به گزارش مشرق؛ این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!
«شولوپ!»
صدای توپ فوتبال بچهها بود که در کاسه آش افتاد! مردها زدند زیر خنده. زنها اول شوکه شدند و بعد به دو دسته تقسیم شدند، بعضیها لبخندزنان، بعضیها هم ایش و ویشکنان! مقداد توپ آبی رنگ را که حالا در اثر چسبیدن سبزی و رشته، شبیه تصاویر فضانوردان از کره زمین شده بود از کاسه آش درآورد، آن را با احتیاط و کمی دور از بدنش گرفت و تحویل بچهها داد «علی! ببر زیر شیر بشورش. بعد هم بقیه فوتبالتون رو اون طرفتر بازی کنین. پشت اون شمشادا. اینجا نمونین که باز شوت کنین تو مغز و کله پاچهی ما!»
علی راه افتاد به سمت شیر آب پارک و لشکر بچههای فوتبالیست هم به دنبالش. شانزده خانواده بودیم که در شب میلاد امام حسن (ع) برای افطاری در پارک جمع شده بودیم. هر خانواده حداقل دو بچه داشت و رکورد تعداد فرزندان هم دست خانواده احمدی با پنج بچه بود. خانواده احمدی، حکم قله را دارد، افق، آرمان! همه، آنها را که میبینند احساس میکنند خودشان چه خانواده خلوتی دارند و چقدر در زمینه فرزندآوری ضعیف عمل کردهاند! بدبختی این است که هرچقدر هم میدویم، به آنها نمیرسیم!
مسأله این است که آنها متوقف نمیشوند و مدام به سمت افقهای بلندتر در حرکتند. اصلا جهشی میروند! آنها دو تا بچه داشتند که علی ما به دنیا آمد. تا به خودمان جنبیدیم و سجاد به دنیا آمد، آنها چهارمی را هم تقدیم به بشریت کردند. حالا هم که فکر میکردیم با تولد زهرا داریم خودمان را به خانواده پنج فرزندیشان نزدیک میکنیم، در افطاری شب میلاد رودست خوردیم و فهمیدیم ششمیشان هم در راه است! خدا حفظشان کند، بسکه همیشه شاکر و خوشحال و شاد و خندان هستند، ما هر بار با خودمان میگوییم «وای! اگه ما هم مثل اینا زیاد بشیم چی میشه! زندگی خیلی زیبا میشه!»
سفره را همه با هم چیدیم. هرکس که میآمد، یک زیرانداز و یکی دو تا فلاسک چای هم همراهش بود. آنقدر زیرانداز زیاد بود که برای نمازجماعت هم در کنار سفره جا داشتیم.
- مامان! سبزیها رو بده من بچینم!
- مامان! من نون پنیر میخوام!
- مامان! برا منم چایی شیرین درست کن!
- مامان! نی نی خرمامو گرفت!
لابه لای صدای گریه و خنده و دعوا و جیغ بچهها، چنین جمله هایی هم شنیده میشد. هنوز اذان را نگفته بودند که به حول و قوه الهی، بچه کوچکها نان و پنیرشان را خوردند و سفره را به مقصد زمین بازی پارک، ترک کردند. خوبیاش این بود که خانواده صادقی که میزبان بودند، محل استقرار را در نزدیکی زمین بازی انتخاب کرده بودند. نماز جماعت را با تکبیرهای چندین و چند مکبر قد و نیم قد، اقامه کردیم و بالاخره نشستیم سر سفره افطار.
لیوانهایمان را از کیفم درآوردم و گذاشتم سر سفره. سعیده، خانم آقای صادقی، از آن انسانهایی است که حواسشان به محیط زیست است. چند بار در گروه مجازی جلسه قرآن تاکید کرده بود که هرکس برای خانواده خودش لیوان و بشقاب و قاشق بیاورد. زهرا انگار ارث پدرش را از سفره طلب داشته باشد، مدام به سمت سفره حمله میکرد! هنوز چای و خرما را کامل نخورده بودم که در یک حرکت غافلگیرانه، چنگ زد به سفره یک بار مصرف. او میکشید و من میکشیدم! آخرش یک تکه از سفره را کند و غنیمتی گرفت دستش. آن را توی هوا تکان میداد و شادی میکرد. انگار کاپ طلا گرفته باشد. یا گنج پیدا کرده باشد. تکه سفره را در مسیر نسیم بهاری حرکت میداد و به همه پز این دستاورد بینظیرش را میداد!
نان و پنیر را خورده بودیم که کلهگنجشکیها فوتبال را به آش ترجیح دادند و ادامه افطار را به ما واگذار کردند! علی جلودار بود و سجاد و چند پسربچه دیگر هم نوچهاش! سعیده حقیقتا آشپز است. یکتنه برای این همه آدم آش پخته بود. البته که موفقیت اتفاقی نیست! از همان اولین افطاری این جلسه قرآن خانوادگی که فقط چهار خانواده بودیم و همهمان تازه عروس و داماد، سعیده نشان داد که آشهای جاافتاده و خوبی میپزد. سیزده سال پیش بود. شب نیمه رمضان. مهمان خانواده صادقی بودیم و جرقه جلسه قرآن خانوادگی همانجا خورد. از همان شب شروع کردیم. هم قرائت، هم تفسیر. هر هفته جمع میشدیم و جلسه را سیزده سال ادامه دادیم. به جز دوران کرونا، که قرارهایمان مجازی شده بود و چقدر دلتنگ هم بودیم. خانواده احمدی حدود دو ماه بعد از اولین جلسه به ما پیوستند. زمانی که فاطمه دختر اول شان، یک ماه و نیمه بود. این چنین بود که هروقت در عمر جلسه قرآن تردید میکنیم، سن فاطمه را از مادرش میپرسیم و یادمان میآید که جلسه دقیقا چند ساله شده است.
در همه این سیزده سال، ما بارها و بارها آشهای خوشمزه سعیده را خوردهایم و حالا که برای شانزده خانواده آش پخته است، هیچ کس تعجب نمیکند که او به تنهایی از عهده این کار برآمده. آنقدر هم زیاد پخته بود که وقتی یکی از کاسههای آش با توپ فوتبال بچهها متبرک شد و کنار گذاشتیمش، ضربهای به قدرت و قوت سفره وارد نشد و روزهداران عزیز تا آنجا که جا داشتند، آش خوردند، یک چای نبات هم رویش!
سفره که جمع شد، جمعخوانی قرآن شروع شد. آقایان حلقه خودشان را داشتند و خانمها هم چند زیرانداز آن طرفتر حلقه خودشان را.
- منم سوله بخونم؟!
هنرنمایی قرآنی بچهها، جز برنامههای ثابت جلسه است. سجاد هم مثل همیشه به موقع خودش را رساند، سورهاش را که تحریفی از سوره توحید بود (!) خواند و بعد دوباره به زمین بازی مراجعت کرد!
آقای دانایی، دوست قدیمی مقداد، حوزوی است، اما اغلب لباس روحانیت نمیپوشد. همیشه بخش تفسیر به عهده اوست. ایستاد و خانمها را دعوت کرد بیایند نزدیکتر تا صدایش را بشنوند. عابران و رهگذران هم توجه شان به ما جلب شده بود. اقای دانایی بعد از بسم الله و صلوات، حرف هایش را شروع کرد.
- میبینید عمرمان چقدر زود میگذرد؟ جلسهمان سیزده ساله شد. کسی مطمئن هست تا شبهای قدر امسال زنده میماند؟ هر لحظهی این ماه را برای انس با کلام خدا قدر بدانیم.