گروه جهاد و مقاومت مشرق -
هر جا که خواهریست ، برادر همیشه هست
دنبال هر برادر ، خواهر همیشه هست
این جذبه های عشق تمامی نداشته
دلدادگی میان دو دلبر همیشه هست
این روزها که در بحبوحه دهه کرامت هستیم و تنور عشق هشتم داغ است؛ سراغ خواهری میرویم که همچون حضرت معصومه (س) عاشق و شیدای برادرش بود.
قسمت های قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛
برادر کوچکم، پدرِ خانواده ما بود
سفر سوریه را به اقامت آمریکا ترجیح داد!
«زهرا سادات حسینی» خواهر شهید لشکر فاطمیون «سید هادی حسینی» که مهربانی در چهره و کلامش موج می زند، جزو زنان افغانستانی است که سالهاست ساکن شهر حبیب آباد اصفهان است و بزرگ شده ایران. او همچون حضرت زینب(س) و حضرت معصومه (س) عشق وصفناپذیری نسبت به برادرش داشت و هنوز هم با تمام وجود ادعا میکند نه تنها عشقش همچنان پا برجاست، بلکه پر رنگتر هم شده است. او برایمان از برادرش میگوید و از اینکه چطور توانست پا روی دلش بگذارد و عشق زمینیاش را آسمانی کند.
**: گفتید از چند سالگی برادرتان آمدند با شما زندگی کنند؟ چند سالگی شما ازدواج کردید؟ گفتید با برادر بزرگتان زندگی می کردید؟
خواهر شهید: بله، من ۱۷ سالَم بود که عقد کردم؛ شش ماهی در عقد بودم؛ بعد هم ازدواج کردم، به سادگی.
**: شما که ازدواج کردید برادرتان آمدند با شما زندگی کنند یا با برادر بزرگتان زندگی می کردند؟
خواهر شهید: چند سالی با برادر بزرگم بود، بعد آمد با من. تقربیا ۴، ۵ سالی با برادر بزرگم بود، بعد آمد با ما زندگی کند.
**: یعنی شاید بگوییم از آخرهای دهه ۷۰ تا اوایل هشتاد آمدند با شما زندگی کنند؟
خواهر شهید: بله.
**: دیگه همه اش تقریبا خانه شما بود تا این که اعزام شد. گفتید سه بار اعزام داشته یا چهار بار؟
خواهر شهید: فکر کنم چهار بار. بله، چهار بار اعزام شدند به سوریه.
**: از این اعزام هایی که داشتند به سوریه خاطراتی هم برای شما تعریف می کردند؟
خواهر شهید: خیلی؛ بعضی وقت ها اینقدر با من حرف میزدند که لذت میبردم... با هم دیگر به آستان همین امامزاده عبدالله می رفتیم، من می ماندم در امامزاده و می گفتم من دلم نمی خواهد بروم خانه؛ هادی می گفت حالا چی دیدی؟ من یک بار ان شا الله می برمت حرم حضرت زینب، خوب و راحت بنشین و زیارت کن. اینقدر بنشین و من منتظرت می مانم تا تو بیایی بیرون. تا خودت نیامدی من صدایت نمی زنم... گفتم باشد.
**: یعنی شما دیگر برای زیارت حرم حضرت زینب به سوریه نرفتید؟
خواهر شهید: نه، دیگر نشد.
**: یعنی بعد از شهادتشان هم به سوریه نرفتید؟
خواهر شهید: نه، نرفتیم.
**: ان شاء الله که شرایطی پیش بیاید زائر حضرت زینب و حضرت رقیه بشوید...
خواهر شهید: هر بار که می آمد می نشست برای ما خاطراتش را تعریف می کرد. خیلی صحبت میکرد. خواب هایی که دیده بود را تعریف میکرد. اتفاقاتی که افتاده بود را می گفت. همه اش را برایمان تعریف می کرد.
**: یکی از آن خاطراتی که برایتان تعریف می کرد و برای شما خیلی تاثیرگذار بوده را برای ما تعریف می کنید؟
خواهر شهید: بله. یک بار میگفت که عملیات داشتیم؛ خیلی راه دوری هم رفته بودیم؛ سوریه یک طوری است که بعضی وقت ها مسیرشان طولانی است و بعضی وقتها داخل یک شهر یا محله باید مبارزه می کردند. مثلا از این خانه به آن خانه می جنگیدند، یعنی خیلی به هم نزدیک بودند. می گفت یک بار می بینی پشت سرمان آمدند؛ خیلی وحشتناک بود.
میگفت که رفته بودیم و عملیات داشتیم؛ خیلی زخمی و شهید داشتیم؛ کلا راهمان دور بود؛ مقر خودمان را گم کرده بودیم؛ تیراندازی هم زیاد شده بود؛ اصلا گفت سر در گُم بودیم؛ حالا نمی دانم فرمانده شان کی بوده، این را ازش نپرسیدم که فرمانده شان بوده یا شهید شده بود. گفت که شهید داشتیم، زخمی داشتیم؛ چند نفر بودیم؛ همین چند نفری که مانده بودیم؛ تیراندازی زیاد بود و اصلا ما نمی دانستیم چه کار کنیم. همین طوری برای خودمان می رفتیم؛ چند تا زخمی هم داشتیم؛ یکی از زخمی ها اسمش علی بود، فامیلش را نمی دانم؛ یک بچه نوجوان بود؛ به پایش تیر خورده بود؛ اتفاقا همان علی هم آمد خانه مان برای تشکر.
سید هادی گفت من این را اصلا ولش نکردم؛ بچه ها گفتند که ما نمی توانیم زخمی را با خودمان ببریم... اصلا نمی دانیم کجا داریم می رویم. هادی می گفت من گفتم نه، حتما باید زخمی ها را با خودمان ببریم. گفت همین علی را برداشتیم و راه افتادیم. حالا زخمی های دیگری هم داشتیم. همین طور برای خودمان می رفتیم؛ انگار گم شده بودیم؛ صدای تیراندازی و اینها هم بود؛ گم شده بودیم و نمی دانستیم کجا هستیم. اینقدر پیاده روی رفتیم که خسته شدیم؛ بعضی ها چکمه هایشان را انداختند چون سنگین بود؛ بعضی ها تفنگ هایشان را انداختند؛ نصف روز پیاده رفتیم و آخرش شانسی به مقر خودمان رسیدیم.
شب وقتی خوابیدم خواب دیدم یک خانمی چادر سیاه سرش بود و دست هایش را بهم نشان داد. دو تا کف دستش را بهم نشان داد. گفتم چرا اینقدر دست هایتان زخم است؟ گفت از بس امروز جلوی تیر را گرفتم که به شما نخورد. بعد اینها را هم که می گفت و تعریف می کرد خیلی رویش تأثیرگذار بود. روی خودش هم اثر زیادی گذاشته بود.
**: یعنی با تمام وجودش حضور حضرت زینب را در منطقه حس می کرده و این خواب را هم که دیده خیلی باورش مستحکم و قرص شده بود که حضرت زینب حواسش به او هست. حتی خودش و دست هایش زخمی می شود تا مقابل تیر بایستد...
خواهر شهید: وقتی اینها مدافع حرم هستند، بیبی هم بالاخره یک چیزی بهشان نشان می دهد. بالاخره یک طوری ازشان دلجویی می کند.
**: از اعزامشان، حرف درحرف آمد و نتوانستم بپرسم... با توجه به آن وابستگی شدیدی که شما به برادرتان داشتید، موقعی که آمدند و گفتند من می خواهم بروم سوریه، قطعا برای شماخیلی سخت بوده که بخواهید اجازه بدهید. عملا شما وابستگی شدید داشتید و برایتان سخت بوده که این اجازه را بدهید. چطور شد که ایشان این اجازه را از شما گرفتند؟
خواهر شهید: اینقدر زرنگ بود در اجازه گرفتن. همه می گفتند نگذار برود سوریه، یک اتفاقی برایش بیفتد، یا تیر می خورد زخمی می شود، خب سخت است برایش تا آخر بماند خانه شما. همین الان بگویم من دلم خیلی قرص بود. نمی توانستم و اصلا زبانم یاری نمی کرد بهش بگویم نرو، اما به خاطر اینکه همه دور و برم فامیل ها گفتند که از تو حرفشنوی دارد، یک بار بهش گفتم هادی جان! می شود دیگر نروی سوریه؟
چند بار رفته بود و اعزام دوم بود. فکر کنم بعد از اعزام اولش بهش گفتم. اول که اصلا باورم نمی شد برود سوریه. گفتم شوخی می کند. به شوخی شوخی رفت.
**: آمدند و در حالی که شما اصلا شما باورتان نمیشده از شما خداحافظی کردند و رفتند و دیگر شما چیزی نگفتید؟
خواهر شهید: بله، من باورم نمی شد که میخواهد برود. شوکه شده بودم.
**: از خانه رفتند یا اینکه شما تا یک مسیری بدرقه شان کردید؟ رفتنشان چطوری بود؟
خواهر شهید: از خانه رفت؛ من اصلا باورم نمی شد؛ گفتم این شوخی می کند؛ یک خداحافظی خیلی عادی کردم که مثلا اصلا باورم نمی شود. همه گفتند چرا گذاشتی برود؟ یک هفته زنگ نزد و من اصلا باورم نشد که واقعا به سوریه رفته. فامیل هایمان از دور و برم می گفتند از تو حرفشنوی دارد بهش بگو دیگر نرود؛ زخمی می شود و اینها؛
از سوریه که آمد، گفتم هادی جان! یک چیزی بهت بگویم؟ گفت آره. گفتم می شود دیگر نروی سوریه؟ گفت باشد؛ من به حرفت گوش میدهم؛ هر چه شما بگویی گوش می دهم؛ من فقط یک سئوال ازت دارم؛ اگر سئوالم را جواب دادی، من دیگه نمی روم.
پیش خودم گفتم که خوب است دیگر، یک سئوالی میپرسد و تمام... بهم گفت که خب باشد، من نمی روم، اما توی آن دنیا می توانی جواب حضرت زینب را بدهی؟ اصلا انگار روح از بدنم رفت؛ یک طوری شدم؛ الان هم که این حرف را خودم به خودم می گویم انگار یک لرزه ای به بدنم می افتد. یک لرزشی به وجودم میآید. یک حال دیگری می شوم. برایم خیلی سئوال سختی بود؛ دیگر اصلا نتوانستم جوابش را بدهم.
**: خیلی زیرکانه آمدند و هدف خودشان را پیش بردند و اینکه شما را مثلا در یک حالت احساسی قرار دادند... از آن باور و عقیده ای که شما داشتید استفاده کردند و می دانستند شما اصلا هیچ جوابی برای این سئوال ندارید.
خواهر شهید: خب جوابی نداشتم دیگر... من چطوری جواب حضرت زینب را می توانستم بدهم؟!
**: پس شما عملا در مقابل رفتنشان سکوت کردید و سکوت علامت رضاست...
خواهر شهید: اصلا دیگر نتوانستم حرف بزنم و رفت.
**: اولین باری که آمدند از سوریه شما یک تغییری در رفتارشان، وجودشان، چهره شان، منششان با قبل از سوریه رفتن دیدید؟
خواهر شهید: بله، خیلی. اصلا از وقتی که آمدند،این تغییرات را دیدم... فرقش از وقتی فهمیده شد که حاجتش را از حضرت ابالفضل(ع) گرفت که نیت کرد و گفت من خودم را فدایی حضر ت امام حسین(علیه السلام) می کنم. فرقش را من کلا از آنجا حس کردم. کلا یک طور دیگر شده بود. دگرگونیای در وجودش اتفاق افتاده بود که خودم هم توی شوک مانده بودم. یعنی خودم هم که خبر داشتم در شوکش مانده بودم.
**: شما گفتید سید هادی برادر کوچک شما می شود، یعنی آخرین فرزند خانواده می شود، درست است؟
خواهر شهید: بله.
**: گفتید که متولد سال ۶۰ است؟
خواهر شهید: بله.
**: روز و ماهش را احساس می کنم نگفتید، اگر روز و ماهش را هم بگویید ممنون می شوم.
خواهر شهید: خب الان روی کارت های شناساییمان تاریخ تولدمان را ۱/۱ زدهاند ولی خب همچین تاریخی درست نیست؛ چون افغانستان تاریخ تولد را یادداشت نمی کردند و کارت واکسن و اینها نداشتند، نمی دانم دقیقا تولد برادرم در چه تاریخی بوده. قبلا روی کارت شناسایی قبلیمان تاریخ تولدمان درست بود که تازه آمده بودیم؛ الان همه اش شده اول فروردین.
**: یعنی الان روی سنگ مزار شهید هم همین تاریخ نوشته شده است؟
خواهر شهید: روی سنگ مزارش تاریخ تولدش هست. فکر کنم آن تاریخ درست باشد.
**: الان شما اطلاعی ندارید ماهش را چی زدند؟
خواهر شهید: فکر کنم برج ۲ می شود.
**: چون من سر مزار شهید آمدم فکر می کنم روی آن نوشته ۵ اردیبهشت. درست است؟
خواهر شهید: فکر کنم همین است. چون من حضور ذهنم خوب نیست و یادم نمی ماند.
**: بعد گفتید که ولایت سرپل افغانستان به دنیا آمدند و شش ماهه بودند که آمدند ایران، شما هم سه سالتان بوده که آمدید ایران با خانواده؛ درست است؟
خواهر شهید: بله.
**: و اینکه گفتید متاسفانه در ۹ سالگی پدرتان را به خاطر بیماری از دست دادید. آقا سید هادی هم ۹ ساله بودند.
خواهر شهید: بله، بعد ۱۱ سالشان بودند که مادرمان فوت شدند.
**: مادرتان هم یک هفته تقریبا مریض بودند و خیلی سریع هر دوتایشان از پیش شما رفتند و شما پیش برادر بزرگتان بزرگ شدید.
خواهر شهید: بله.
**: گفتید برادرتان کرمان می نشیند، درست است؟
خواهر شهید: بله، برادرم و خواهرم در کرمان زندگی می کنند.
**: و گفتید به گردن شما یک طورهایی حکم پدری دارند.
خواهر شهید: بله، درست است.
**: شهید سال ۹۳ اعزام شدند و چهار بار تقریبا اعزام داشتند، درست است؟
خواهر شهید: بله؛ اعزامشان سال ۹۳ بود. بعد هم فکر کنم چهار بار اعزام شدند.
**: گفتید تقریبا ۴ بار اعزام داشتند، و بعد از اعزام دومشان که سال ۹۴بوده یک سفر که شاید ۷، ۸ ماه طول کشیده به خارج داشتند و خیلی هم راحت قبول می شدند و هیچ مشکلی سر راهشان نبوده اما خب با روحیاتشان سازگاری نداشته. کشورهای مختلفی مثل فنلاند و سوئد رفتند و خودشان درخواست ریپورت دادند چون خودشان نمی توانستند این فضا را تحمل کنند. و گفتید دیپورت شدند به افغانستان. درست است؟
خواهر شهید: بله؛ اول به افغانستان دیپورت شدند، بعدش آمدند ایران. بعدش که به سوریه رفت، شهید شد.
*معصومه حلیمی
ادامه دارد...