***
جان واتسون، بنيانگذار رفتارگرايي از طريق آزمايشاتش به يك نتيجه افراطي رسيد: به من يك بچه بدهيد، من ميتوانم از آن هر نوع انساني بسازم.
جان واتسون
طبق اين نگاه، رفتار ارگانيسمها از جمله انسان قابل پيشبيني، و از اين رو قابل كنترل است.
اين نتيجهاي بود كه مهندسي سياسي و اجتماعي قرن بيستم را تبيين ميكرد. به ادعاي او نيروي محركه جامعه، ترس است نه عشق.
بي اف اسكينر: «علم رفتارشناسي انسان» را پايهگذاري كرد. اين علم بر اين باور بود كه رفتارهاي انسان قابل پيشبيني است. و از اينرو رفتارهاي او از طريق تحسين يا حمله به او قابل كنترل است.
علم رفتارشناسي براساس اصول «عامل شرطي شدن»كار ميكند. اين اصول، و طرز كار آن كه اخيرا مشهور به اصلاح رفتاري شده است- از نظر برخي- خيلي موهن است. چون به وسيله آن ميتوان رفتار ديگران را شكل دهد.
علم رفتارگرايي: مطالعه رفتار است. تنها چيزي كه مهم است رفتار است، نه فكري كه در پس آن رفتار نهفته است. و اين تا حد زيادي روشي براي كنترل رفتار است.
در علم رفتارگرايي است كه ميتوان رفتار انسانها را كنترل كرد. يعني كاري كه دوست داري را انجام دهند و كاري كه دوست نداري را انجام ندهند.
فلسفه رفتارگرايي به شكلي فريبآميز ساده است. يعني اينطور فريب ميدهد كه ميتوان با انسانها همانند ماشينهايي ازخون و گوشت رفتار كرد. يعني انسان را مثل ماشينها بياراده، فرض ميكنند. يعني ما هر طور كه بخواهيم انسان را به حركت در ميآوريم.
علم «رفتار انساني» فيلسوفان را فريفته خود كرده بود. اما تنها تا همين عصر روشنگري و دوران صنعتيسازي كاپيتاليسم بود كه انسان به اين فكر افتاد كه ميتواند موجودات زنده را همانند اشيا تحت كنترل خود در آورد.
تا قبل از دوران قرون وسطي، و حتي بيشتر دوره رنسانس، انديشه كلي اين بود كه چيزها وابسته به هم هستند. و اين مفهوم در قرون وسطي با فرهنگ سنتي دهقاني چيزهاي زيادي به اشتراك داشت. يعني همه چيز مثل شبكه تار عنكبوتي، بر هم اثر ميگذارند. مثل يك زنجيره كه اگر صدايي از يكي از حلقهها بلند ميشد، طنين آن صدا در مابقي حلقهها هم شنيده ميشد.
با انقلاب علمي در قرن هفدهم، اين ديدگاه تغيير كرد، و به چيزها به شكل قطعات مكانيكي نگريسته شد كه به هم وابسته هستند. فلسفه مكانيكي گام بسيار بزرگي در جهت پيدايش نظام كاپيتاليسم بود.
اين نظام به زمين به عنوان جسم مرده نگاه ميكند كه بايد مورد استخراج و بهرهبرداري قرار گيرد. كاپيتاليسم و فلسفه مكانيكي با هم جور هستند. و اين باعث ميسر شدن انقلاب صنعتي و مدرنيته شده است. هر تمدني كه به وجود ميآيد به جنبههاي روشن خود تاكيد داشته، و جنبههاي تاريك را پنهان ميكند.
رفتارشناسان با گياهان شروع كردند. جوليا ساكس، يك مجموعه از« تروپيسم Tropism» را برشمرد، كه تعريف آن هر واكنش هدايت شده توسط يك ارگانيسم به يك محرك مداوم است.
يك مثال آن، گياه پيچك است، كه چگونه برگهاي خود را به پنجره هدايت ميكند. تا در معرض نور آفتاب قرار گيرد. ژاك لوب، بعد از ساكس، كار او را به يك پله بالاتر برد و يك اصطبل از حيوانات درست كرد، كه نام آنها را «ماشينهاي پايدار» گذاشته بود.
او در آزمايشگاه خود در دانشگاه شيكاگو، سوسكها را طوري آموزش داد، تا از تروپيسمهاي خاصي استفاده كنند. به دليل تقارن دوجانبه حشرات، روشن شدن چراغ در يك سو باعث ميشد تا حیوان در جهت ديگر حركت كند.
در روسيه آيوين پاولف، به سراغ حيوانات رفت. عبارت سگ پاولوف مترادف با بازتاب شرطي شده بود. پاولف كشف كرد كه وقتي محركي مثل يك زنگ را با غذا پيوند ميدهيم، بزاق سگ با شنيدن صداي زنگ شروع به ترشح كردن ميكند.
در آمريكا جان بي واتسون، شخصيت جالبي در تاريخ علوم اجتماعي و تاريخ تبليغات بازرگاني است كه رابطه قابل توجهي بين اين دو وجود دارد. پايان نامه او در سال1906، درباره رفتار جنبشي موشها در مسيريابي درون هزارتو بود. ايده او اين بود كه او مي تواند يكي يكي حسهاي موش را ازش بگيرد. لامسه، بينايي، شنوايي و ببيند كه موش باز هم ميتواند راهش را پيدا كند. بنابراين او هميشه موشها را معادل انسانها ميدانسته. او اعتقاد داشت درعلم رفتارگرايي دانشمند، ميتواند رفتار انسان را به هر شكلي كه بخواهد، دربياورد. او آزمايشاتش را بر روي انسانها و موجودات زنده انجام ميداد تا اينكه در پايان عمر خود مينويسد:
آزمون نهايي، مهندسي اجتماعي بود: يك مزرعه بچه چند نژادي.
واتسون ميگويد: «گاهي افسوس ميخورم از اينكه نتوانستم يك مزرعه انساني از كودكان پديد آورم، مزرعهاي که بتوانم در يك طرف سي كودك سياه پوست اصيل، در طرف ديگر سي كودك آنگلوساكسون اصيل، و در سوي ديگر سي كودك چيني داشته باشم. به طوري كه همه آنها در شرايط متشابهي باشند.» شايد اين رويا از ديدگاه مدرن عجيب بياید، اما در مفهوم ضمني آن، اين آرزوي او کافی بود تا يك بار براي هميشه به مسئله نژاد پاسخ دهد.
در اواخر قرن نوزدهم، به همراه تصويب قانون جيم كرو، قانون جداسازي سياه پوستان، در دهه 1890، ما شاهد بوديم طبقه ممتاز سرمايهدار بدون استثنا سفيد پوست بودند- يك شيوه خيلي ظريفانه- ايجاد كردند تا توجيه كنند كه دليل جداسازي سياه پوستها چه چیز بوده است. پايه و اساس آن دليل، چيزي بود كه مشهور به جنبش «بهنژادي» شد. يعني مردم يا با ژنهاي خوب متولد ميشوند يا با ژنهاي بد.
(جي گولد) سرمايهگذار آمريكايي و بازرگان خط آهن: من ميتوانم نصف طبقه كارگر را استخدام كنم كه نصف ديگر را بكشند.
بهنژادي يك شبه علم بود، و بر اين عقيده استوار بود كه در درجه اول، ميشود براساس نژاد و قوميت آدمها تفاوتهايي را از نظر بيولوژيكي در آنها قائل شد و دوم اينكه ميشود سياستهايي را مقرر كرد كه براي بعضي گروههاي نژادي نسبت به بقيه ارجحيت قائل شود. هم سياستهاي مهاجراتي و هم تلفيق در جامعه آمريكا بر مبناي اين سلسله مراتب وراثتي اين شبه علم، اين فلسفه، در بين طبقه صنعتي آمريكا محبوبيت زيادي پيدا كرد. بخصوص در زماني كه كارگران مهاجر كه در ابتداي قرن بيستم، اگر نه اكثريت اما درصد زيادي- از كارگران راتشكيل ميدادند.
شروع به تشكيل اتحاديه كردند، شروع به ايجاد سازمانهاي جمعي و احزاب سياسي براي خودشان كردند. تا شرايط صنعتيسازي را به چالش بكشاند. شرايطي كه سركوبگرانه بود. فلسفه بهنژادي در دانشگاهها ريشه گرفت. در بين بلندترين ارگانهاي دولتي ريشه گرفت.
به عنوان مثال: كالوين كولج، رئيس جمهور معتقد بود و ابراز ميكرد كه خيلي از مشكلهاي اجتماعي ما مربوط به نژادهاي پست ميشود. در نهايت ميبينيم كه اين فلسفه، نقشي كليدي در شكلگيري سياستهاي مهاجرتي- پس از تصويب قانون مهاجرت در 1924- ايفا ميكند قانوني كه نوعي فيلتر ايجاد ميكند. تا مهاجران بر مبناي نژاد و مليتشان گزينش شوند.
كالوين كولج، سیامین رئیس جمهور آمریکا
واقعيتي كه باید در مورد جنبش بهنژادي درك كنيم اين است كه شكلگيري و تامين وجه اين جنبش به وسيله طبقه ممتاز و سرمايهداري شكل مي گرفت. طبقهاي كه در آستانه قرن بيستم بر آمريكا حكمراني ميكرد.
كساني مثل راكفلرها، هرمنسها، خانواده كلاك كه مزرعهدار ذرت بودند: آنها اين برنامههاي تحقيقاتي را در دانشگاهها تامين مالي ميكردند. همه آنها از اين خانوادههاي كارخانهدار، پول ميگرفتند؛ به خصوص خانواده راكفلر نقش پليدي در اين رابطه ايفا كرد. هر چه جنبش بهنژادي توسعه پيدا كرد، سمت و سوي واقعا وحشتناكي به خودش گرفت.
مدیریت علمی تيلوريسم مسلما مساله حذف مهارت بود. مساله مطالعه درباره كاري بود كه كارگران ميكردند تا بتوانند آن عناصر را به عناصر اصلي خودش تجزيه كنند.
و بعد به كارگران فقط جنبههاي مختلف آن كار را آموزش بدهند، بدون اينكه آنها کل کار را ياد بگيرند. در اين مفهوم اين يك مكانيزم كنترل است چون به كارگرها ديكته ميكردند كه فقط يك كاري را انجام دهند و بس. جنبه خاصي از كل يك كار را به ده يا دوازده نفر ديكته ميكردند.
به جاي اينكه به يك كارگر ماهر اجازه بدهند كل جنبههاي آن كار را ياد بگيرد فقط بخش کوچکی از آن را یاد میدادند. اين مهارت زدايي تا درجهاي بود كه قدرت را از كارگران بگيرد و آنها را تحت كنترل قرار دهد، وقتي قدرت را از كارگر بگيرد اين باعث ميشود كمتر شورش كنند. احتمال شكل دادن جنبشهاي مختلف را از آنها بگيرد، جنبشهايي كه بر عليه سيستمهاي كاپيتاليستي حركت ميكند.
هنري فورد در زندگينامهاش گفته: من باهوشتر از آني هستم كه بگذارم اين اصول عقليه به من تحميل شود. اما به آن كارگران احمق بايد اين اصول را تحميل كنيم، چون اگر اين كار را نكنيم آنها نميدانند بايد چه كار كنند.
هنري فورد، موسس اتومبیلسازی فورد
بنابراين عقلايي كردن، مك دونالدي كردن هميشه چيزي بود كه كساني كه در راس بودند ميخواستند بر زير دستان تحميل كنند، اما بر روي خودشان هيچ تاثيري نداشته باشد.
هنري فورد كسي بود كه خط مونتاژ اتومبيل را اختراع كرد. سيستمي را اختراع كرد كه بعدها به «فورديسم» معروف شد. يكي از جنبههاي فورديسم مربوط به كنترل سلسله مراتبي بر روي كارگران ميشد. به طور خاصتر كنترل بر روي كارگران به وسيله خط مونتاژ. بنابراين تنها كاري كه كارگر ميكرد مثلا گذاشتن شي بر روي خودرو در همان حين بود كه خط مونتاژ پيش ميرفت. بنابراين به جاي داشتن كارگران خوش فكر و خلاق، كارگر بي مغز را داشتيم كه يك وظيفه را بارها و بارها تكرار ميكردند. مثل يك ربات.