گروه جهاد و مقاومت مشرق - «كارواني از اسراي مظلوم ايراني را به راه انداختند؛ يك سري سنگمان ميزدند، عدهاي ناسزا ميگفتند و اما شايد در تمام طول مسير يك نقطه بسيار خوشايند بود و آن عبور از شهر مقدس كاظمين و حرم امامين شريفين(ع). اسراي غريب با دستاني بسته و مجروح، به امام اسير در زندان، حضرت امامكاظم(ع) اقتدا كردند و به محضر ايشان، سلامي غريبانه عرض كردند.»
اين جملات بخشي از گفتوگوي ما با آزاده عبدالرحمناسكندري است كه در سال 42 در شهرستان ازنا- از توابع استان لرستان- به دنيا آمد. نوزده ساله بود كه درس و مدرسه را رها كرد و به رغم مخالفت خانواده به جبهه رفت و پس از پنج ماه حضور در جبهههاي جنوب، در عمليات والفجر مقدماتي به اسارت نيروهاي بعثي درآمد. اسكندري هفت سال از روزهاي پرغرور جواني را در زندانهاي عراق گذراند و با غرور و سرافرازي به ميهن بازگشت. او روزهاي بعد از اسارت را نيز به فعاليتهاي مختلف فرهنگي در بسيج و سپاه اختصاص داد و معتقد است بهترين راه براي دفاع از آرمانها، كار فرهنگي است. در ادامه واگويههاي آزاده سرهنگ عبدالرحمناسكندري به مناسبت 26 مردادماه سالروز آزادسازي اولين گروه از آزادگان را پيش رو داريد.
جبهه مهمتر از هر كاري
از نيروهاي گردان فتح تيپ امام علي (ع) بودم. سنم كم بود كه به جبهه رفتم. درس و مدرسه را رها كردم و به جمع مجاهدان راه خدا پيوستم. روز اعزامم را خوب به خاطر ميآورم؛ بيستم مهر سال 61 بود. خانوادهام به شدت مخالف بودند اما بندگان خدا چارهاي هم نداشتند! چون من بر تصميم خود مصر بودم و شب و روز هم نميشناختم. در نهايت موافقت كردند و با جبهه رفتن من كنار آمدند. با توكل بر خدا و در آرزوي شهادت قدم در راه گذاشتم. برادرم قبل از من به جبهه رفته بود.
18/11/61
عمليات والفجر مقدماتي شروع شده بود. نزديك 22 بهمن و ايامالله دهه فجر بود. من هم در عمليات حضور داشتم. بنا بود تنگه دهلران را رد كنيم و پنج پاسگاه عراقيها را به تصرف درآوريم. گذر از كانالهاي چهار، پنج متري پرآب، كار را مشكل كرده بود. در عبور از هر كدام، نردبانها را درون كانال ميگذاشتيم؛ از آن گذر ميكرديم و دوباره كانال بعدي و نردبان... وقتگير بود. به نزديكي پاسگاهها كه رسيديم، متوجه حضور بيشمار عراقيها شديم. اما هرگز تصور نميكرديم كه محاصره شويم. به سرعت و در كمال ناباوري، حلقه محاصره تنگ و تنگتر ميشد ولي ما همچنان با غرور و غيرت مقاومت ميكرديم تا بتوانيم حلقه را بشكنيم. اما گريزي نبود و شد آنچه تصور نميكرديم. عراقيها به ما رسيدند و به اسارت درآمديم.
فكر نميكرديم كه برگرديم
باورش براي من و همه بچهها سخت بود. تا زماني كه به اردوگاههاي اسكان اسرا برسيم و به طور كامل مستقر شويم، باور نميكرديم كه اسير شدهايم. ما را پشت سنگرهايشان بردند. همانجا عراقيها تعداد زيادي را به رگبار بستند و اسراي زيادي را به شهادت رساندند. از جمله اسرايي كه ساعاتي بعد از اسارت به شهادت رسيد، دوست شهيدم ناصر نادري بود كه هم محلهاي بوديم. او را به همراه 7- 8 نفر ديگر به رگبار بستند و به شهادت رساندند. تصور ميكرديم حال كه به اسارت درآمديم هيچگاه به وطن باز نميگرديم و همانجا ميمانيم تا شهيد شويم.
سلامي غريبانه
سوار آيفا شديم و به شهر العماره رفتيم. در مدرسهاي دو، سه روز مانديم. بعد از آن كارواني از اسراي مظلوم ايراني را به راه انداختند و در شهر چرخاندند. دو، سه روز گرسنگي و تشنگي امانمان را بريده بود كه بعد از عبور از شهرها و استقبال بينظير مردم عراق! به موصل رسيديم. در موصل يك سري سنگمان ميزدند، عدهاي ناسزا ميگفتند و عدهاي ديگر از فرط شادي و خوشحالي، شيريني پخش ميكردند. هركسي خوشحالي و نفرتش را به نوعي ابراز ميكرد. اما شايد در تمام طول مسير يك نقطه بسيار خوشايند بود و آن عبور از شهر مقدس كاظمين و حرم امامين شريفين (ع). اسراي غريب با دستاني بسته و مجروح، به امام اسير در زندان حضرت امام كاظم (ع) اقتدا كردند و به محضر ايشان سلامي غريبانه عرض كردند.
اردوگاه حرس خميني!
هفت سال و هفت ماه و پانزده روز در اسارت بودم. مدتي را در موصل 2 و بقيه را در موصل 4؛ اردوگاه حرس خميني جايي براي آزار و شكنجه روحي حتي خود عراقيها بود! زماني كه به موصل 4 آمدم حاج آقا ابوترابي را به موصل 2 منتقل كردند و قسمت نشد ايشان را از نزديك ببينم.
برنامههاي خوبي را در موصل 2 و موصل 4 برگزار كرديم. بچهها دست به دست هم دادند و با اتحاد، همدلي، صداقت، گذشت و ايثار سعي كردند بر شرايط سخت اسارت پيروز شوند. اسراي اردوگاه حرس خميني با روحيه سرشار از ايمان و اعتقاد، روزهاي به ياد ماندني را به نمايش درآوردند. بيشتر بچهها باسواد و تحصيلكرده بودند و در آن روزهاي مقاومت و ايستادگي، به شايستگي حرمت نام امام خميني(ره) را حفظ كردند.
من در اسارت با عنايت خدا و كمك بچهها توانستم حافظ كل قرآن شوم. قرآن را جزء جزء كرده بوديم و در هر آسايشگاه روزي دو، سه جزء را ميخوانديم. براي تشويق بچهها به حفظ قرآن، مسابقات قرآني برگزار ميشد و هنوز هم الحمدلله با قرآن مأنوس هستيم.
شش ماه طول كشيد تا حافظ شدم. از سوره محمد(ص) شروع كردم و اواخر روزي 10 جزء را ميخواندم.
علاوه بر قرآن، زبان انگليسي و زبان فرانسوي هم كار كردم.
دغدغه و دلتنگي
اسارت واژه غريبي است. حتي اسمش هم باعث دلتنگي ميشود. انسان اسير براي دلتنگي بهانه نميخواهد. كافي بود به لحظات غروب آفتاب نزديك شويم!... چه لحظات سخت و شكنندهاي بود. خاطرات كودكي، نوجواني، پدر، مادر، خواهر و برادر و هرآنچه به آن دلبسته بودي در ساعات انتهايي روز مقابل چشمانت تصوير ميشد و تو بودي و كوهي از دلتنگيها.
توان انجام هيچ كاري را نداشتيم؛ يعني نميتوانستيم كاري كنيم. نه حرف ميزديم، نه به هم نگاه ميكرديم و نه هيچ... فقط قدم ميزديم. اما سختتر از آن، سوت بازگشت به آسايشگاههايمان بود. سوت زده ميشد و كوهي از دلتنگيها بر سرمان آوار ميشد ولي چاره چه بود؟!
به ناچار به آسايشگاه ميآمديم و شب هنگام و درست زماني كه ميخواستيم به خواب برويم و براي اينكه كسي متوجه دلتنگيمان نشود پتو را به سر خود ميكشيديم و بعد سفره عقدهگشايي پهن ميكرديم و به ياد همه دلبستگيهايمان اشك ميريختيم.
آغوش باز وطن
روز آزادي در اردوگاه غوغايي به پا بود. آن موقع كه به ما گفتند كه قرار است آزاد شويم و بايد مهياي برگشتن به ايران شويم؛ نميدانستيم چه كنيم. باورتان نميشود كه ساعتها، دوستان همبندي و هم اردوگاهي را در آغوش ميكشيديم و از همديگر حلاليت ميطلبيديم و آدرسهاي خانههايمان را به خاطر ميسپرديم تا بعد از اسارت به ديدار هم برويم.
فرشته فرزانه / روزنامه جوان
کد خبر 336048
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۳ - ۰۹:۰۰
- ۰ نظر
- چاپ
هفت سال و هفت ماه و پانزده روز در اسارت بودم. مدتي را در موصل 2 و بقيه را در موصل 4؛ اردوگاه حرس خميني جايي براي آزار و شكنجه روحي حتي خود عراقيها بود! زماني كه به موصل 4 آمدم حاج آقا ابوترابي را به موصل 2 منتقل كردند و قسمت نشد ايشان را از نزديك ببينم.