دو سال پیش همین روزها بود که پدر داستان انقلاب امیرحسین فردی از دنیا رفت.مردی که خیلی از نویسنده ها و کارگردان های بزرگ را در مسجد جوادالائمه آموزش داده بود و حق استادی به گردن خیلی ها داشت. خیلی هایی که همیشه می گفت اسمشان را نبر. می گفت شاید حالا نخواهند گذشته شان را دوباره نشان دهند.شاید ناراحت شوند...شاید..
امیرخان آنقدر در ادبیات پس از انقلاب نام بزرگی بود و آنقدر شاگردهای بزرگی پرورش داده بود که نمی توانستی تصور کنی توی یک خانه قدیمی کوچک در جنوب شهر زندگی می کند. نمی توانستی حدس بزنی که یکی از اولین بنیانگذاران حوزه هنری خانه جمع و جور ساده و بی تشریفاتی داشت که با سلیقه چیده شده بود و فضایش پر از عشق و مهر و محبت بود. امیرخان کلی برنامه داشت..کلی کار داشت. کلی ایده. کلی سوژه. می خواست چند رمان دیگر بنویسد.کلاس تربیت روزنامه نگار راه بیندازد.توی حوزه بخشش آموزش داستان را فعال کند و ...اما یکباره همه چیز متوقف شد انگار.
چند ماه قبل از رفتن امیرخان ، صبح زود حمید محمدی زنگ زد که فلانی گمانم اتفاق هایی افتاده.به کیهان بچه ها که زنگ زدم رسول فلاح پور من و من می کرد..نکند امیرخان...
دو تامان دست به کار شدیم و یک ربع بعد کاشف به عمل آمد که قلب امیرخان اذیتش کرده و حالا توی بیمارستان بستری است و منتظر است تا عملش کنند. آن وقت ها حمید توی مهر بود.دو تامان خودمان را به سرعت رساندیم بیمارستان. وقتی رسیدیم محمد شجاعی و ریاضی و فلاح پور و شفیعی و ... هم بودند.
دیدن امیرخان روی تخت سخت بود و تلخ ..و قتی خواستند او را ببرند اتاق عمل رو کرد به حمید و با همان لبخند همیشگی اش گفت: حمید! آماده باش برای آخرین تیتر...حمید بغضش ترکید.و همه آنها که توی اتاق بودند.
بعد از عمل یک هفته ای طول کشید تا امیرخان کمی بهتر شود. با اینکه همان جا توی بیمارستان هم کارهای مربوط به مرکز آفرینش ها را رتق و فتق می کرد و نامه و پرونده ها را می دید و برای خودش آرامش نمی گذاشت اما دیگر انگار دل و دماغ سابق را نداشت.
چند ماه بعد مادرش از دنیا رفت و دیگر امیرخان آن امیرخان سابق نبود.غصه داشت همیشه. انگار یواشکی و دور از چشم بقیه گریه می کرد. انگار عزیزترین دارایی اش را از او گرفته بودند و دیگر رمق نداشت. دیگر صبح زود نمی رفت پارک شهر. لباس گرمکن نمیپوشید و نیم ساعت همانجا نرمش نمی کرد. دیگر تا کیهان بچه ها پیاده نمی آمد.دیگر ساعت 2 ظهر نمی نشست پای نوشتن اسماعیل..دیگر..دیگر امیرخان امیرخان یک سال قبل نبود.منتظر بود.انتظاری سخت و تلخ که ما نمی فهمیدیمش.
خیلی چیزها و خیلی حرفهای دیگرش را هم نمی فهمیدیم. وقتی می گفت جایی دنبال وام می گردد تا یکی از اقوامش ماشین بخرد و روی ماشین کار کند نمی فهمیدیم یعنی چه. او لب تر می کرد کار برای خودش و وابسته هایش ریخته بود. لب تر می کرد وام های خوب برایش تهیه می کردند. نه دولت و نه بانک.که شاگردهایش.دوست هایش. همان ها که با وجود اسم و رسمشان هر هفته به عشق امیرخان می آمدند فوتبال. اما نمی گفت. و ما نمی فهمیدیم. وقتی پرونده فلان آدم را میدید که داشت زیرآبش رامی زد و بعد لبخند می زد و برای او که بدی کرده بود در حقش موقعیت اقتصادی و اجتماعی فراهم می کرد، نمی فهمیدیم یعنی چه؟ خیلی کارهایش را نفهمیدیم. یکیش هم حس و حال انتظارش در چند ماه آخر.انتظاری که پشتش را کمی خم کرده بود. موهاش سفیدتر شده بود انگار و لبخند را کمترذ می شد توی صورتش دید.
شب وقتی پیامک حوزه رسید باورم نشد.انا لله و انا الیه راجعون..مرحوم امیرحسین فردی ...
یعنی چه؟ باور کردنی نبود.امیرخان از آنها بود که حتی تصورش را هم نمی کردی عنوان مرحوم بچسبد به قبل از اسمش.
شاید شوخی بوده.اما حوزه و این شوخی ها...؟ شماره تلفنش را گرفتم. فقط بوق می خورد و انگار کسی نبود جواب بدهد. گیج مانده بودم. یاد محسن مومنی افتادم. رییس حوزه. زنگ زدم . منتظر بودم بگوید بچه ها اذیتت کرده اند یا ... اما اینها نبود.صداش بغض داشت.عاشق امیرخان بود و انگار داشت سخت ترین کار دنیا را انجام می داد وقتی گفت: بله ..متاسفانه امیرخان امروز قلبش درد می گیرد و تا می خواهند او را ببرند دکتر...
هنوز صداش توی گوشم است.می گفت: هرچقدر هم تلاش کنید باز همه مان بدهکاریم به انقلاب. گاهی که تنها می َشدیم از حوزه می گفت و از تندروهای بی منطق آن وقت ها که حالا روشنفکر شده اند و توی اروپا وآمریکا جولان می دهند. با خوشحالی از رضا امیرخانی می گفت که وقتی آمده بود کیهان پسر نابغه و کم سن و سالی بود که حتی پایش هم به زمین نمی رسید و حالا از بهترین های داستان شده است. از مهدی که می گفت نابغه است و کلی برکت دارد برای انقلاب. از پیام که می گفت نعمتی است که خدا به انقلاب ما داده است ، از محمدآقا و آقا محسن که دارند حوزه را به اوج بر می گردانند و از خیلی های دیگر ..خیلی هایی که همیشه درباره شان خوب می گفت. خیلی هایی که عاشقشان بود و خیلی هایی که همه شان توی مراسم تشییع امیرخان مثل ابر بهار اشک می ریختند. توی یکی از اولین روزهای اردیبهشتی که امیرخانش کم بود.