او ارادت زیادی به رهبرمعظم داشت. شهیدان حاج‌قاسم و حججی را بسیار دوست داشت و می‌گفت: «من آرزو دارم سر مزار این دو شهید بروم. همیشه می‌گفتیم باشد مادر، ان‌شاءالله خواهیم رفت...».

به گزارش مشرق، شهیده سیده‌صغری حسینی‌فرد مادری بود که در روز ولادت حضرت زهرا (س) برای شرکت در چهارمین سالگرد شهادت حاج‌قاسم به گلزار کرمان آمده بود، آمد و بهترین هدیه روز مادر را از دستان حاج‌قاسم گرفت. به بهانه چهلمین روز شهادت این مادر پای حرف‌های فرزندش سیدداود میرطالبی می‌نشینم که به عشق و تشویق مادر پایش به روضه اهل بیت (ع) باز شد و حالا خودش نوحه‌خوان اهل بیت (ع) است. مادر گویا او را برای چنین روزهایی تربیت کرده بود؛ برای لحظاتی که در کنار پیکرش از چادر خاکی، پهلوی شکسته و شهادت روضه بخواند تا برسد به لحظه وداع به آنجا که کنار پیکر مادر نجوا کند: خدا مادرم را کجا می‌برند/ گمانم برای شفا می‌برند/ من و خانه‌داری/ من و سوگواری/ خدا مادرم...

فرزندی که بارها در زیارت عاشورا خوانده بود: بابی انت و امی...‌

می‌گوید: همیشه توصیه‌اش این بود که در مسیر انقلاب بمانیم. مادری که مهربانی‌اش زبانزد مردم بود. وقت خداحافظی و بدرقه‌اش به سمت کرمان، یکی از هم‌محلی‌ها گفته بود: برو ان‌شاءالله شهید شوی! و چقدر این دعا به جان مادر نشست؛ آنجا که در پاسخش گفته بود: آری من شهادتم را گرفته‌ام. سخت بود روایت از مادر، اما سیدداود میرطالبی برای ساعاتی همراه‌مان شد تا این نوشتار از سیره و سبک زندگی مادرش تقدیم‌تان شود.

همسری و همسنگری با جانباز

سیدداود میرطالبی هیچ گاه فکرش را هم نمی‌کرد روزی برسد که بخواهد از مادرش روایت و از لفظ «شهیده» کنار نام مادر استفاده کند. او می‌گوید: مادرم سیده صغری حسینی‌فرد متولد اول مرداد سال ۱۳۴۷ استان فارس است. او در یک خانواده مذهبی بزرگ شد که در بحبوحه انقلاب و دوران دفاع مقدس دین‌شان را به انقلاب و نظام ادا کردند. مادرم چهار برادر و یک خواهر داشت که هر چهار برادرش در جبهه‌های جنگ حضور داشتند، اما خط جهاد و ایثار در خانواده مادری‌ام محدود به مردهای خانواده نمی‌شد. خاله‌ام و مادرم هم تمام تلاش خود را کردند تا سهمی در جهاد و دفاع از اسلام در برابر دشمنان داشته باشند؛ خاله‌ام با یک رزمنده ازدواج کرد و مادرم هم با یک جانباز. همسنگر همسران‌شان شدند و همه مسئولیت‌های خانه را در نبودشان بر عهده گرفتند. پدرم کشاورز، دامدار و به دنبال کسب رزق حلال و چرخاندن امور خانه‌اش بود. جنگ که شروع شد، پدرم داس، دام و خیش را رها و لباس جهاد به تن کرد. با رفتن پدر، مادرم ماند و دو فرزندش؛ سیدیوسف و سیدیونس. تکلیف حکم می‌کرد پدرم برای دفاع از اسلام و کشور راهی شود.

مادرم از آن روزها این گونه یاد می‌کرد: «ما شرایط سختی را گذراندیم و نبود پدرت سخت‌ترش هم می‌کرد. بچه‌ها به سختی بزرگ شدند. من برای اینکه شکم آن‌ها را سیر کنم، می‌رفتم میوه‌های کال درخت خرما (خارک) را می‌کندم و برای بچه‌ها می‌آوردم. پوست‌شان را می‌کندم و آن‌ها را داخل آب می‌انداختم تا کمی زبری‌شان را بگیرم. آن‌ها را به بچه‌ها می‌دادم که بخورند. گاهی آرد توزیع می‌کردند که من هم می‌گرفتم و با آن برای بچه‌ها نان و غذا تهیه می‌کردم. گاهی هم از شیر گاوهای عمو برای سیر کردن شکم بچه‌ها استفاده می‌کردیم.

کمی بعد پدر بر اثر انفجار دچار موج‌گرفتگی شد و به خانه بازگشت و دیگر نتوانست به جبهه برود، اما مادر جهاد پدر را در پشت جبهه ادامه داد. مادرم می‌گفت: «من همراه با دیگر خانم‌ها در ستادهای پشتیبانی شرکت می‌کردم. نمی‌توانستیم اسلحه به دست بگیریم و به میدان برویم، اما همه همت ما این بود که با جمع‌آوری کمک‌های مردمی و ارسال‌شان به جبهه خدمتی به رزمندگان انجام دهیم. از نان پختن و تهیه مربا گرفته تا بدرقه رزمندگان به جبهه.»

باید حق روضه ادا شود

او در ادامه به خلقیات و روحیات مادرش اشاره می‌کند و می‌گوید: مادرم شش پسر و دو دختر داشت. او عاشق اهل بیت (ع) بود؛ ۱۵ سال در خانه روستایی روضه اهل بیت (ع) برگزار می‌کرد.

با اینکه وضعیت معیشت ما در حد پایین بود، اما به برگزاری این مراسم‌ها و روضه‌ها بسیار تأکید داشتند؛ هم مادر و هم پدر. پدرم نوحه‌خوان است. من از هشت سالگی مداحی را از روضه‌های خانگی مادرم آغاز کردم و به تشویق او مداح شدم. مادرم می‌گفت: اگر تمام بچه‌های هیئت تو را تنها گذاشتند و تو تنها ماندی، نگران نباش، حق نداری هیئت امام حسین (ع) را تعطیل کنی. هیچ کس پای منبر و روضه‌خوانی‌ات نیاید، خود من می‌آیم و منبرت را گرم می‌کنم. مادرم به شدت اهل بکاء بود. وقتی پای منبر من می‌نشست، از صدای گریه‌های او متوجه می‌شدم که حال و هوایش چگونه است! می‌گفت: حق روضه باید ادا شود.

پیامبر (ص) به ما سفارش کرد و عترت و قرآن را در میان امتش به یادگار گذاشت، فرزندان من باید به توصیه پیامبر (ص) توجه کنند. بر همین اساس من مداح شدم و یکی از خواهرهایم حافظ قرآن شد. برادران من در بسیاری از مراسم‌ها و یادواره‌ها در منطقه حضوری فعال دارند و این به خاطر توجه مادر به تربیت دینی و مکتبی‌اش بود.

خادم‌الحسین (ع)

فرزند شهیده در ادامه از خادم مادرش هم روایت می‌کند و می‌گوید: مادرم به سفر کربلا و زیارت امام حسین (ع) علاقه‌ای خاص داشت. وضع مالی ما آنطور نبود که بتواند به راحتی برای سفر به کربلا برنامه‌ریزی کند و راهی شود. برای رفتن به سفر کربلا کارهای دستی و بافت صنایع دستی انجام می‌داد و با فروش هنر دست خودش راهی کربلا می‌شد. وقتی دستان زحمتکش مادرم را می‌دیدم، می‌گفتم: مادر جان چه می‌کنی دستانت آسیب دیده‌اند!‌

می‌گفتم: آنقدر خودت را اذیت نکن، خودم پول کربلا را می‌پردازم، می‌گفت: نه، باید خودم هزینه‌اش را تهیه کنم، می‌خواهم از دسترنج خودم باشد. مادرم ۱۱ سال به پیاده‌روی اربعین و زیارت امام حسین (ع) رفت، اما وقتی زانوهایش مشکل پیدا کرد، به من گفت: نام مرا در موکبی بنویس تا بتوانم به زائران امام حسین (ع) در موکب خدمت کنم.

من نام مادرم را در موکبی که برای یکی از دوستانم بود ثبت‌نام کردم، در موکب حضرت زهرای جم استان بوشهر که نزدیک و حد مرزی شهر ماست، او در موکب نان و غذا می‌پخت و روزهای خادمی‌اش را خیلی دوست داشت.

شهادت لیاقت می‌خواهد

فرزند شهید از علاقه مادر برای زیارت مزار حاج‌قاسم سخن می‌گوید، از رفتنی که با شهادت ختم بخیر شد. او می‌گوید: من در ایام و مراسم‌های مربوط به اهل بیت (ع) در خانه خودم روضه می‌گرفتم و گاهی برای اجرای مراسم به شهرستان‌های مختلف می‌رفتم، اما روز مادر را هرگز از دست نمی‌دادم. آن روز قرار بود در خانه خودم مراسمی بگیرم. به منزل مادرم رفتم و او را برای جشن ولادت حضرت زهرا (س) دعوت کردم، او به من گفت: من برای زیارت مزار حاج‌قاسم ثبت‌نام کرده‌ام و قرار است همراه کاروانی به کرمان بروم. من خیلی تشنه زیارت ایشان هستم. اگر کاروان زودتر حرکت کرد، من همراه کاروان می‌روم و شاید نتوانم شما را ببینم. من هم گفتم: اشکالی ندارد. بعد هم که مادر راهی کرمان شد و من توفیق زیارت و دست‌بوسی‌اش را نداشتم. خوب یادم است، یک مرتبه در مورد شهادت زائران در مسیر پیاده‌روی اربعین با مادرم صحبت می‌کردم. او گفت: کاش من هم در مسیر اهل بیت (ع) و در مسیر شهدا به این عاقبت‌بخیری برسم. دعایش شهادت بود و قلباً آرزوی شهادت داشت.

هم محلی‌های‌مان بعدها برایم تعریف کردند که ما به شوخی به مادرت گفتیم، سیده‌صغری نرو کربلا! بمبگذاری می‌شود و شهید می‌شوی که در پاسخ‌مان گفت: اول اینکه شهادت لیاقت می‌خواهد که من ندارم، دوم اینکه من خودم به دنبال شهادتم.

یکی از پیام‌هایی که مادر از حاج‌قاسم به خوبی یاد گرفت، کار برای خدا و اخلاص در عمل بود.

او می‌گفت: من آخرتم را فدای دنیا نمی‌کنم. مهم‌ترین نکته برای مادرم رضایت خدا بود، می‌گفت: ما رضایت خدا را در نظر می‌گیریم و خدا همه امور را درست می‌کند. همین طور هم شد، او برای رضایت خدا کار و در کنار پدر جهاد کرد. در روزهای جنگ جهادی در ستادهای پشتیبانی شرکت کرد، سال‌ها با پدر جانبازم همسنگر ماند و در مسیر شهدا گام برداشت و مراسم اهل بیت (ع) را با شوقی وصف‌ناپذیر برگزار کرد که نهایتاً به شهادت رسید.

بابی انت و امی

فرزند شهید در پایان می‌گوید: دشمنان ما جهل دارند و این اشتباه آنان است، چون جبهه ما را نشناخته‌اند. آن‌ها نمی‌دانند مردم ما عشق به شهادت دارند، مردمی که دنیا را فانی می‌دانند، از شهادت هراسی ندارند که با کشتن چند نفر به خیال خود می‌خواهند مقابل جبهه حق بایستند. آن‌ها نمی‌دانند که ناخواسته به مکتب حاج‌قاسم و به جبهه مقاومت کمک می‌کنند. من دلخوش به سخن رهبر عزیزم هستم که فرمودند: اگر یکی بزنید ۱۰ تا می‌خورید! قطعاً تقاص خون شهدا را خواهیم گرفت و ما از اهل بیت (ع) یاد گرفته‌ایم و عمری خوانده‌ایم بابی انت و امی... حرف دل خودم این است: خودم، همه خانواده و همه ایلم به فدای اهل بیت (ع).

اصابت ۹ ترکش

یکی از هم‌محلی‌ها که کنار مادرم بود و خودش هم مجروح شده بود، برایم از آن لحظات اینگونه روایت کرد: وقتی انفجار اتفاق افتاد مادرت به من گفت: زهره نمی‌توانم از جا بلند شوم. به او گفتم: من الان می‌آیم کمکت می‌کنم، اما مادرتان خیلی ترکش خورده بود. ترکش به او اصابت کرده بود. من متوجه جراحت خودم هم نبودم، خودم را به او رساندم، می‌خواستم کمکش کنم که برخیزد، اما نمی‌توانست، بعد مادرت به من لبخندی زد و گفت: زهره ما رفتیم! هیچ ناله و داد و فریادی نکرد، فقط خندید و از حال رفت، بعد هم او را به بیمارستان منتقل کردند.

حادثه تروریستی کرمان

او می‌گوید: روز ۱۳ دی ماه با مادرم تماس گرفتم، اما به خاطر شلوغی مسیر گلزار او متوجه تماس من نشد. در تدارک مطالب مراسم ولادت حضرت زهرا (س) بودم. خبری از حادثه تروریستی کرمان نداشتم. حدود ساعت ۱۵:۴۰ دوباره با مادرم تماس گرفتم، همین که دو تا بوق خورد، آن طرف خط خانمی جواب داد. من که گمان می‌کردم مادرم است، شروع کردم به سلام و احوالپرسی و تبریک روز مادر... مشغول شوخی و ناز کردن برای مادرم بودم که ناگهان یک صدایی من را به خودم آورد و گفت: «مادر کیه؟ اینجا انفجار اتفاق افتاده و این گوشی را به من داده‌اند. این‌هایی را که مجروح شده بودند با خودشان به بیمارستان بردند.» نمی‌دانستم باید چه بگویم. مات مانده بودم.»

توصیه آیت‌الله بهجت (ره)

همان روز خاکسپاری به مردم گفتم که مادرم همیشه خودش را با نام فرزندانش معرفی می‌کرد و می‌گفت: من مادر سیدداودم یا مادر سیدیونس هستم یا همسر سیدعبدالله میرطالبی‌ام. اما کار به جایی رسید که حالا ما باید خودمان را با نام مادر معرفی کنیم و بگوییم ما فرزندان شهیده سیده صغری حسینی‌فرد هستیم. مادر شد تابلویی که ما با افتخار به آن نگاه می‌کنیم و خودمان را از او می‌دانیم. بسیاری می‌پرسند که مادرتان در زندگی‌اش چه کاری انجام داده بود که به این مقام رسید. مادرم به فرموده آیت‌الله بهجت (رحمه‌الله علیه) عمل کرد؛ به همان توصیه انجام واجبات و ترک محرمات. او مقید به انجام امور دینی و واجبات دینی بود. مادرم علاقه زیادی به اهل بیت (ع) به ویژه به حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) داشت، آنقدر که نهایتاً رزقش را از ائمه (ع) گرفت.

یک مرتبه به مادرم گفتم: برای من دعای شهادت کن. او سکوت کرد؛ سکوتی که چند روز طول کشید، بعد به من گفت: مادر حلالم کن، چشم حتماً برایت دعا می‌کنم. نمی‌دانم مادرم در آن چند روز با آن حس مادرانه چطور کنار آمد و توانست از این تعلق خاطر بگذرد و آمین‌گوی دعایم باشد. او بصیر و رفیق خوبی برای من بود. حیف که رفیق نیمه‌راه شد. بعد از شنیدن خبر مجروحیتش وقتی به کرمان رفتم، خودم را به کنار مزار حاج‌قاسم رساندم و به ایشان گفتم، حاج‌قاسم جدایی من از مادرم بسیار سخت است، اما از تو می‌خواهم مادرم را شفا ندهی! او تا یک قدمی چیزی آمده که همیشه آرزویش را داشت. آمدم اینجا تا از شما بخواهم که او را به آرزویش برسانی و من را هم با شهادت به او ملحق کنی!

چون شیشه عطری که درش گم شده باشد!

او در ادامه از شکوه حضور مردم در گلزار شهدای کرمان یاد می‌کند و می‌گوید: چهارمین سالروز شهادت حاج‌قاسم با شکوه خاصی برگزار شد و همان طور که حضرت آقا فرمودند، حاج‌قاسم مکتب بود و این مکتب برای همیشه زنده و گسترده خواهد بود. مکتب حاج‌قاسم مسیر را برای همه روشن کرد. نه اینکه این در مورد کشور ما باشد، نه حاج‌قاسم به مقام و عظمتی دست پیدا کرد که جهانی شد. او همچون شیشه عطری بود که با شهادتش عطر وجودش در همه عالم پیچید و گلزار شهدای کرمان، امامزاده عشق شد. (این بخش از گفتگو، ما را به یاد این بیت می‌اندازد: پیچیده شمیمت همه جاای تن بی‌سر/، چون شیشه عطری که درش گم شده باشد).

خدا مادرم را کجا می‌برند!

به لحظه وداع که می‌رسیم، حرف‌هایش می‌شود روضه؛ بچه‌ها دور پیکر مادر حلقه زده‌اند و باید با جسم خاکی او وداع کنند، سیدداود این لحظات را اینگونه برایم روایت می‌کند: پیکر مادرم را در میان خیل عظیم علاقه‌مندان به شهدا تشییع و تدفین کردیم. در مسیر خانه مادرم بسیار مورد استقبال قرار گرفت. بسیاری از شهرها تقاضای ورود پیکر مادرم را به شهرشان داشتند که متأسفانه شرایط مهیا نبود و باید او را برای تدفین به روستای خودمان می‌رساندیم. جمعیت چندهزار نفری برای تشییع مادرم آمده بود. مردم زمان و مکان نمی‌شناختند و در آخر مادر را به خانه آوردیم تا بچه‌ها با او وداع کنند. لحظات سختی بود، اما مادر باید می‌رفت... در آن لحظات اینگونه زمزمه می‌کردم: خدا مادرم را کجا می‌برند/ گمانم برای شفا می‌برند/ من و خانه‌داری/ من و سوگواری/ خدا مادرم.

*جوان آنلای