کد خبر 1521445
تاریخ انتشار: ۵ شهریور ۱۴۰۲ - ۱۵:۵۰

سازمان منافقین از سال ۶۱ با هدف زدن سرانگشتان نظام درصدد ترور کور شهروندان، مردم عادی و اعضای سپاه پاسداران، کمیته‌ها و مساجد برآمد.

به گزارش مشرق، مرکز اسناد انقلاب اسلامی نوشت: جنایت منافقین در دهه شصت گویای فجایع و حقایق ضدبشری آن سازمان علیه مردم ایران است. سازمان که از حذف مسئولان نظام در آغاز جنگ مسلحانه در سال ۶۰ راه به جایی نبرده بود؛ در سال ۶۱ با هدف زدن سرانگشتان نظام درصدد ترور کور شهروندان، مردم عادی و اعضای سپاه پاسداران، کمیته‌ها و مساجد برآمد.

یکی از این جنایت‌های تروریستی در ۴ شهریور ۱۳۶۱ رخ داد. زمانی که در منطقه شرق تهران تیم عملیاتی سازمان برای ترور محسن اسکندری یکی از اعضای سپاه پاسداران وارد خانه او شد و همسر و میهمانان او را به شهادت رساند. این اقدام تروریستی بی‌سابقه در حالی صورت گرفت که اعضای سازمان دختر چهارساله او را هم هدف گلوله قرار دادند. روزنامه‌های صبح شنبه ۶ شهریور ۶۱ به گزارش این فاجعه پرداختند.

حال پس از چهل سال پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی در گفت‌وگویی با محسن اسکندری که جانبازی را از سال‌های اولیه پیروی انقلاب به ارمغان دارد؛ برای نخستین بار به روایت ابعاد مختلف این فاجعه پرداخته است.

اسکندری در این گفت و شنود علاوه بر تشریح سابقه فعالیت‌های سیاسی و مبارزاتی خود پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، به فضای سیاسی اجتماعی کشور در اوائل انقلاب پرداخت.

زمینه‌ برخورد راوی با سازمان، نحوه شناسایی خود و خانواده‌اش توسط منافقین و روایت حادثه ۴ شهریور ۱۳۶۱ از مهم‌ترین موضوعاتی است که در ادامه از نظر می‌گذرد.

*نحوه ورود شما به سپاه پاسداران چگونه بود؟

- بسم الله الرحمن الرحیم. هفتم خرداد پنجاه و هشت وارد سپاه شدم. در گردان یک پادگان ولیعصر تهران جزو اولین گردان‌هایی بودیم که تشکیل شد و بسیاری از بچه‌های این گردان هم شهید شدند. الان خیلی کم هستند شاید چهار پنج نفر مانده باشند.

*مأموریت اصلی شما چه بود؟

- اول انقلاب بیشتر با گروهک‌ها درگیر بودیم. وقتی انقلاب پیروز شد در تهران درگیری‌ها شروع شد و شب و روز ادامه داشت.

*در فاز سیاسی چه نگاهی به مجاهدین خلق داشتید و فضای کشور را چگونه می‌دیدید؟

-من با سازمان چون از قبل انقلاب برخورد داشتم نسبت به آن‌ها شناخت داشتم یعنی طوری بود که پادگان ولیعصر هم که بودیم بسیاری از بچه‌های سپاه هم نظر مثبتی به مجاهدین داشتند. یعنی آن‌ها را مجاهد می‌دانستند. خصوصا اینکه آیه فَضَّلَ اللهُ المُجاهِدینَ عَلَی القاعِدینَ اَجرًا عَظیمًا آرمشان بود و به نام خدا و خلق قهرمان شعارهای زیایی داشتند. سخنرانی‌های رجوی خیلی تحریک‌کننده بود و آدمی که اطلاعات دینی نداشت قطعا جذبش می‌شد. کافی بود شما یک مقدار باورهای مذهبی ضعیفی داشته باشی بلافاصله جذبشان می‌شدی؛ بدون تردید. بسیاری از پاسدارهای ما بودند که نسبت به این‌ها خوشبین بودند. ما می‌گفتیم دروغ می‌گویند.

بعد که خودشان رفتند از دست منافقین تیغ موکت‌بری خوردند دیگر متوجه شدند که این‌ها کی هستند؟ بچه‌های ما می‌رفتند خانه‌های تیمی را می‌گرفتند. در فاز نظامی تنها نیرویی که جلوی منافقین با آن همه سلاح ایستاد، گشت ثارالله بود. درگیری‌ها در داخل شروع شده بود. من هم سال پنجاه و نه در کردستان مجروح شده بودم. دیگر یک مدتی استراحت پزشکی داشتم. هفت بار دستم را عمل کردم و نمی‌توانستم در عملیات شرکت کنم. در کار فرهنگی پادگان ولیعصر شرکت می‌کردم و اولین جزوه درباره ولایت‌فقیه را در آن پادگان نوشتم.

*مشخصاً از خود سی خرداد چیزی در ذهنتان هست؟

- ۳۰ خرداد این‌ها وارد فاز نظامی شدند. من درگیری فیزیکی نداشتم چون خودم مجروح بودم نمی‌توانستم برای خانه‌های تیمی بروم ولی بچه‌ها می‌رفتند و خیلی‌های‌شان شهید شدند.

*پس شناسایی شما برای ترور چگونه صورت گرفت؟

- من به خاطر شناختی که از قبل انقلاب از این‌ها داشتم، تقریبا نه سال قبل از پیروزی انقلاب این‌ها را می‌شناختم که تفکرشان چگونه است؟ هر کاری کردند که ما را در خانه‌های تیمی خودشان ببرند نمی‌رفتیم و مخالفت می‌کردیم. انقلاب که پیروز شد، بچه‌های انقلاب هر کدام یک منطقه تهران را به عنوان پایگاه خودشان مشخص کرده و فعالیت می‌کردند.

من در مسجد جوادالائمه تهرانپارس با بچه‌های بسیج و سپاه بودم. سخنرانی‌های متعددی در مسجد ابوالفضل، مسجد امام محمدباقر و مسجد صاحب‌الزمان داشتم. در آن منطقه و مراکز مذهبی شناخته شده بودم و در مورد منافقین هم افشاگری می‌کردم. اولین کسی بودم که در منطقه تهرانپارس این کار را می‌کرد.

*کاملا میدانی کار می‌کردید؟

- یکی از برنامه‌های فرهنگی و تبلیغی من این بود که گروه‌ها و جوان‌هایی که جذب سازمان مجاهدین می‌شدند را روشن کنم. مثلا از ساعت دو که از محل کار می‌آمدیم، به دانشگاه تهران یا چهارراه‌هایی از میدان امام حسین تا میدان انقلاب که تجمع و کتاب‌فروشی داشتند، می‌رفتم و با آن‌ها مناظره می‌کردم که خیلی داغ بود و برای جوان‌ها جاذبه داشت.

جوان‌هایی که اطلاعاتی از اسلام و دین نداشتند و ماهیت منافقین را هم نمی‌دانستند از آن‌ها جدا می‌شدند. جاذبه آن‌ها واقعا خیلی بالا بود و خیلی شعارهای جوان‌پسند و تحریک‌آمیز و احساساتی می‌دادند که هر جوانی را جذب می‌کرد. من آنجا ماموریت و تکلیفم این بود که این بچه‌ها را برگردانم.

هر روز کارمان این بود. با ده نفر از این‌ها صحبت می‌کردم. وقتی صحبت می‌کردیم، هیچ جوابی نداشتند بدهند. خیلی عجیب بود. این‌هایی که خودشان را برای سازمان می‌کشتند و هر روز تظاهرات راه انداخته و علیه شهید بهشتی و امام شعار می‌دادند، وقتی با آن‌ها صحبت می‌کردیم هیچ چیزی نداشتند. اینکه مسلمان هستی یا نیستی؟ سازمان را می‌شناسی یا خیر؟ سابقه سازمان چنین و چنان است.

این‌ها دنبال قدرت و مخالف دین‌اند. این‌ها خطرناکند و ... این‌ها را که می‌گفتیم اصلا باور نمی‌کردند. بعد از نیم ساعت صحبت سرشان را پایین می‌انداختند و می‌رفتند. دوباره می‌دیدم ده نفر دیگر آمده‌اند. آن موقع من ۲۸ سالم بود و آن‌ها ۱۸ ساله تقریباً. به آن‌ها می‌گفتم شما جوان مسلمان و شیعه هستید و نمی‌توانید این تفکرات را قبول کنید. نمی‌توانید کارهایی را که سازمان می‌خواهد انجام بدهید. این‌ها یک دفعه وا می‌رفتند و تعجب می‌کردند.

*به این ترتیب زمینه شناسایی شما کاملا فراهم بود.

- سازمان البته آنجا نیروهای اطلاعاتی داشت و ما را شناسایی می‌کرد. من در محل خودمان فیروزکوه، اعلامیه امام را پخش می‌کردم. چند منافق هم آنجا داشتیم که شناسایی می‌کردند. در تهرانپارس هم تنها کسی بودم که در آن مساجد سخنرانی می‌کردم و جلسات افشاگری علیه منافقین را داشتم و این‌ها من را شناسایی کرده بودند. به طوری که عصر آن روزی که ترور خانواده ما اتفاق افتاد، یک خانمی آمده بود می‌گفت: وقتی شما سخنرانی می‌کردید دو نفر پشت سر من بودند و می‌گفتند این فلان فلان شده هنوز زنده است! معلوم بود از داخل محل عده‌ای به منافقین اطلاعات می‌دادند که این آقا فعال است و باید بزنیدش.

اسنادش را می‌آورم که این‌ها ما را چگونه معرفی کرده بودند. به هر حال این‌ها برنامه‌ریزی و شناسایی کرده بودند که این آدم باید حذف بشود. در اعلامیه آن‌ها نیز این مسئله هست. عین دستخط آن‌هاست که دادستانی کل در خانه تیمی آن‌ها کشف کرده و نشان می‌دهد که اطلاعات دقیق نداشتند و کورکورانه کار می‌کردند.

در این گزارش نوشته است: «ساعت شش و چهل دقیقه وارد منطقه شدیم. ابتدا فرمانده سوژه را چک می‌کند. سپس به شکل دو نفره موتور خود را در محل پارک می‌کنیم. به وسیله کلیدی درب خانه را به صدا در می‌آوریم. دختر بچه کوچکی درب خانه را باز می‌کند و اعضای واحد در حالی که فرمانده مسلسل را به روی دوش خود انداخته و دیگری کلت در دستش بوده، با تحرک برق‌آسایی وارد ساختمان شده، سه تن از مزدوران که در آن موقع مشغول صبحانه بودند، با دیدن رزمندگان مجاهد مبهوت می‌مانند و با شنیدن فرمان بی‌حرکت فرمانده به جنایت‌ها و خیانت‌های مرتکب شده و همچنین به یاد جاسوسی‌های خود که باعث رعب و وحشتی که در میان مردم زحمتکش خاک سفید ایجاد کرده بودند افتاده و مرگ محتوم خود را در لحظه‌ای بسیار نزدیک می‌دیدند. فرد شماره یک اکبر خدادی این مزدور کثیف وحشت‌زده و هراسان پا به فرار می‌گذارد... [حالا این اکبر خدادی اصلا نمی‌داند سیاسی را با چه س می‌نویسند.

او از شمال برای کارهای سربازی‌اش آمده و مهمان من بود.] ... که توسط فرمانده با یک رگبار مسلسل آتشین مغزش متلاشی شده و در دم به هلاکت می‌رسد. سپس رگبار به سمت دو نفر دیگر که به التماس و عجز افتاده بودند باز شد که آن‌ها نیز به هلاکت می‌رسند. پس از آتش ... به هر کدام از مزدوران یک تیر خلاص میزنیم.» این گزارشی است که به دست خودش نوشته و سازمان انکار کرده که ما این‌ها را نکشتیم. در حالی که این دستخط خودشان هست و سندش موجود است.

برچسب‌ها