کد خبر 334281
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۴:۲۰

آن روز سر و کله و دست و پای بیش از صد نفر شکست و چهار نفر هم بر اثر شدت جراحات شهید شدند. روز بعد شنیدم دو نفر از بچه ها را هم در بیمارستان با تزریق آمپول هوا به شهادت رسانده اند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: یک دفعه خبردار شدیم می خواهند بچه ها را جدا کنند. قرار شده بود بسیجی ها، پاسدارها، درجه دارها، جوان ها و مسن ترها را از هم جدا کنند. قدیمی ترها به یکدیگر عادت کرده بودند و همه می خواستند دور هم باشند. بچه ها نصف و نیمه اعتراض کردند و گفتند می خواهند با هم باشند ولی گوش عراقی ها بدهکار نبود.

چند روزی بود که جای زخمم عفونت کرده بود. مسئول آسایشگاه با عراقی ها صحبت کرد و مرا به بهداری بردند. در بهداری به بازویم سرم وصل کردند و یکی، دو تا آمپول زدند.

عراقی ها در پی مخالفت بچه ها، چند روزی مسئولین آسایشگاه ها را بردند و با سر و روی خونی آوردند. بار آخر آنها را بردند و وقتی به خواسته شان نرسیدند، همه ی درها را قفل کردند و به کسی آب و غذا ندادند.

وقتی در بیمارستان بودم سر و صدای بچه ها را از داخل آسایشگاه ها می شنیدم. یک روز حسین کاملی گفت بچه ها می خواسته اند یکی از دیوارها را خراب کرده و از آنجا فرار کنند که عراقی ها فهمیده و گفته بودند که پشت دیوار هستند و اگر کسی دیوار را خراب کند، اورا با تیر می زنند.

در آن چند روزی که توی بهداری اردوگاه بودم، دو تا از بچه هایی را که حالشان خوب نبود، به آنجا آوردند. آنها می گفتند بچه ها در داخل آسایشگاه ها به ناچار از ادرار خودشان استفاده می کنند و از گرسنگی خمیردندان می خورند.

13450954419ساسان مویذی

چند روز بعد بچه ها درها را شکستند. ریختند بیرون و شروع کردند به خوردن چمن های جلوی آسایشگاه ها. جلوی هر آسایشگاه یک محوطه کوچکی بود که گل و گیاه و چمن کاشته بودند. تعدادی از بچه ها بر اثر خوردن چمن ها زخم معده و اسهال خونی گرفتند. بچه ها در محوطه شروع کردند به خواندن نماز جماعت. فرمانده اردوگاه آمد و گفت که همه به داخل آسایشگاه برگردند. کسی به حرف او گوش نداد. بچه ها گفتند باید به خواسته مان احترام بگذارند و مسئولان آسایشگاه ها را برگردانند. یک دفعه فرمانده اردوگاه سوت زد و دو گردان سربازهای ضد شورش ریختند و همه را با کابل و چوب و سیم خاردار گرفتند به کتک.

با حمله سربازان عراقی، همه بچه ها این طرف و آن طرف دویدند. عراقی ها بچه ها را دوره کردند و حلقه شان را تنگ تر کردند. یک دفعه فریاد یا حسین و یا زهرا و ناله بچه ها بلند شد. با همه آنهایی که در بهداری بودم، صحنه را می دیدیم ولی کاری از دستمان ساخته نبود و همگی اشک می ریختیم.

آن روز سر و کله و دست و پای بیش از صد نفر شکست و چهار نفر هم بر اثر شدت جراحات شهید شدند. روز بعد شنیدم دو نفر از بچه ها را هم در بیمارستان با تزریق آمپول هوا به شهادت رسانده اند.

توی آسایشگاه ما یک پیرمرد بود که بر اثر ضربه ای که به سرش خورده بود، شهید شد. حال چند نفر هم بد بود، به گونه ای که یکی از آنها بر اثر فشارهای وارده روانی شد. وقتی یکی از اسرا توی اردوگاه فوت می کرد، یکی از بچه ها با عراقی ها می رفت تا شاهد خاکسپاری او باشد.

همه به اجبار داخل آسایشگاه برگشتند و غروب آشپزها را بردند سر کارشان. عراقی ها به آن چیزی که می خواستند رسیدند. شروع کردند به جدا کردن بچه ها و بعد از آن اتفاق هر روز از تک تک آسایشگاه ها در سه نوبت آمار گرفتند.

راوی: آزاده حسن رنجبر
*سایت جامع آزادگان