اینها بخشی از آخرین مصاحبه مرحوم امیرحسین فردی است که البته بعد از فوت او منتشر شد. پیرمرد مهربان "کیهان بچه ها" هنوز هم در دل اهالی قلم زنده است و به نیکی از او یاد میکنند.
فردی همیشه در حال خواندن بود و شاید به خاطر همین بود که در ادبیات داستانی چهرهای مقاوم و سختکوش از خودش نشان داد. او همیشه دلتنگ کودکیاش بود. کودکیای که با طبیعت دوست صمیمی بود. شاید برای همین هم بود که هیچوقت بچهها را فراموش نکرد و بیش از 30 سال بهطور مداوم سردبیری «کیهان بچهها» را بر عهده داشت. تشکیل شورای نویسندگان مسجد جوادالائمه ع هم یکی دیگر از کارهایی بود که فردی عهدهدارش بود.
حالا در اولین روزهایی که بهار پا به اردیبهشت میگذارد خبری تلخ از راه میرسد. خبر، دهان به دهان و پیامک به پیامک اینطرف و آن طرف میپیچد و کمکم همه خبردار میشوند: امیرحسین فردی رفته است. مثل بهاری که یکدفعه در وسطهایش از درخت توت و اردیبهشت و بارانهای ریزریز برود. حالا دیگر اسم او در فهرست داوران کتابهای کانون پروررش فکری کودکان و نوجوانان نیست. دیگر او را پشت میزی در حوزهی هنری یا پشت میز سردبیری کیهانبچهها نخواهیم دید. این غمگینکننده است که از این به بعد جایزهی شهید غنیپور بدون او برگزار میشود...
در روستایی با چشمانداز دشت کسی نام او را صدا میزند. کسی میگوید: حالا که رفتی نگذار دلتنگ شویم، یک روزی دوباره برگرد... و کوه جواب میدهد: برگرد... برگرد...
امیرحسین فردی در مهرماه ١٣٢٨ در روستای قره تپه واقع در دامنه جنوبی کوه سبلان آذربایجان چشم به جهان گشود.
وی از روزنامهنگاران، نویسندگان و فعالان عرصه ادبیات داستانی ایران بود و سابقه حرفهای درخشانی داشت. عضویت در حوزه اندیشه و هنر اسلامی (حوزه هنری)، سردبیری و مدیر مسئولی کیهان بچهها به مدت بیش از 27 سال و نیز مؤسس و مدیر مسئول کیهان علمی، عضویت در شورای داستان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، عضویت در شورای داستان بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس، مسئولیت جشنواره انتخاب کتاب سال شهید حبیب غنیپور، مسئولیت شورای ادبیات داستانی نیروی مقاومت بسیج و مدیریت کارگاه قصه و رمان حوزه هنری از سوابق مسئولیتهای اجرایی وی بود.
امیر حسین فردی در روز پنجم اردیبهشت سال 1392 به رحمت خدا رفت.
// درسی از خوبی های امیرحسین
آخر گاهی انگار نقدها، برای کوبیدن یا بالا بردن کسی چاپ شده باشد. در دین ما هم تهمت زدن، فحش دادن و این چیزها ممنوع است. چیزهایی که گاهی در منظور بعضی نقدها دریافت میشود. برای کسی که فوت میکند، مجلس تذکر میگیرند تا ما را یاد رفتارهای خوب تازه گذشته بیندازد. من هم یکی از خوبیهای او را گفتم.
//احساس یتیمی می کنیم
// پتک سنگین بر آینه
//با عشق برای ادبیات تلاش میکرد
//حوصلهام سر رفته؛ میخوام برم بخوابم
«حوصلهام سر رفته؛ میخوام برم بخوابم» این آخرین جملهای بود که من از امیرحسین فردی شنیدم. نشسته بودم توی صف دکتر قرار بود چک آپ بدهیم. نوار قلب گرفته بودیم و نشسته بودیم توی صف دکتر. قرار بود دکتر نوار قلبمان را ببیند و بگوید مشکلی داریم یا نه. بازی روزگار آن که در صف کنترل سلامتی حداقل نیم ساعت با هم راجع به مرگ حرف زدیم و این درست یک روز قبل از مرگ امیرحسین فردی بود!
آثار امیرحسین فردی
گرگ سالی
اسماعیل
سیاه چمن
آشیانه در مه
کوچک جنگلی
افسانه اصلان
امام اول
بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی
امام خمینی
تختی افسانه نبود
حضرت ابراهیم (ع)
حضرت اسماعیل (ع)
خسته نباشی گل بهار
روح الله
قصه های گل بهار
روزی که تو آمدی
ملاقات با آفتاب
میرزا کوچک خان
میهمان ملائک
هامون، زهکلوت و آن حوالی (سفرنامه)
یک دنیا پروانه
یک مشت نقل رنگی
حالا از آن زمان خیلی گذشته. منظورم از خیلی به اندازهی قد کشیدن یک نوجوان است از کودکی تا همین حالا که زل زده به این صفحه و دارد میخواندش. باید بزرگتر از این باشی که بفهمی خاطره داشتن با یک آدم یعنی چی و دور شدن از او بازهم یعنی چی و بفهمی از دست دادنش هم چه طعم تلخی دارد.
تو هم این را قبول داری که قبل از این که آدمها دوربین عکاسی را اختراع کنند خدا توی ذهن هر آدمی یکی کاشته؟ دوربین به همراه آلبوم. بدیاش این است که عکسها آنقدر زیادند که تو خودت را میانشان گم میبینی. من کجایم؟ زیر انبار و تلانباری از عکسهای دور و نزدیک. غریب و آشنا. و حالا که از آن زمان خیلی گذشته بر میگردم و ازلابهلای عکسهای غبارگرفته دنبال چند عکس میگردم.
سنگ صبور میدانی چیست؟ سنگ صبوری بود برای همه. برای دردها و دلها و دردِ دلها. خودش غصه کم نداشت ولی به غصهها و قصهها گوش میداد. این عکس هم مال همان زمانهایی است که دوتایی با هم حرف میزدیم. به این عکس طنازانه نگاه کنید. به او گفتم که مجلهتان روح ندارد، طنز و شادی ندارد. گفت: آستین بالا بزن. این گوی و این هم میدان. چه میدانستم که این گوی و این میدان فرصتی است برای طنزآزمایی خودم. و همین شد که سه سال پیدرپی «همشاگردی» نوشتم و نوشتم و گمانم مجله کمی تبسم کرد. درست مثل تبسم این عکس.
اگر این عکس کمی ناجور است ببخشید. توی حیاط یکی از ساختمانهای اطراف کیهانبچهها داریم فوتبال بازی میکنیم. من طبق عادت کودکیام توی دروازهام. دروازه خیلی بزرگ نیست و من هنوز کمی مهارت دارم، ولی این دلیل نمیشود که از امیرخان گل نخورم. به شوخی گلهای خورده را میگذارم به حساب اختلاف سن و این که از ریش سفیدان گل خوردن هنر است.
حالا آن ساختمان آجر سه سانتی هنوز هم هست. آن میزهای دفتر تحریریه، آن حیاط قدیمی و دروازههای تازه رنگ خوردهاش. این عکس را به خاطر میسپارم. عکس من و دروازهای که بوی گلهای او را میدهد در یکی از روزهای اردیبهشتی.
سخن پایان: زندگی امیرحسین فردی در همسایگی مرگ حیاتی بزرگوارانه بود. چشم بر خیلی چیزها بسته بود. از دنیا طلبی نداشت. از کسی بد نمیگفت و طوری زندگی میکرد که انگار همین فردا خواهد مرد. این را یک روز قبل از مرگش به من گفت. گفت باید طوری زندگی کنیم که انگار همین فردا خواهیم مرد. بعد حوصلهاش سر رفت و رفت که بخوابد.