کد خبر 204164
تاریخ انتشار: ۱۴ فروردین ۱۳۹۲ - ۰۲:۲۶

بچه‌ها به اميد مسافرت شيراز لباس عيدشان را نمي‌پوشيدند. هر روز نگاهي به لباس‌ها مي‌انداختند، لحظه‌اي مي‌پوشيدن و از تنشان درمي‌آوردند. مي‌گفتند: «بايد بابا بياد و ما لباس تازه‌مون رو وقتي به شيراز مي‌ريم، بپوشيم.»

به گزارش مشرق، شهید محمد اصغریخواه در تاریخ 2/3/1340 در روستای فتیده شهرستان لنگرود در یک خانواده مستضعف ولی متدین و مذهبی پا به عرصه وجود نهاد. تعلیم و تربیت محمد، در خانواده ای مومن متعهد و متقی از همان اوان کودکی فطرت خدا جویی و عشق به ائمه اطهار (ع) در وجودش ریشه دوانید . تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش پشت سر نهاد و متوسطه را در شهرستان لنگرود با نمرات عالی سپری کرد و برای ادامه تحصیل در کنکور شرکت نمود و دو مرحله در دانشگاه امام حسین ( ع ) پذیرفته شد ولی با توجه به نیاز زمان حضور در جبهه را ارجح به حضور در دانشگاه دانست.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و برای حفظ دستاوردهای آن ابتدا در کمیته انقلاب اسلامی شروع به فعالیت کرد و با تشکیل سپاه لنگرود جذب سپاه شد و تلاشی بی امان نمود، به ویژه در اوایل پیروزی که اوج شیطنت گری نوچه های آمریکا و دشمنان قسم خورده انقلاب بود، در سرکوبی آنان و پاک سازی شهرستان لنگرود و روستای تابعه تلاش بسیار کرد . محمد، مدتی مسئول عملیات سپاه و مدتی هم فرماندهی بسیج را بر عهده گرفت. و زحمات زیادی را برای حفظ و حراست و پاسداری از نظام مقدس جمهوری اسلامی متحمل می شد و بلکه بر خود تحمل آن مشکلات را تکلیف می دانست و مصداق اشداء علی الکفار و رحماء بینهم بود.
سال 59 به سنت دیر پای محمدی (ص ) گردن نهاد و از بستان او دو گل (1 پسر و 1 دختر ) به ثمر نشست، به لطف خدا این عزیزان امروز از مباهات و فخر کشور اسلامی ما می باشند.

با شروع جنگ تحمیلی بارها و بارها به میادین نبرد با دشمن کافر بعثی عزیمت نمود و مردانه در عملیات‌های : ثامن الائمه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، کربلای 5و4 ، نصر 4 جنگید و از خود دلاوری و رشادت زیادی بجا گذاشت. مدیریت و توانمندی او باعث شده بود که فرماندهی گردانهای امام حسین (ع) امام رضا (ع) و کمیل در زمانهای مختلف به وی سپرده شود و حتی پس از عملیات به علت موج گرفتگی شدید مدتی نتوانست در جبهه حضور پیدا کند، لذا سعی کرد در امور تعلیم و تربیتی شهرستان لنگرود به تربیت علوم قرآنی فرزندان آن خطه بپردازد و نیز مسئولیت مانورهای شهرستان و مسئولیت واحد بسیج سپاه لنگرود را بر عهده بگیرد ولی روح آزاده او با این خدمات آرام نمی گرفت . مجدد راهی جبهه های جنگ شد و پس از ماه‌ها جنگیدن بی امان سرانجام در 9/1/ 1367  پس از وارده کردن صدمات سهمگین به دشمن بعثی عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش تا دو سال و نیم بر بلندای بانی بنوک باقی ماند، و در مهر ماه 69 پس از تشیع با شکوه در مزار شهدای لنگرود و در کنار همرزمانش بخاک سپرده شد. این نوشته خاطره سیده نساء هاشمیان همسر سردار شهید اصغریخواه است که در مورد نحوه اطلاع رسانی شهادت همسرش به نگارش در آمده است:

بچه‌ها به اميد مسافرت شيراز لباس عيدشان را نمي‌پوشيدند. هر روز نگاهي به لباس‌ها مي‌انداختند، لحظه‌اي مي‌پوشيدن و از تنشان درمي‌آوردند. مي‌گفتند: «بايد بابا بياد و ما لباس تازه‌مون رو وقتي به شيراز مي‌ريم، بپوشيم.»

تمام سیزده روز عيد، بچه‌ها در انتظار بودن كه بابا بيايد و لباس تازه بپوشند و به شيراز برويم. هر زنگي كه به صدا در مي‌آمد، به اميدي كه بابا هست، براي باز كردن درحياط سبقت مي‌گرفتند. سجاد كه بزرگتر بود، معمولاً جلوتربود و اين مسئله هميشه باعث افسردگي «سوده» بود كه چرا من نمي‌توانم جلوتر از سجاد بدوم. گاهي هم نيمه راه زمين مي‌خورد و تا ساعتي گريه مي‌كرد و حالش گرفته بود.
حياط منزل را كه خاكي بود، با پول عیدی دو نفرمان موزاييك و یک قسمت هم باغچه گل درست کرده بودم. بچه‌ها مي‌گفتند اگر بابا بياد و در حياط رو باز كنه، فكر مي‌كنه اشتباهي آمده و خونه‌ي ما نيست، چون حياط ما قشنگ شده. او ازموزاییک کردن حیاط باخبرنبود. چون تصمیمی بود که خودم گرفته بودم و تا آن زمان تلفن هم نکرده بود تا مطلع بشه. سعی می‌کردم برای هر مرخصی یه تحولی توی خونه ایجاد کنم تا زندگی همیشه براش تازگی داشته باشه
.

اين انتظار درست 13 روز طول كشيد و ما چشم به راه آمدنش بودیم. نه تنهاد با بچه ها جایی نرفتم بلکه تماما مشغول کارهای بنایی بودم و چشم به راه، که هر لحظه زنگ در به صدا در بیاد و وارد بشه. تا غروب شب سیزدهم کار بنایی تمام شد. باز هم از محمد خبری نشد، حالم گرفته شده بود. لباس بچه ها را پوشاندم و رفتم منزل مادرم. ساعت حدودا نه صبح بود. صداي موتور از كوچه‌ي منزل مادرم به گوشم رسيد. از جا پريدم كه محمد است، ولي نبود. برادرش بود. عجيب بود، برادرش صبح روز سيزده‌بدر، اين‌جا چه مي‌كند؟ جلو رفتم و سلام كردم. چه عجب داداش؟ خورشید از کدوم ور بیرون اومده؟
نیم نگاهی هم به چهره من نکرد. درحالي كه وسايل داخل خورجين رو اين طرف و آن طرف مي‌كرد با لبخندي مصنوعي گفت: «گفتم همسر و فرزندان برادرم تنها هستن به دنبالشان بيام و امروز رو با هم باشيم
.»
بعدش از من خواست كه لباس بپوشیم با اون بريم بیرون. مانده بودم، می‌دونستم اون چنین روحیه ای نداره. خدايا چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ از طرفی هم فکر کردم شاید نگران بچه های برادرش بوده که تمام تعطیلات جایی نرفتن. ویا ممکن است برادرش از جبهه برگشته باشد و می‌خواد منوغافلگیر کند. سجاد جلوي موتور نشست، سوده پشت عمو، من هم يك طرفه ترک موتور نشستم. مردم را می دیدم که هر کدام با اسباب و اثاثیه ای به سمتی می روند. یکی به طرف کوه، یکی به طرف دریا. از مسائل مختلف صحبت مي‌كرد. ابتداي روستايشان كه رسيديم، گفتم:«راستي داداش از بچه‌ها خبر نداريد؟»
با كمي مكث جواب داد: «چرا شنيدم حسين املاكي، شهيد شده.» می دونستم محمد و حسین معمولا با هم دیگر هستند.
بلافاصله محمد رو در كنارش احساس كردم و از داداش پرسیدم: «پس محمد چي؟»
به چهره‌اش توی آينه‌ي موتور نگاه ‌كردم. منتظر عكس‌ العملش بودم. جواب داد: «بچه‌ها خبر آوردن كه محمد هم زخمي شده.»
با خودم گفتم زخمی عیبی نداره. حداقل دو باره می تونم ببینمش. گفتم: «كدوم بيمارستان بستريه؟» چشمانم همچنان به‌ آينه‌ي موتور دوخته شده بود كه چه جوابي مي‌دهد، اما جوابي نداد. دوباره تكرار كردم كدوم بيمارستان؟ ناگهان از آينه ديدم چشماش پر از اشك شده و فکش می لرزه.
 

گفتم: «شهيد شده؟» سکوت کرد و جوابي نداد. من جواب خودم رو گرفتم. به يك باره به ياد وصيت محمد افتادم :
دوست دارم اگر خبر شهادتم روشنيدي بگي «انا للّه و انا اليه راجعون».
صداش توی گوشم می پيچيد. انگار تمام آب بدنم خشك شده بود. به زور خودم رو به ميله‌هاي موتور چسباندم و آروم گفتم: «انالله و انااليه راجعون.»
داداش گفت: «مواظب باش. بابا و مامان چیزی نمي‌دونن. تا چند لحظه‌ي ديگه بچه‌هاي سپاه مي‌یان و به اونا خبر مي‌دن. من از ديروز خبر دار شدم، ولي نتونستم بهشون بگم»

به منزل پدرشان رسيديم. هر دو در كوچه باز بود. بابا و مامان محمد روي لبه‌ي چاه آب توی حیاط نشسته بودند و چشم به راه بودند. سلام كردم. اتفاقاً شب گذشته عمه‌ي مادرم هم فوت كرده بود. مامان حالتم را ديد و گفت: «سيّد، عيبي نداره پير بود. مرده كه مرده. پيرا بايد بميرن و جونا بمونن. شاد باش. ان‌شاءالله امروز دیگه محمد سرو کله ش پیدا میشه. یادت میاد پارسال هم بعد از سیزده اومده بود...؟»
سعي كردم برگردم تا پشتم به آنها باشد. مبادا تغييرات توی چهره‌ام رو ببينند. تعارفم کردن برم بالا. از چهار پله‌ي منزلشان نمي‌توانستم بالا بروم. ديوار خانه را با دست گرفتم و بالا رفتم. به هر سختي بود وارد اتاق شدم. ميوه، آجيل و شيريني وسط اتاق بود. گوشه‌اي نشستم و به ديوار تكيه دادم. طبق معمول بچه‌ها در حياط شروع به بازي كردند. پدرش پرتقال و پسته مي‌خورد و پوستش را به طرف من پرت مي‌كرد و مي‌خواست با شوخي های همیشگی اش خوشحالم كنه. زير لب از خدا طلب صبر مي‌كردم كه مادر با پدر به تندي برخورد كرد كه چه كارش داري، ولش كن، سر به سرش نگذار ابراهیم،حوصله نداره. 13 روزه كه چشم به راه پسرته، حق داره، به حال خودش بذارش.
آقاجون هم ول‌كن نبود كه نبود. من حال شوخي نداشتم. چندين بارخواستم داد بزنم. ولي به نفسم مسلط شدم و سكوت كردم. با خودم مي‌گفتم: «خدايا دارم منفجر ميشم. چرابچه‌هاي سپاه نمي‌آیند؟»
در همين گيرودار بودم كه صداي چند ماشين و هياهو از بيرون خانه به گوش رسيد.
گفتم: «آقاجون پاشو كه دوست‌هاي محمد اومدن دیدنت.» و سبزه زندگیم برای همیشه گره خورد...