گروه جهاد و مقاومت مشرق - یکی از روزها که از مسجد به خانه برگشتم، یک دستگاه موتورسیکلت نو صفر کیلومتر را با سوئیچی روی آن در حیاط خانه دیدم. تعجب کردم چون پلاک شخصی بود و مال ژاندارمری نبود. سؤال برانگیزتر اینکه سوئیچ روی آن بود. مامان با زبان بی زبانی به من فهماند که آقاجون این موتور را خریده تا شاید به نحوی حال و هوای جبهه رفتن از سر من بیرون برود و خلاصه با خرید موتور به من باج بدهد، اما چون غرورش اجازه نمی داد چیزی بگوید، موتور را خریده و سوئیچ را روی آن گذاشته بود تا من متوجه منظورش بشوم.
واقعا که طعمه ی لذیذی را برای به دام انداختن من انتخاب کرده بود. عشق من موتور بود. نه من که همه ی بچه حزباللهی ها یک جورهایی با موتور حال می کردند. برای همین به آنها که موتور هوندا و یا کلاً موتور داشتند و دسته جمعی به نماز جمعه یا مراسم دیگر می رفتند هندالله می گفتند. از خوشحالی بال درآوردم. دیگر برای رفتن به بهشت زهرا و نماز جمعه و سرزدن به بچه ها در بیمارستان و ... احتیاج نبود منتظر کسی بمانم و یا کلی پیاده راه بروم. از همان روز شروع کردم به تمرین موتورسواری، اما هندل زدن با این پای ضعیف خیلی سخت بود. هر روز موتور روی پایم می افتاد و زخم و زیلی می شدم. بالاخره بعد از چند روز تمرین راه افتادم و اول از همه رفتم دم در خانه های حمید داودآبادی و حمید امامی و حسین پور.
جلوی در خانه ی حمید که رسیدم، نتوانستم موتور را کنترل کنم و سر از جوی آب درآوردم و آنها کلی به ریش نداشته من خندیدند. یک روز با حمید و علی (سیامک) و امامی رفتیم نازی آباد، خانه ی محمدرضا تعقلی، قبل از شهادت محمدرضا همیشه با خودم فکر می کردم جنگ که تمام شود من و محمدرضا دوستان خوبی خواهیم شد و با هم به نماز جمعه می رویم یا حتی اگر جنگ هم تمام نشود، در مواقع مرخصی همدیگر را زیاد خواهیم دید؛ اما حالا اعلامیه بزرگ شهادت محمدرضا روی در خانه شان چسبانده شده بود و من جا مانده بودم. بعد از کلی تعارف داخل خانه رفتیم. مادر محمدرضا آلبوم عکس محمدرضا را آورد و ما آنها را دیدیم. بعد گفت: چند شب پیش خواب محمدرضا رو دیدم. گفت به اون دوستم که یه دست لباس خاکی یادگاری داده ام، بگو آماده باشه که به این زودی ها شهید می شه...
نمیدونم کدوم دوستش رو می گفت. با شنیدن حرف های او همه به هم نگاه کردیم. از بین جمع، فقط من و علی حسین پور یک پیراهن از محمدرضا یادگاری گرفته بودیم. علی گفت: یادمه که عباس نظری هم از محمدرضا یک دست لباس یادگاری گرفته بود. گرچه همهٔ نگاه ها متوجه من شد، اما می دانستم که فرد مورد نظرِ محمدرضا من نیستم، چون خودم را خوب می شناختم. من اهل شهید شدن و این حرف ها نبودم. نه لیاقتش را داشتم، نه سعادتش را و نه آمادگیش را!
ذهنم سریع به سمت عباس نظری رفت، چون علی هم یک جورهایی مثل خودم بود و شهادت به او نمیامد. با خود عهد بستم پایم که به جبهه باز شد، اول به سراغ عباس نظری بروم و از او بخواهم وقتی شهید شد، سلام مرا به محمدرضا برساند. موقع خداحافظی هم یک برگه اعلامیه محمدرضا را از مادرش گرفتم تا حداقل عکس او را یادگاری با خودم داشته باشم.
رادیو بسیج خبر آورد که به زودی عملیاتی در یک منطقه ی کوهستانی انجام خواهد شد. با شنیدن این خبر غصه ام گرفت، چون من با این پاها روی زمین صاف هم نمی توانستم درست راه بروم، چه رسد به منطقه کوهستانی! تازه شاید اصلا مسئولین با این اوضاع پا و عصایی که در دست داشتم، به من اعزام نمی دادند.
از روزی که آقاجون برایم موتور خریده بود، هفته ای یک بار نبود که تصادف نکنم یا زمین نخورم. دستمایه ی خنده ی بچه های مسجد شده بودم. بیشتر این تصادف ها به خاطر زخم پاهایم بود، چون پای راستم تا نمی شد، برای همین امکان ترمز کردن پایی برایم سخت بود. دستی هم که ترمز می کردم، موتور کله می کرد.
بالاخره بعد از همه تصادف ها که همیشه هم زخم و زیلی به خانه برمی گشتم، یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم موتور در حیاط نیست. با تعجب 3 مامان پرسیدم:
- موتور کجاست؟
با خنده گفت: آقا جونت گفت این پسره جبهه که باشه، سالی یه بار حمله میشه و سالی یه بار جونمون به لبمون می رسه، اما با این موتور هر روز داره تصادف می کنه و هر روز جون به لبمون می کنه. بهش بگو همون جبهه بره خطرش کمتره.
آقاجون موتور را برده و فروخته بود. اولش دلخور شدم، ولی یک مقدار که با خودم فکر کردم موتور همه ی دنیای من شده و مرا از رفتن به جبهه بازداشته بود.
آنچه خواندید بخش کوتاهی از خاطرات مسعود ده نمکی است که به تازگی در کتابی با نام آدم باش از سوی انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است. این کتاب با قیمت 25000 تومان در 524 صفحه قابل ابتیاع است.