به زندان‌ها که می‌رفتم بیشتر در مورد توبه صحبت می‌کردم بعد هم دعای کمیل برایشان برگزار می‌کردم که خیلی رویشان تأثیر می‌گذاشت. بعضی از این خانم‌ها که حکم اعدامشان آمده بود. ضجه می‌زدند و غش می کردند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «خانم‌جلسه‌ای» خاطرات شفاهی شهین شاملو است که کار تحقیقاتش بر عهده رضا کاظم‌لو و پریسا وزیرلو بوده است. نگارش کتاب را هم امیرشاهرخ‌لو انجام داده است. این کتاب را انتشارات راه‌یار منتشر کرده است.

بخشی از این کتاب را برایتان انتخاب کرده‌ایم که حال و هوای دوران دفاع مقدس را از منظر متفاوتی پیش روی خوانندگان قرار می‌دهد.

*سرت را روی سینه‌ات می‌گذاریم

فعالیت‌های جهاد در بعضی از روستاها به این آسانی‌ها نبود؛ خب آن موقع تازه انقلاب شده بود و یک عده‌ای بودند که انقلاب را قبول نداشتند. از جناح‌های مختلف هم بودند؛ مانند شاه‌دوست‌ها و مجاهدین خلق ... مثلاً چند بار پیش آمده بود که در راه‌پیمایی‌هایی که برگزار می‌کردیم عده‌ای ضدانقلاب می‌آمدند راه پیمایی را خراب کنند. یک موردش در همین زیاران بود که الحمدلله مردم توانستند خودشان جو را کنترل کنند. وقتی ما وارد یک روستا می‌شدیم معمولاً مردم می‌آمدند از ما استقبال می‌کردند اما گاهی پیش می‌آمد که به روستایی برویم و به جای استقبال از پشت‌بام بر سرمان سنگ و چوب پرتاب کنند. البته نه اینکه بگویم تمام مردم یک روستا ضد انقلاب بوده باشند؛ بودند کسانی که دوست نداشتند ما در آنجا فعالیت کنیم.

ما غرض‌مان این نبود که خدای ناکرده با حضورمان مردم یک روستا را با سلایق فکری متفاوت به جان هم بیندازیم. به خاطر همین اگر احساس می‌کردیم حضورمان باعث می‌شود مردم یک روستا با هم مشکل پیدا کنند بدون هیچ سروصدایی آنجا را ترک می‌کردیم. یکی از برنامه‌هایمان در روستاها پخش فیلم بود. گاهی اوقات که فیلم مناسب و دستگاه پخش داشتیم، این کار را می‌کردیم. اطلاع‌رسانی این برنامه هم از طریق مسجد روستا بود.

یک بار که در روستای خوزنان (روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان آبیک در استان قزوین) بودیم تصمیم گرفتیم برای مردم فیلم پخش کنیم. یادم نمی‌آید موضوع فیلم راجع به ساواک بود یا سازمان مجاهدین. فیلم که پخش شد یک دفعه دیدم از برادرها یکی آمد گفت: «خواهر شاملو! چند نفر از مردم دارند سر فیلم کتک‌کاری می‌کنند. چه کار کنیم؟»

گفتم: «سریع دستگاه را جمع کنید و با مردم خداحافظی کنید.» هدف اصلی ما این بود تا آنجا که از دستمان برمی‌آید به مردم کمک کنیم؛ چه از لحاظ رفع محرومیت مادی و چه محرومیت فکری اما خب بعضی جاها واقعاً شرایط برای کار ما فراهم نبود. البته سریع میدان را خالی نمی‌کردیم. اگر می‌دیدیم واقعاً دیگر چاره‌ای نداریم می‌رفتیم.

چندباری برای خود من خط و نشان‌هایی کشیده بودند که اگر اینجا بمانی یک روز سرت را روی سینه‌ات می‌گذاریم. از این تهدیدها زیاد بود. البته برادرانی که از طرف جهاد می‌آمدند همراهمان بودند و مراقب من و خواهران دیگری که آنجا فعالیت داشتند بودند. مثلا اگر در مسجد یا مدرسه‌ای کلاس داشتیم تا وقتی که کلاسمان تمام شود می‌آمدند دورتادور مسجد و مدرسه می‌ایستادند. خدا رحمتشان کند نیمی‌ از آن برادرها چند سال بعد در جبهه‌ها شهید شدند.

*دب حردان

یکی دیگر از سفرهایی که به جبهه رفتیم گروهی هجده نفره بودیم که همه از نیروهای ستادمان بودند. هدف از این سفر انجام فعالیت‌های تبلیغی بود و یک عرض خسته نباشید به رزمندگان، رفتن به مدارس دخترانه اهواز و برگزاری کلاس‌های پرسش و پاسخ و اعتقادی و همچنین سرزدن به روستاهای مختلف منطقه از دیگر برنامه‌هایمان در این سفر بود. خود نیروهای اهوازی اکثراً در پشتیبانی جبهه‌ها فعالیت داشتند به خاطر همین به این قبیل کارهای فرهنگی نمی‌رسیدند.

یکی از روستاهایی که در این سفر رفتیم «دب حردان» بود که اهالی آن در شرایط خیلی سختی زندگی می‌کردند. روی بیشتر دیوارهای خانه‌هایشان جای گلوله بود و هیچ امکاناتی نداشتند. برای آوردن آب، خدا می‌داند چه راه طولانی‌ای را پیاده باید طی می‌کردند. بعد هم که می‌رسیدند، دبه آب پرشده را می‌گذاشتند روی شانه یا سرشان و با چه سختی‌ای برمی‌گشتند. ما از شرایط زندگی این بنده‌های خدا، مات و مبهوت مانده بودیم.

بعضی از پسربچه‌هایشان هیچ لباسی برتن نداشتند. وقتی برای سلام و احوالپرسی به خانه‌هایشان رفتیم هیچ چیزی غیر از آب برای پذیرایی از ما نداشتند. آن را هم داخل یک تشت می‌ریختند و می‌گذاشتند جلو ما. حتی داخل این آبی هم که تنها وسیله پذیرایی‌شان بود دقت که کردیم، دیدیم کرم‌های ریز هست. بعضی‌ها که اوضاع را این طور دیدند. آب را دستشان می‌گرفتند، اما بدون اینکه متوجه شوند، به هر شکلی بود آن را خالی می‌کردند. می‌دانستیم که اگر دستشان را پس بزنیم ناراحت می‌شوند؛ چون دارایی خاصی نداشتند که جلو ما بگذارند والا دریغ نمی‌کردند. همین آب هم برایشان یک چیز باارزش بود. به هر حال شروع کردیم با این خانواده‌ها و بچه‌هایشان صحبت کردن و برایشان از مسائل دینی گفتیم. بعضی‌هایشان فقط عربی بلد بودند. نیروهای جهاد که ما را آنجا برده بودند، عربی متوجه می‌شدند و صحبتشان را برای ما ترجمه می‌کردند.

*کانون سمیه

آخرین سفری که به اهواز رفتیم به درخواست خانم فرجوانی بود. ایشان قرار بود عازم حج شوند و چون مسئولیت‌هایی بر عهده داشتند و نمی‌توانستند کارها را روی زمین بگذارند از من خواستند که به اهواز بروم و در مدتی که ایشان حج هستند، مسئولیت کانون سمیه و کارهای پشتیبانی جنگ را بر عهده بگیرم. من هم قبول کردم و چند روز بعد با ۲۲ نفر از خواهرهای ستاد به اهواز رفتیم.

اول قرار بود محل اسکان ما در حسینیه‌ای که کنار منزل ایشان بود، باشد؛ اما چون آنجا شرایط خوبی نداشت، گفتیم ما در همان کانون سمیه اسکان پیدا می‌کنیم. کانون سمیه که در خود اهواز بود محل بازپروری زندانیان زن بود؛ زنانی که بعد از طی مدت حبس‌شان باید برای مدتی آنجا می‌ماندند و حرفه‌ای یاد می‌گرفتند. حرفه‌هایی مثل قالی بافی، خیاطی و مانند اینها.

چون فضای کانون سمیه خیلی بزرگ بود گفتیم کارهای پشتیبانی‌ای را هم که قرار بود در نبود خانم فرجوانی انجام دهیم در همان جا انجام می‌دهیم. هر روز یک وانت پر از حبوبات به کانون می‌آمد که باید همه را پاک می‌کردیم. در کنار حبوبات یک ماشین هم لباس و شلوار خاکی می‌آمد که خونی بودند و باید آنها را می‌شستیم. زندانیانی که آنجا بودند، تقریبا هفتاد نفر بودند. بعضی‌هایشان بدون اینکه ما از آنها بخواهیم وقتی می‌دیدند ما داریم کار می‌کنیم می‌آمدند در پاک کردن حبوبات و شستن لباس‌ها کمک‌مان می‌کردند.

در آن مدتی که در کانون بودیم تصمیم گرفتیم به صورت منظم برای نیروهای خودمان و زندانیان کانون برنامه فرهنگی اجرا کنیم معمولاً در ساعات مشخص برایشان دعای کمیل و مانند اینها اجرا می‌کردیم. خانم فرجوانی قبل از اینکه برود من را به بعضی جاها معرفی کرده و گفته بود که مبلغه هستم و در تهران جلسات مذهبی را اداره می‌کنم. به خاطر همین چند بار از طرف بهزیستی اهواز از من خواستند تا به زندان‌های خانم‌ها بروم و برای زندانی‌ها سخنرانی کنم.

به زندان‌ها که می‌رفتم بیشتر در مورد توبه و معاد صحبت می‌کردم بعد هم دعای کمیل برایشان برگزار می‌کردم که خیلی رویشان تأثیر می‌گذاشت. بعضی از این خانم‌ها که مثلاً حکم اعدامشان آمده بود. ضجه می‌زدند و غش می‌کردند.