آنجا همه پرستاران از زن و مرد، جوان و خوش برخورد بودند. اینجا همه سبیل کلفت بودند. چند تا خانم هم بودند که صدرحمت به پرستاران آقا. یه جوری قیافه مردانه و صدای کلفت داشتند که اگر...

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «یک قاسم دو کربلا» را مجید سانکهن بر اساس روایت نادر نوروزشاد از همراهان حاج قاسم سلیمانی در عملیات های کربلای ۴ و ۵ نوشته است. این کتاب را انتشارات روایت فتحف منتشر کرده است. نویسنده، روایت های راوی درباره خودش را در بخش «از من» و روایت های مرتبط با حاج قاسم را در بخش «از تو» نگاشته است. کتاب هم حاوی عکس های رنگی است که در لابلای متن کتاب آمده و خواندنش را برای مخاطبان جوان، جذابتر کرده است.

آنچه در ادامه می خوانیم، بخشی از این کتاب است...

از من

کلاس آزادسازی

چند روز بعد، خانواده‌ام آمدند اصفهان، من با ضمانت خودم از بیمارستان مرخص شدم. یک آمپول شل کننده عضلات به من زدند و برگشتم تهران و با قطار برگشتم جبهه. می‌خواستم از بقیه عملیات جا نمانم ولی توی همان ایستگاه قطار اهواز تا فهمیدند که مجروح هستم دوباره من را برگرداند تهران وقتی به تهران برگشتم هنوز از درد گردن کلافه بودم. خودم فهمیدم که برای اینکه این درد دست از سرم بردارد، باید بروم و تحت مراقبت باشم؛ برای همین رفتم برای بستری شدن و توی بیمارستان شماره ۲ کارگران بستری شدم. بیمارستان عجیبی بود. می‌گفتند بگویید لیوان و قاشق و چنگال را از خانه برایتان بیاورند.

تقریباً با کادر بیمارستان همکار شده بودیم. چون باید خیلی از کارهای خودمان و تخت بغلی‌های‌مان را انجام می‌دادیم.

زمین تا آسمان با بیمارستان اصفهان فرق داشت. آنجا ناز ما را می‌کشیدند. اینجا به ما کار می‌دادند. آنجا توی باغ بیمارستان طوطی و قناری می‌خواند، اینجا کلاغ قارقار می‌کند. آنجا همه پرستاران از زن و مرد، جوان و خوش برخورد بودند. اینجا همه سبیل کلفت بودند. چند تا خانم هم بودند که صدرحمت به پرستاران آقا. یه جوری قیافه مردانه و صدای کلفت داشتند که اگر آدم می‌خواست چیزی بهشان بگوید لکنت زبان می‌گرفت.

خلاصه چند روز آنجا بودم و دوباره با رضایت خودم مرخص شدم. همان روز یکراست رفتم دفتر مجله. گفتم حکم مأموریتم را بزنید می‌خواهم برگردم منطقه. نوبری گفت: «عملیات تقریباً تموم شده رفتنت بی‌فایده است... الآن اینجا خیلی کار داریم. بمون تو مجله کار رو پشتیبانی کن...

راست می‌گفت یک روز مانده بود به اتمام عملیات عملیات. حدود ۴۰ روز طول کشیده بود. صبح فردا رادیو، خیر پیروزی عملیات و آزادسازی خرمشهر را پخش کرد. همین که خبر را شنیدم دوربین را برداشتم و زدم به خیابان، انگار یک جشن ملی راه افتاده بود مردم ریخته بودند توی خیابان. ماشین‌ها و موتورها چراغ‌ها و فلاشرهایشان را روشن کرده بودند و بوق می‌زدند. بعضی از ماشین‌ها برف‌پاکن‌هایشان را بلند کرده بودند و گل میخک و گلایل رویش چسبانده بودند و برف پاکن‌ها توی هوا تگان می‌خورد. مردم الله اکبر می‌گفتند و گل و شیرینی بخش می‌کردند.

من هم پشت سر هم عکس می‌گرفتم. توی یک دفترچه جیبی گزارش می‌نوشتم. فکر کنم پنج، شش حلقه فیلم عکس گرفتم. حاصل کار گزارش مصور و مکتوب به نام با مردم شاد در تهران شد که در مجله چاپ شد. خرمشهر آزاد شد و گزارش‌های عملیات چاپ شد.

از تو

امید

نوشتم: امروز ششم دی ماه ۱۳۶۵ است که حاج قاسم توی لشکر نمی‌رود. حتی دیروز وقتی راننده‌اش می‌خواست در مقر لشکر بنزین بزند. خودش از ماشین پیاده شد و نشست کنار جاده و راننده رفت بنزین زد و برگشت. احساس می‌کنم از بچه‌های لشکر خجالت می‌کشد. چیزی نمی‌گوید ولی حس من این است که هنوز با غم شهادت بچه‌ها کنار نیامده و بار این غم بر دلش سنگینی می‌کند.

لشکر ۴۱ در عملیات کربلای ۴ خوب عمل کرده و به تمام اهداف مقدماتی خود رسیده است. حاج قاسم هم خوب فرماندهی کرده، ولی شاید آمادگی بیش از حد دشمن باعث شده که یک جای کار آن هم در بیرون از لشکر گره بخورد و همه لشکرها و تیپ‌ها نتوانند به اهداف خود برسند و هماهنگ پیشروی کنند.

امروز ششم دی ماه ۱۳۶۵ دو روز بعد از عملیات است. این روز به نظر من روز تاریخی لشکر ۴۱ ثار الله است. با حاج قاسم از قرارگاه خاتم برمی‌گشتیم که حاج قاسم با بی‌سیم ماشین دستور داد همه فرماندهان و مسئولان لشکر در سنگر مخابرات جمع شوند برای جلسه. بعد به راننده گفت برو مقر شهید کازرونی. خیلی تعجب کردم. احساس کردم انگار سدی نامرئی شکسته شده است. سدی که میان حاج قاسم و بچه‌های لشکر بعد از عملیات، قد علم کرده بود. سدی که نمی‌گذاشت حاج قاسم با بچه‌ها دیدار کند و حرف بزند. هر چه ماشین به قرارگاه لشکر نزدیک‌تر می‌شد، ضربان قلب من شدت بیشتری می‌گرفت.

انگار در آستانه ورود به واقعه بزرگی بودم پس‌لرزه این شکست را در تمام فضای جبهه می‌توانستم حس کنم در این دو روزه غالباً فضا به سکوت می‌گذشت. کسی از کسی خبری نمی‌گرفت و من همراه حاج قاسم در حال ورود به ازدحام نگاه‌هایی بودم که پی جوی جوابی مستدل برای این شکست هستند.

وقتی به خودم مراجعه کردم دیدم که این وادی دلهره‌آور، مردی سترگ و بزرگ می‌خواهد که من هیچ وقت نمی‌توانستم خودم را جای آن مرد تصور کنم به حاج قاسم نگاه کردم، دیدم غرق در افکار خودش، بیرون را سیر می‌کند.

او همان مردی است که باید این سد سکوت و این جزیر از سؤال‌های بی‌جواب را بشکند، اما او خودش هم دلشکسته است از نگاه‌های بی رمق و سکوت‌های طولانی‌اش می‌شد فهمید که در درون خودش با چیزی درگیر است. دو روز است که این گونه است.

آنجا من راوی حاج قاسم بودم و باید هر جا که او می‌رفت می‌رفتم. حتی زیر آتش. اینجا هم باید همراهی‌اش می‌کردم ولی اینجا بسیار سخت‌تر از زیر آتش بود. ماشین رسید نزدیک مقر شهید کازرونی لشکر. فکر کنم دویست متر با کیوسک دزبانی فاصله داشت که حاج قاسم به راننده گفت ماشین را نگه دارد. ماشین توی شانه جاده ایستاد. حاج قاسم از ماشین پیاده شد. ما هم از ماشین پیاده شدیم. حاجی بیقرار و کلافه چند قدم این طرف و آن طرف رفت. انگار نمی‌دانست که چه باید بکند.

من راننده و مسئول دفتر حاجی از او فاصله گرفتیم. حس ما این بود که حاجی به خلوت نیاز دارد. نمی‌دانستم که چه باید بکنم. حاج قاسم رفت جلوی ماشین و به کاپوت ماشین تکیه داد.

چندثانیه زمین را نگاه کرد و از حرکت بدنش می‌شد فهمید که وزنش را روی یک با قرار داده و با پای دیگرش روی زمین نقش می‌زند. هنوز چندثانیه نگذشته بود که یکدفعه شانه‌هایش لرزید و صدای گریه‌اش تمام فضای ذهن ما را پر کرد. مو به تن هر سه نفرمان سیخ شده است.

با خودم گفتم: «گریه؟! آن هم کنار جاده؟!» چند لحظه‌ای طول کشید تا از شوک هق‌هق‌های حاجی در بیاییم، صدای گریه حاجی هر لحظه اوج می‌گرفت. شدت گریه چنان زیاد بود که انگار خبر مرگ فرزندش را به او داده‌اند. همه میخکوب شده بودیم. هیچ کداممان توان تکان خوردن نداشتیم.

این را هم بگویم که بین بچه‌های لشکر و حاجی شرم و حیای خاصی حاکم بود. هر کسی به خودش اجازه نمی‌داد وارد حریم او شود. این حالت را فقط من می‌فهمیدم که مدتی بود شاهد رفتار حاج قاسم و بچه‌های لشکر بودم. راننده و مسئول دفتر نگاهی به من انداختند. معنای نگاهشان روشن تر از آن بود که ترجمه و تفسیر بخواهد از من می‌خواستند تا وارد ماجرا شوم، گفتم: «کاری نداشته باشین، بذارین خالی شه. فقط یه کم برین اون طرف‌تر بایستین. حس می‌کردم که باید فضای امن و خلوتی برای حاجی فراهم کنم. رفتم سمت جاده و بین حاجی و جاده حائل شدم تا اگر کسی رد شد او را در آن حالت نبیند.

شانه‌هایش می‌لرزید و با دو دست صورتش را پوشانده و آن را به نرمی ‌می‌فشرد. گریه‌اش گویی تمامی ‌نداشت. در آن مدتی که با حاج قاسم بودم پنجره‌های گوناگونی را برای نگاه انداختن به درون وجود او یافته بودم. اما این اشک و این هوهو اولین و خاص‌ترین پنجره‌ای بود که او خودش برای من گشوده بود.

این حال را نه می‌توانستم بنویسم و نه جرئت داشتم ضبط کنم. شانه هیچ لفظی یارای کشیدن این واقعه را نداشت. مردی جلوی من ایستاده بود که ماه‌ها برای درست انجام شدن عملیات و پیروزی نخوابیده بود. مردی که چندماه بود سفیدی چشم‌هایش از بی خوابی، رنگی سرخ داشت.