بهت زده بودیم که قرار است با پیکر شهدا مواجه شویم. تابوت محمدحسین را گذاشتند جلوی در و بقیه را به ترتیب از بالا به پایین چیدند. روی پلاک تابوت محمدحسین نوشته بود: «ایرانی».

گروه جهاد و مقاومت مشرق کتاب عمار حلب را محمدعلی جعفری برای انتشارات روایت فتح نوشت. زندگی و زمانه شهید محمدحسین محمدخانی. همین کتاب باعث شد نام شهید محمدخانی بیشتر و بیشتر شناخته شود و مزارش همیشه زائر داشته باشد.

نویسنده کتاب، بعدها از خاطرات و روات همسر شهید، کتاب «قصه دلبری» را نوشت که این کتاب هم مورد توجه قرار گرفت. بعدها هم کتاب‌های دیگری درباره شهید محمدحسین محمدخانی نوشته شد اما هیچ کدام نتوانستند به محبوبیت عمار حلب دست پیدا کنند.

آنچه در ادامه می‌خوانید،‌بخشی از این کتاب است...

من که گول این حرف‌ها را نمی‌خورم. دارد باز هم ادای شهدا را درمی‌آورد.

گفتند که نمی‌آید. خشکم زد. دمدمای ظهر گفته بودند با رفیقش، دوتایی می‌ایند. الان حرف عوض شده. می گویند اصلا نمی‌آید. می‌خواستم داد بزنم: «پسر، بازم مسخره‌بازی درآوردی؟!» مسجد را برایش آماده کردیم. خیابان‌های مهرآباد جنوبی را آبو جارو زدیم. عکس‌هایش را زدیم به در و دیوار. باید چه کار می‌کردیم که نکردیم؟! همه بچه‌ها زمین‌گیر شدند.

این چند معرفی را هم از دیگر کتاب‌های این مجموعه بخوانید؛

چند دقیقه با کتاب «سرِّ سَر»؛ / ۵۷

عید نوروز بدون شیرینی‌های حاج عبدالله + عکس

چند دقیقه با کتاب «طائر قدسی»؛ / ۵۲

هجده روز پس از پیامک‌های عاشقانه «امین» چه شد؟

چند دقیقه با کتاب «دلتنگ نباش»؛ / ۸۶

چرا روح‌الله را از تیم هجوم خط زدند؟!

آمد هیئت. اول از همه رفت وضو گرفت. مواقع سینه‌زنی انگار نه انگار که هیئت میان‌دار دارد. پرشورتر از آنها رفت وسط میان‌داری کرد. سربه سرش گذاشتیم. یک کلاه کاموایی سبز یشمی گذاشته بود. سرش با ریش‌های بلند و پیراهن یقه‌گرد عین شهدا. بعد از مجلس گعده گرفتیم و کلی گفتیم و خندیدیم. توی مسیر برگشت از اوضاع مجموعه پرسید. می‌گفت که باید وسط بایستید و خالی نکنید. می‌گفت که خیلی‌ها دارند خون دل می‌خورند برای این انقلاب و مثل کوه ایستاده‌اند. کشیدمش کنار. بهش گفتم «چیه؛ باز هم داری ادای شهدا رو در میاری؟!»

نفس گرفتیم. گفتند که نفس مهرآباد به دم و بازدمی محتاج است. یک شب دم یک شب بازدم جدا جدا می‌آیند. اول خودش می‌آید، بعد رفیقش میثم مدواری. گویا رفیقش تن مهمانی آمدن نداشت. عکس‌های معراج محمد حسین هم رسید. چشم‌هایش بسته بود. انگار خوابیده بود وسط چهار تا تکه چوب. همه دور و برش داشتند. نگاهش می‌کردند. یکی دست می‌زد به صورتش، یکی مویه می‌کرد. داشت برای همه ادای شهدا را درمی‌آورد. توی موج جمعیت، مثل کف روی آب قُل‌قُل می‌کردم. جلوی چهار تا تخته را گرفته بودم. نمی‌دانم چرا عکسش را جلوی تخته‌ها چسبانده بودند. از همان عکس‌هایی که ژست شهدایی می‌گرفت.

با خط قرمز درشت نوشته بودند «شهید مدافع حرم». باورم نمی‌شد تابوت محمد حسین باشد. نکند باز هم می‌خواست ادای شهدا را در بیاورد؟! عکس گرفته مثل محسن دین‌شعاری. همان شهیدی که خیلی میخواست جایش را پر کند. قطعه سرداران شهید خیلی رفته بودیم پیشش با ریش بلند و لباس سبز اعلامیه درست کرده و جلوی اسمش نوشته شهید رفته توی تابوت خوابیده چرا این همه جمعیت آمده اند؟ چرا پشت میکروفون داد میزنند

این گل پرپر از کجا آمده از سفر شام بالا آمده محمد حسین، گفته باشم من گول این حرف ها را نمی خورم. پس کن دیگر پاشو برویم بهشت زهرا. پاشو برویم پیش محسن دین شعاری پیش همان که می‌خواستی ادایش را در بیاوری و ریش‌هایت را مثل او بلند می‌گذاشتی. هنوز پیراهن مشکی یقه‌گردی را که برایم آوردی دارم. پاشو! محمدحسین حنایت برای من رنگی ندارد. برای من ادای شهدا را در نیاور! محمدحسین!

***

مدیر فروشگاهی بودم. یکی از دوستان زنگ زد محل کارم بی هوا گفت: «محمد حسین شهید شد!» بلافاصله یکی دیگر از دوستان پیام فرستاد. شوکه شدم. رفتم طبقه بالای فروشگاه خلوتی پیدا کردم. با رفقا تماس گرفتم که آیا این موضوع حقیقت دارد. وقتی مطمئن شدم، همان جا نشستم یک دل سیر گریه کردم. از اینکه شهید شده بود، ناراحت نبودم.

گریه‌ام جنس گریه جاماندن بود. جاماندن از دوستی که چندین سال با هم زندگی کرده بودیم. پیگیر شدیم. اسمش جزو فهرست شهدایی بود که فردا به ایران منتقل می‌شدند. با پیگیری و تماس یکی از رفقایی را پیدا کردم که مسئول جابه جایی و حمل پیکر مطهر شهدا از فرودگاه تا معراج شهدای تهران بود. هماهنگ کردم که من را هم با خودش ببرد. گفت «فردا صبح میدون آزادی وعده؛ میام دنبالت.» حرفش را جدی نگرفتم. شش صبح با مصطفی نجفلی رفتیم معراج شهدا، اکثر رفقای قدیمی جمع بودند. از چهره‌هایشان مشخص بود که همه شوکه شده‌اند. معلوم بود از دیشب تا حالا نخوابیده‌اند. چشم‌های پف‌آلود و خسته.

چندین مرتبه با رفیقی که قرار بود به دنبالم بیاید، تماس گرفتم. جواب نداد. از مسئول ستاد پیگیر شدیم که کی می‌آیند. جواب درست و واضحی نداد. ما را به داخل راه ندادند. ساعت هشت دوستم تماس گرفت که کجایی؟ گفتم آمده‌ام معراج. قرار شد برویم. چند تا چهارراه بالاتر سوار شویم. ایستادیم. آمد، سوار شدیم. این دوست ما با محمدحسین حشر و نشر داشت. گفت که وقتی تابوت را تحویل گرفته، سینه‌اش را بوسیده است. پرسیدم که الان محمدحسین پشت ماشین است؟ گفت: «بله، با پانزده تا شهید دیگر.» افراد غریبه به خصوص شخصی‌ها را به داخل معراج راه نمی‌دادند. فکر کردند جزو بچه‌های نیرو هستیم. جو سنگینی بود. رفتیم کمک برای پایین آوردن و جابه جایی تابوت شهدا.

بهت زده بودیم که قرار است با پیکر شهدا مواجه شویم. تابوت محمدحسین را گذاشتند جلوی در و بقیه را به ترتیب از بالا به پایین چیدند. روی پلاک تابوت محمدحسین نوشته بود: «ایرانی» قرار بود پیکر شهدا را از تابوت‌های چوبی بگذارند داخل تابوت‌های پلاستیکی برای انتقال به بهشت زهرا(س).

یکی یکی تابوت‌ها را باز کردند. شهدای پاکستانی و افغانستانی و عراقی. از میان آنها دو شهید ایرانی بودند؛ محمدحسین و میثم مدواری.