گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید مدافع حرم عباس آبیاری متولد هشت دیماه هزار و سیصد و هفتاد بود و در منطقه عباسآباد شهریار از توابع استان تهران زندگی میکرد. او در بیست و یک دی ماه نود و چهار در منطقه عملیاتی خان طومان در حوالی شهر حلب، در سن بیست و چهار سالگی به شهادت رسید.
قسمتهای قبلی گفتگو را هم بخوانید؛
«عباس» زیبا بود و مدام بلا میدید! + عکس
«عباس» از فوتبال و ژیمناستیک فراری بود! + عکس
فنون رزمی را به خواهر و مادرش یاد میداد! + عکس
اعتصاب آب برای رفتن به سوریه! + عکس
بعد از شهادت پسرم اصرار کردم شوهرم به سوریه برود!
دست و پای «عباس» را با تویوتا جدا کردند!
پیکر او حدود پنج ماه بعد در هفتم تیرماه ۱۳۹۵ از طریق آزمایش DNA شناسایی شد و به دست خانواده رسید. آنچه در ادامه میخوانید، اولین قسمت از گفتگوی خبرنگار ما با خانم شهناز فریادرس، مادر این شهید است که جزئیاتی جالب و خواندنی دارد و بستر رشد و تربیت یک شهید را برایمان ترسیم میکند.
**: خبر شهادت رو کی فهمیدید؟
مادر شهید: ما ۵ بهمن از طریق فضای مجازی متوجه شدیم. اولش که عباس شهید شده بود، شایعه شده بود که من عمل قلب باز کردهام و میترسیدند به ما بگن که یه موقع خدایی نکرده برای من اتفاقی نیفته. نمیگفتن به ما...
زنگ زدم به جاریم و با گریه گفتم زهرا جان! عباس پرید؛ عباس شهید شد. گفت الان میآیم. من خودم زنگ زدم به برادرهام و خواهرهام و خبر شهادت عباس رو دادم و گفتم عباس شهید شده، بیایید. به همه میگفتم عباس شهید شد، بیایید.
جاریم و مادرشوهر و خواهرشوهرم اومدن و داداشم اینها همه تهران بودند. جاریم گفت بلند شید بریم تهران، خونه ما. دیگه همه بلند شدیم رفتیم خونه جاریم و همه اومدن اونجا. یک کاغذ هم نوشتیم و زدیم به در کوچه و آدرس رو نوشتیم که ما اونجاییم.همسایه ها هم تک و توک میدونستند.
همسایهمون میاد دم خونه و میگه اِ طاهره خانم اینا کجان؟ اون یکی همسایهمون میگه مگه خبر نداری، عباس شهید شده... میگه چی؟ عباس شهید شده؟! حالش بد میشه. خلاصه همه اونا هم اومدن تهران و مسئولین شهریار و ستاد نماز جمعه و همه اومدند.
من با جیغ کشیدن خیلی حالم بد میشه؛ فیلم های این طوری هم نمیبینم؛ اون یکی دخترم فاطمه که اومد همهش جیغ میکشید. عاطفه آروم آروم گریه میکرد؛ من هی میگفتم جیغ نکشید؛ جیغ نکشید؛ حالم بد شد؛ از صدای جیغ اونها حال من هم بد شد و بردنم توی اتاق و قسم دادم که جیغ نکشید. گریه میکنید بکنید فقط جیغ نکشید. عباس هم دوست نداشت جیغ کشیدن رو. دیگه چون جا نبود و جمعیت زیاد بود. حسینیه رو گرفتیم. پر شده بود از جحمعیت زن و مرد.
**: فرماندهان هم آمدند؟
مادر شهید: روز اول نه، روز دوم آقای هداوند اومدن. آقا آبیاری گفت بیا؛ گفتن مادر شهید بیاد. اومدم گفتن ایشون فرماندهشون هست. من هرجا می رفتم همه جمع میشدند دورم. خب ببینن مثلا مادر شهید چی میگه. گفتن بیاید تو حیاط حسینیه و باز هم همه جمع شدند. سلام و احوال پرسی کردیم و گفتم اول به من بگو عباس شرمنده نکرد ما رو؛ روسفیدمون کرد؛ پیش خانم حضرت زینب و حضرت زهرا خجالت زده نشدیم؛ من این رو گفتم و یکی افتاد زمین و حالش بد شد؛ بلندش کردن و آب بهش دادن و گفت حاج خانوم! چی میگی شما؟ چی داری می گی؟ ما هر جا رفتیم خبر شهادت بدیم، بعضی از خانوادهها کم مونده بود دنبالمون کنن؛ شما چی داری میگی؟
گفتم هیچی فقط بهم جواب بده عباس شرمندمون نکرد؟ که گفت جنگی که عباس کرد هیچ کس اون جوری دلاورانه و شجاعانه نجنگید. باز هم نگفتن که چه اتفاقی برای عباس افتاده؛ که گذشت و بعد از اینکه من فهمیدم اون طوری که واقعا شایسته اسمش بوده شهید شده. شهیده دیگه؛ گریه نکردم؛ نمیگم نکردم؛ روز اول و دوم کمی گریه کردم ولی بیشتر گریهم برای حضرت زینب بود که همه چیز رو دید توی یک روز. خیلی چیزا دید حضرت زینبی که جوان بود و یک روزه خمیده شد. چه تحملی داشت؛ چه صبری داشت؛ واقعا من کی هستم که بخوام برای پسرم گریه کنم؟ مگه من بالاتر از حضرت زینبم که بخوام ضجه بزنم؟ دیگه گریه نکردم. به همه هم گفتیم به ما تبریک بگید، تسلیت نگید. برای ما لباس مشکی نپوشید؛ آقا آبیاری هم نپوشید. کلا من خودم هم لباس مشکی نپوشیدم ولی به زور تنم کردند و گفتن باید بپوشی. مشکیام رو پوشیدم ولی مشکی یک رنگ نپوشیدم. مشکیای پوشیدم که توش رنگ داشت؛ یک دست نبود؛ ولی خب مانتوها مشکیه دیگه. کلا اجازه ندادیم که کسی تسلیت بگه. مادر آقا آبیاری براش پیراهن مشکی خریده بود که بپوشه؛ آقا آبیاری پاره کرد و گفت من مشکی برای چی بپوشم؟ نیاز به مشکی پوشیدن نیست که من بپوشم. خلاصه گذشت تا آقا آبیاری رفت سوریه.
**: چند وقت بعد آقا آبیاری رفت سوریه؟
مادر شهید: فکر کنم ۴ ماه بعد از شهادت عباس رفت سوریه. همون اتفاق هایی که برای عباس افتاده بود برای آقا آبیاری هم افتاد. اعزام و محل اعزام و این چیزا همون جایی که عباس خوابیده بود، آقا آبیاری هم خوابیده بود.
بعد اونجا یه آقایی بوده که میگفت ما این جا یه عباس داشتیم انقدر دلاور بود و شجاع بود و یوسف مدافعان حرم بود و این طوری بود و اینا که آقا آبیاری فهمیده بود عباس خودمون رو میگه. آقا آبیاری گفته خب چی شده؟ گفت این طوری شده بود اون طوری شده بود. گفت فیلمش رو داری؟ گفت آره، من فیلمش رو دارم. همه رو آقا آبیاری دیده بود.
گفته بود فیلم این رو میریزی تو رم من؟ ریخته بود. یکی اومد گفت چی کار داری میکنی؟ گفت هیچی اون پسره بود، عباس بود، یوسف مدافعان حرم، عباس دلیر بود، فیلم اونو به این آقا نشون دادم. گفت چی کار کردی؟ این باباشه! گفت گفتم چقدر اینا شبیه هم هستن.
هیچی دیگه گفته بود عیب نداره گفتن بهش رم رو بده؛ رم و عوض کردن و گوشیش رو هم دزدیدن ازش! وقتی برگشت، بعد اونجا میرن رصد میکنند و میبینند یک نفر از احرار الشام رو اسیر میکنن و میگن مبادله کنیم؛ که میبینن چشمای عباس رو درآورده بودن و زبونش رو بریده بودن؛ بینیش رو بریده بودن و گوشت صورت رو خالی کرده بودن؛ فقط یک جمجمه بود و دو تا دنده که نگه داشته بودن. دو تا دنده شکسته و یک مقدار گوشت بوده که تو دی ان ای فهمیدن اون گوشت عباس نبوده که مبادله میکنن و جمجمه و دندهها رو میدن که میگن باید یکی از شهدای دیگه رو ما هم بدید که شهید محمد آژند رو میدن. ما رفتیم برای وداع که پیکر شهید آژند هم اسید ریخته بودن و خب بدنش حالت سوختگی داشت ولی خوب بود بدنش.
ما از مراسم شهید آژند اومدیم و چند نفر با ما اومدن خونه تا ما رو آماده کنند که بگن پیکر عباس هم هست. عاطفه گفت مامان اینا فکر کنم دارن میان با ما خونه و حرف میندازن؛ هی از عباس میگن؛ عباس هم اومده. اون موقع آقا آبیاری سوریه بود. اون موقع معاون حاج قاسم که برای سوریه بود، آقای امام قلی بود که من زنگ زدم و گفتم حاج آقا! عباس اومده؟ گفت می دونم که اومده. من فکر نمی کردم که جمجمه هست. میگفتم استخونه؛ همون استخون کوچیکه. گفت میدونم عباس اومده. تسلیت میگم. گفتم حاج آقا! چی میگی؟ گفت تبریک میگم. حاج خانم! آقا آبیاری رو هر کاری میکنیم نمیآد و از دست ما فرار میکنه. گفتم خب چی کار کنم؟ گفت تا زمانی که پدر زندهس، شهید رو به هیچ کس تحویل نمیدن. میگه داییهاش و عموش و اصلا مادرش هست؛ پیکر رو به مادرش تحویل بدید. من نمیام. بر نمی گردم. چون میدونست که قضیه چیه.
اگر برمیگشت، دیگه نمیبردنش به سوریه. گفت راضیش کن بیاد. گفتم دست من نیست؛ بهش یه قول بدید که بَرِش می گردونید سوریه تا بیاد. گفت من میگم؛ الان که زنگ بزنه دوباره منزل، بهش بگید بیاد. خلاصه قطع کرد.
زنگ زد آقا آبیاری و گفتم عباس برگشته. گفت میدونم؛ اومده تحویل بگیریدش؛ داییهاش، عموهاش برید تحویل بگیرید. گفتم آخه تا زمانی که پدرش زندهس که به کسی نمیدن. از آقای امام قلی یه قول بگیر، بیا، دوباره برگرد؛ منم ازش قول میگیرم. اونجا از امام قلی قول میگیره و قرآن میذاره جلوش که میگه قسم بخور بعد از سوم عباس من رو برمیگردونی سوریه. اون هم قسم می خوره که میفرستم؛ که باباش میاد که من ۲۱ ماه رمضون سال قبل نذر کردم عباس شهید بشه که ۲۱ ماه رمضون سال بعد ۹۵ عباس پیکرش اومد و تدفین شد. ماه رمضون ۹۵ مصادف با ۷ تیر و ۲۱ ماه رمضون بود.
خیلی هول هولکی شد. آقا آبیاری اومدن، فوری زنگ زدن به ما بیایید معراج. اصلا به ما وقت ندادن تا خودمون رو جمع و جور کنیم. دخترم گذاشت توی تلگرام که مراسم وداع شهید آبیاری توی معراج شهدا برگزار میشه. خلاصه رفتیم و واقعا چه جمعیتی جمع شده بود تو معراج که ما رفتیم و پدرش و عموش رفته بودن. به آقای گلزاری گفتن تا پیکر عباس رو نشون ندید، ما باور نمی کنیم پسرمونه. تا چند تا عکس نشون دادن و گفتن آره عباسه؛ چون عباس دندون نیش سمت چپش رو کشیده بود. از روی اون دندون آقا آبیاری تشخیص داد.
بعد اومدن گفتن حق ندارید تابوت رو به هم بزنید چون روی خوش نداره که ببینن تابوت خالیه. یه ابر رو لباس تنش کرده بودن و آب ریخته بودن روش. دنده شکسته و جمجمعه رو گذاشته بودن توی تابوت و گذاشته بودن تو فریزر و به وزنی که عباس رفته بود، ماکت درست کرده بودن که مثلا تو تابوت وزن آدم باشه. خب یک جمجمه رو بذارن توی تابوت هی تکون تکون میخوره. دیگه برای این که تکون نخوره ماکت درست کرده بودن تا تابوت به وزن یک آدم باشه که برمیدارن. خلاصه اونجا که با ما مصاحبه کردن، گفتم چیز خاصی نیست؛ یک تیکه استخونه. نمی دونستم جمجمه هم هست. گفتن گریه کن. گفتم من گریه ای که کردم برای حضرت زینبه نه عباس.
خلاصه بعد از اون جمجمه و چهارتیکه بدنش عکس گرفته بودند و قسم داده بودن که به هیچ کس نشون ندید؛ حتی مادرش و پدرش. گفت به مادرش نشون میدم چون اون قویتر از منه ولی به هیچ کس دیگه نشون نمیدم که به من نشون داد و گفت این جمجمه عباسه و این چهار تیکه شدنش هست. اول دو تیکه شده، بعد چهار تیکه. بعد گفتم چی شده؟ واقعیت رو به من بگو. می دونی که من تحملش رو دارم. گفت من فیلم عباس رو دیدم و این بلاها رو سرش آوردن. گفتم خدایا واقعا شکرت که عباس رو چقدر دوست داشتی چون خدا کسی رو که دوست داره تو رنج و عذاب قرار میده.
گفتم خدایا! چقدر عباس رو دوست داشتی چون عباس جسم و روحش واقعا آسمانی شد. الان هم خدا رو شکر میکنم و اصلا ناراحت نیستم و به وجودش افتخار میکنم. اگر زمان برگرده میذارم همین جوری بره و شهید بشه.
* محدثه نیشابوری
ادامه دارد...