زینب قلیانش را برداشت و یوسف با همان کاپشن شلوار ورزشی و صندل پلاستیکی نشست داخل ماشین. خانه دوستشان داخل یک آپارتمان نوساز سنگی بود. با زینب زودتر پیاده شدم تا یوسف ماشین را پارک کند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق محمدعلی جعفری که کتاب‌های متعددی در حوزه دفاع مقدس و دفاع از حرم نوشته است، چند سال پیش سفری به سوریه داشت و کتاب «جاده یوتیوب» را بر اساس آن نوشت. او که سر نترسی دارد بعد از آن هم سفرهای کنجکاوانه دیگری به سایر کشورها داشت اما یکی از مهمترین سفرهایش به لبنان بود که با آغاز عملیات طوفان الاقصی همزمان شد و شرایط را برای حضور او در لبنان، سخت کرد.

کتاب «جاده کالیفرنیا» را جعفری بر اساس همین سفر نوشت و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شد. این کتاب همراه با عکس‌هایی که دارد، شناخت خوبی از مردم مقاوم لبنان ارائه می‌دهد که در زمان جنگ و بمباران هم چگونه در برابر سختی‌ها مقاومت می‌کنند.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از این کتاب با عنوان «عروس تبخال‌زده» است.

در بحبوبحه عملیات طوفان الاقصی به هزار زحمت، خودت را رسانده باشی تا چهل پنجاه کیلومتری مرز فلسطین مخاطب خبر و تحلیل بخواهد و تو نتوانی قدم از قدم برداری اعصاب خردی و آشفتگی، حس سرباری هم بهش اضافه کن. رمقم ته کشیده بود. کارم شده بود به این و آن پیام دادن و شماره گرفتن و بی جواب ماندن.

پست محسن مقصودی تهیه کننده برنامه «ثریا» را دیدم. نوشته بود بعد از جنایت بیمارستان المعمدانی، دیگر طاقت روایت از دور را ندارند و راهی جنوب لبنان شده‌اند. از نوشته‌اش برمی‌آمد قصد دارند از مرزهای فلسطین اتفاقات را روایت کنند. کورسوی امیدی پیدا کردم. شاید بتوانم به تیمشان ملحق شوم. فاز جدیدی از پرس و جو شروع شد. بگرد ببین از صداوسیمای ایران چه کسی می‌تواند تو را برساند به تیم «ثریا».

تا شب به هزار و یک نفر زنگ زدم و پیام دادم. ازم کارت خبرنگاری می‌خواستند در آن وانفسا! بیست عنوان کتاب قد یک کارت خبرنگاری به کار نمی‌آمد. توی جنوب لبنان از کجا می‌توانستم از ارشاد کارت بگیرم؟ شماره سید حسن حسینی را از زیر سنگ پیدا کردم. خبرنگار صداوسیما در بیروت است. زنگ زدم؛ با آغوش باز استقبال کرد. گفت از صدا و سیما مجوز بگیر، هرجای لبنان را خواسته باشی می‌برمت. برگشتم سر پله اول. حرف آخر را یکی از معاونان صداوسیما زد «اوضاع پیچیده شده. کسی ریسک نمی‌کنه!»

یوسف پرسید: و معی؟!

گفتم از هر دری وارد می‌شم می‌خورم به دیوار!

گفت: «پاشو بریم بیرون هواخوری!» دور مروانیه چرخ زدیم و مداحی‌های عربی گوش دادیم. بعد هم گفت: «شب باهم میریم خونه یکی از دوستانم روضه!»

زینب قلیانش را برداشت و یوسف با همان کاپشن شلوار ورزشی و صندل پلاستیکی نشست داخل ماشین. خانه دوستشان داخل یک آپارتمان نوساز سنگی بود. با زینب زودتر پیاده شدم تا یوسف ماشین را پارک کند. در این فرصت، همه خانم‌ها قلیان به دست وارد ساختمان شدند! اشتباه نفهمیده بودم؟ می‌رفتیم روضه؟

محمود را شناختم. پسرخاله مهدی رمضان. مجلسشان شبیه روضه‌های خانگی خودمان بود. شیخی روی مبل تک نفره منبر رفت و مداحی زیارت عاشورا خواند و بعد هم دوسه خط روضه شب جمعه بود و بردمان کربلا. دل سبک کردم و درود فرستادم به شیر پاک مادر یوسف که نسخه خوبی برای حال گرفته‌ام پیچید.

محمود و صاحب مجلس چای و کیک دور چرخاندند. یکی از دوستان حمودی هم میوه‌آرایی می‌کرد. توی هر بشقاب دو سه برش سیب، هلو با یک موز و یکی دو خوشه انگور. الحق و الانصاف که میوه های این فصل لبنان محشر بود. نفس الجنه!

رسیدیم به قسمت جذاب بعدی. جوانها فرش کف اتاق را لوله کردند. اجاق سه‌پایه‌ای پر از زغال گرگرفته گذاشتند وسط و باز بسم الله به بساط قلیان. حکمت خدا را شکر. ساکنین این ارض عوارض این حجم از دود قلیان را با هوای تمیز و زیتون جبران می‌کنند؛ طوری که ریه‌هایشان ساز ساز کار میکند. عینهو ساعت سیکو!

نمه‌نمه دستم آمد لبنانی‌ها آدمهایی هستند به شدت گرم و گعده‌ای و خوش‌گذران. میتوانی لذت دنیا و ز غوغای جهان فارغ را در زندگی‌شان حس کنی؛ حتی در ناآرام ترین روزهایی که هر لحظه امکان داشت مثل نقل و نبات موشک بریزد روی سرشا.ن به گمانم، این حال و هوا را مدیون مرگ‌آگاهی‌شان هستند. حسی که مدام آماده‌اند حضرت عزرائیل بالای سرشان احضار شود.

صاحب خانه دید اهل دود نیستم رمز وای فای داد بیکار نباشم. اولین استوری فیوزپران بود. شهادت محسن منصوری در مرز فلسطین. باورم نمی شد. فضای مجازی پر شده بود از توییت‌هایش.

اسرائیلی‌ها ماشین رو زدن.... سنگر گرفتیم. هنوز کسی تیر نخورده از بچه‌ها. فکر کنم همه سالم باشن. یا حسین.... وسط درگیری هستیم، جنوب لبنان نزدیک کریات شمونه. ماشین رو زدن دعا کنید.... حزب الله با چند تا موشک دکل دیده‌بانی اسرائیل رو زد. اسرائیل هم داره با رگبار می‌زنه...... ما بیست قدمی پایگاه دیده‌بانی اسرائیل هستیم در مرز جنوب لبنان..... و آخرین توییتش برای ساعت ۶:۳۰ عصر بود. یک عکس سلفی از حالت سنگر گرفتنشان. به مهدی رمضان پیام دادم از منابع محلی خبر بگیر ببین صحت دارد. گفت: «چیزی که ما خبر داریم، ایرانی‌ها همه زنده اند!»

هیری ویری قصه یکی پیام داد: «یه کانال بزنید یه نفرم امین ادمینش کنید از ایران. هر اطلاعاتی می‌گیرین، صوت نوشته، عکس، فیلم، بذارید اونجا، ان شاء الله به سلامت برگردید.»

«چرا؟»

«ان شاء الله اتفاقی نیفته. درباره‌ش حرف نزنیم.»

دوزاری‌ام افتاد. خنده‌ام گرفت. آهان؛ نه خیالتون راحت. فلسفه شهادت رو زیر سؤال نبرید!

ملتی دل‌آشوب بودند و فضای مجازی پر از اخبار ضد و نقیض، تا ۱۱ شب که باز محسن مقصودی توییت زد همه سالمیم و از بچه‌های حزب الله یک شهید داده‌ایم اولین ترکش این اتفاق به جان من نشست.

ساعت ۱۲ شب اسحاقی پیام داد قضایای امشب رو که در جریانید؟ سمت شما که خبری نیست؟ احتمالاً سختگیری‌ها بیشتر هم میشه. اوضاع عروس خاورمیانه برایم خیلی قشنگ بود؛ تبخال هم زد.