گروه جهاد و مقاومت مشرق- کتاب تعبیر یک رویا را معصومه عبداللهزاده آرپناهی بر اساس خاطرات فائزه کعبینیا، همسر روحانی شهید مدافع حرم، جابر حسینپور نوشته است. این کتاب را انتشارات خط مقدم منتشر کرده است.
شهید حسینپور متولد ۱۸ خرداد ۱۳۶۹ در کشور کویت بود و با دو فرزند، ۲۳ دیماه ۱۳۹۴ در حلب سوریه به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این کتاب و ماجرای دادن خبر شهادت جابر به خانواده است که برایتان انتخاب کردهایم.
میخواستم غم نبودن جابر را در این شلوغی از یاد ببرم. چهار صبح خوابم برد. ساعت هفت با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم بابام بود. حالم را پرسید گفتم خوبم چطور مگه؟ گفت «هیچ چی، زنگ زدم ببینم خواهر شوهرت آمده یا نه.» گفتم «آمده.» گفت «از جابرچه خیر؟» گفتم «پریشب باهاش تماس گرفتم، حالش خوب بود.» گفت «قرار بود برای من لباس گرم از سوریه بیاره. اگه زنگ زد بگو یادش نره.» گفتم «چشم.» و دوباره خوابیدم.
ساعت هشت مادر شوهرم بیدارم کرد. گفت «چند تا از مردهای بزرگ فامیل آمدهاند خانهمان مهمانی. بلند شو که باید صبحانه درست کنیم و پذیرایی کنیم.»
لباس پوشیدم و چادر زدم. رفتم تو پذیرایی و سلام کردم. صبحانه که آماده شد، شیخ ناصر که مهمانمان بود، گفت: «قرصهای حاجآقا را بیاورید، قبل از صبحانه بخورد.»
بعد از خوردن صبحانه روی مبل نشستند و آهسته صحبت کردند. معلوم بود نمیخواستند کسی حرفهایشان را بشنود. فقط یک کلمه تهران را شنیدم ولی دیدم پدر شوهرم منقلب شد. گفتم: مگه تهران چی داره که حاج کاظم این طور منقلب شد!
چند معرفی دیگر را هم بخوانید؛
چند دقیقه با کتاب «شاهرگی برای حریم» / ۱۵۴
خرید داروی بینسخه برای سوریه!
چند دقیقه با کتاب «دخترها باباییاند» / ۱۵۳
نفربر داعشی از روی پیکر جواد رد شد؟!
چند دقیقه با کتاب «قرار بیقرار» / ۱۵۱
شب عقدکنان صدرزاده آب قطع شد!
رفتم توی آشپزخانه. حجیه داشت ظرف میشست. گفتم مثل اینکه اتفاقی افتاده... پرسید: چطور؟
گفتم آرام حرف میزنند و حاج کاظم هم منقلب شده. حجیه رفت تو سالن دید حاجی حالش خوب نیست و مهمانها ناراحت هستند. داد زد و گفت: چی شده؟ به ما هم بگید!
کسی چیزی نمیگفت. حجیه صدایش را بلندتر کرد و گفت: خوب اگه اتفاقی افتاده به ما هم بگید. فقط حاج کاظم باید بفهمه؟ شیخ ناصر گفت: چیزی نیست. جابر زخمی شده. تو بیمارستانه. تا اسم جابر آمد از آشپزخانه زدم بیرون به سر و صورت خودم زدم و گفتم: جابر چی شده؟ گفتند: زخمی شده.
گفتم قلبش کار میکنه؟ فقط قلبش برام کار کنه، کافیه. گفتند: آره، کار میکنه. گفتم میخوام شماره بیمارستان را بگیرم و حال و احوالش را بپرسم. گفتند: توی اتاق عمل است و نمیتواند حرف بزند. هر چه به شیخ التماس کردم فایده نداشت. رفتم تو حیاط دیدم چند تا از بستگان آمدهاند و جواد برادر شوهرم هم هست. گفتم: جواد تو برادر جابر هستی، بگو چی شده؟ چرا مشکی پوشیدهای؟ جواد هیچ نمیگفت. سرش را پایین انداخته بود. دوباره رفتم داخل پیش شیخ ناصر گفتم چی شده؟ چرا چیزی نمیگویید؟
شنیدم یکی گفت چرا این قدر زن بیچاره را اذیت میکنید؟ آخرش باید بگید یا نه؟
دنبال این صدا، عیسی که همراه شیخ ناصر آمده بود، گریان گفت: جابر شهید شده؛ قراره بیارندش تهران...
جابر! تهران... تهران... پس قضیه تهران این بود؟! من رو ببرید پیشش.
گفتند: هنوز جنازه نیامده. جنازه توی میدان جا مانده. نتوانستهاندآن را عقب بیاورند. مانده وسط ایرانیها و داعشیها. همان جا توی حیاط افتادم، جیغ کشیدم و به سر و سینهام زدم.
جابر، تو آخرش ما را تنها گذاشتی. میدونستم تو اگر بری، حتماً شهید میشی و سرپا برنمیگردی. من همه چیز را میدونستم. تو ما را تنها گذاشتی. به فکر من نبودی به فکر بچههات نبودی. برام فیلم همسران شهدا را میفرستادی که یادم بدی صبور باشم. جابر من نمیتونم... من نمیتونم صبور باشم... من باید گریه کنم... من باید جیغ بزنم تا تحمل کنم.
آن قدر به سر و صورت خودم زدم که بی حال شدم. با صدای جیغ من و حجیه، همسایهها یکی یکی آمدند. کنارمان مینشستند و دلداریمان میدادند. دستم را میگرفتند تا خودم را نزنم. جابر مادرت داره گریه میکنه چطور دلت اومد مادرت رو ول کنی؟
تو که همیشه میگفتی دوست دارم همیشه مادرم را خوشحال ببینم... حالا چطور خوشحال باشه؟ چهره جابر از جلوی چشمانم نمیرفت. آن صورت ناز و دوست داشتنی را چگونه میتوانستم فراموش کنم؟! هنوز یک روز نگذشته بود که گفتند یکی از دوستان جابر شبانه رفته و جنازهاش را آورده عقب.
سه روز طول کشید تا پیکر جابر به اهواز برسد. محمدباقر را آماده کردم و لباس نظامیاش را تنش کردم و گفتم جابر خودش گفت وقتی شهید شدم پسرم را این طور بیار بالای سرم در سردخانه. لرز، تمام بدنم را گرفته بود پشیمان شدم. گفتم: محمدباقر را ببرید. پدرش را نبیند بهتره. رسیدم بالای سر جابر. حال خودم را نمیفهمیدم.
گفتم نادیا گل بزن جابر همیشه میگفت نگاه کنید زنهای لبنانی بالای سر شهید کِل میزنند. شما هم کِل بزنید. بغضی سنگین راه گلویم را بسته بود. تا فرصت بود، میبایست حرفهایم را با جابر میگفتم؛ ولی بین آن همه آدم که نمیشد درد دل کرد. اما تا چشمم به پیکر جابر افتاد اختیارم را از دست دادم. صدا زدم جابر، قول دادی خوشبختم کنی پس کو؟ چرا این طور برگشتی؟ پاشو مثل همیشه صدام کن؛ یادته صدام میکردی فوزیه، حبیبتی... جابر، پا شو... من رو تنها نگذار....