار نکنم و گریه کنم؟ وقتی می‌بینم بهترین عاقبت بخیری رو داره. غم نداره که. منم بالاخره می خوام چند سال دیگه بروم. معلوم نیست دوسال دیگه یا چند سال دیگه ولی بالاخره می‌رم؛ و می‌دونم کنار عباسم چون داشت می‌رفت، لحظه آخر حلالیت گرفتم ازش و گفتم عباس! به من قول بده و از خدا بخواه که منم پیش تو باشم. می‌دونم مقامش بالاس؛ شهدا مقامشون فرق داره ولی گفتم پیشش باشم. از عباس چیزهایی دیده‌ن که می‌دونم درجه‌اش بالاست.

خیلی‌ها از عباس حاجت گرفتند. خانمی ۱۵ سال بوده بچه‌دار نمی‌شده. می‌ره خونه یک نفر از دوستاش؛ حرف می‌افته و حرف شهیدا میشه؛ می‌گه چرا نمیری سر خاک شهید عباس آبیاری ازش بخوای؟

خیلی حاجت می‌ده. خیلی‌ها ازش حاجت گرفته‌ن. میارنش سر مزار عباس؛ نذر می‌کنه؛ ۴ قولو به دنیا آورد؛ ۴ تا پسر. خیلی‌ها که نذر کردند و بچه‌دار نمی‌شدن نذر کردند و بچه‌دار شدند. اسم بچه‌هاشون رو گذاشتن یا عباس یا امیر عباس. همه شهدا این طور هستند؛ حاجت می‌دن؛ عباس ولی خیلی حاجت می‌ده.

شهید آبیاری در کنار پدر

با عباس انس بگیرید خیلی چیزا رو نشون میده؛ باهاش باشید؛ برادرتون بشه؛ انس بگیرید؛ زبونی نه ها که آره، برادر منی؛ واقعا خودتون رو بهش وصل کنید.

چند وقت پیش از فدراسیون ورزش‌های رزمی اومدن خونه‌مون. دیدم اصلا آقای مهندس صحبت نمی‌کنه. هرچی می‌گیم فقط گوش می‌ده و حرف نمی‌زنه. تا این که من عکس‌های عباس رو نشون دادم و گفت حاج خانم! من هر جای این خونه رو نگاه می‌کنم عباس رو حس می‌کنم. حس نمی‌کنم شهید شده. حتی دست خطی هم که یادگاری برامون نوشتند این بود: لاحول ولا قوه الا بالله... عکس همه دست‌نوشته کسانی که منزل شهید اومدند رو من گرفته‌م و دارم.

**: عباس آقا وصیت‌نامه هم داشت؟

مادر شهید: درمورد وصیت نامه عباس؛ عباس وصیتش رو کتبی ننوشته بود؛ به من گفته بود؛ بعد بهم گفت مامان! من تو کامپیوتر تو فلان پوشه نوشته‌م و گذاشته‌م.

بعد از چند وقت، دختر همسایه‌مون خواب دیده بود. مادرش گفت دخترم خواب دیده و می‌خواد تعریف کنه. گفت خواب دیدم که عباس می‌گه به مادرم بگو وصیت نامه من پشته قابه.

ما هم قاب نداشتیم که؛ یه دونه عکس پدرشوهرم بود و عکس امام. همه جا رو گشتیم، نبود که نبود. نگو ساکی که آقا آبیاری آورده بود؛ وسیله‌هاش رو ما ندیده بودیم و گذاشته بودیم کنار. ساک رو آوردیم که هم نگاه کنیم، هم این که آقا آبیاری گفت وسیله‌هاش بمونه این تو، ممکنه بپوسه. درآوردیم و اون چراغ قوه ای که گفتم خریدیم و از ایران برد، اون یک جعبه داشت؛ کاغذ جعبه رو برداشتیم. دیدم وصیت نامه عباس زیر اون جعبه اس. خوندم و دیدم. گفتم اصغر آقا! بیا این رو بخون فکر کنم وصیت نامه عباسه. گفت آره. گفتم دختر فاطمه خانم می‌گفت خواب دیدم زیر قابه، منظورش این بوده.

بعد از چند ماه،  شاید هم یک سال گذشته بود از شهادت عباس که ما وصیت نامه رو پیاده کردیم. بارها اون جعبه رو باز کرده بودیم و دیده بودیم‌ها ولی فکر نمی‌کردیم که اونجا باشه. یک تیکه کاغذ بود. روش هم خط زده بود و پاک نویس کرده بود و وقت نکرده بود درست بنویسه.

**: می‌شه چند خط از وصیت‌نامه عباس‌آقا رو برامون بخونید؟

مادر شهید: بله، عباس توی وصیت نامه‌ش نوشته بود: ای خواهرم! قبل از هرچیزی استعمار از سیاهی چادر تو می‌ترسد نه خون من.

از مردم عراق و سوریه می‌خوام تا در مقابل دشمن بایستند و از خاک اهل بیت دفاع کنند و در مقابل دشمنان بکوشید و بکوشید.

مردم این زمانه مرا سرزنش می‌کنند که کجا می‌ری و با چه کسی می‌جنگی اما اینان غافل اند که ما نمی‌ریم و قدم برنمی‌داریم و بلکه ما را صدا می‌زنند و قلب ما پای ما را به حرکت وامی‌دارد و جز این که دختر امام علی و حضرت زهرا و کودک سه سال امام حسین روی پیشانی ما مهر شهادت زده‌اند من جوابی جز این ندارم که خون ما مگر رنگین تر از خون علی اکبر و قاسم و... است و ما نمی گذاریم خواهر امام حسین دوباره به اسارت برود.

با سلام خدمت پدر و مادر عزیزم از روزی که من به دنیا امدم چیزی جز زحمت برای شما نداشته ام. اگر با شجاعت هر کجا قدم نهاده ام با همت و حمایت شما بوده است. اگر عمری باقی بوده و بود از خداوند می خوام توفیق جبران محبت شماها را به من بدهد و اگر توفیق شهادت نصیبم شد طلب حلالیت دارم.

ای خواهرانم! من جز زحمت برای شما نداشتم امیدورم مرا ببخشید و حلالم کنید.

این وصیت رو توی سوریه نوشته بود. با خط خیلی بد. خطش چون ریز و بد بود فقط خودم و خودش می تونستیم بخونیم.

**: از شما ممنونیم که ما رو با شخصیت شهید عباس آبیاری آشنا کردید... التماس دعا...

*محدثه نیشابوری

پایان