گروه جهاد و مقاومت مشرق: مهر ماه سال شصت بود که با دوربین پولاروید به سراغ مان آمدند، هر اسیر، یک قطعه عکس. نامه های نانوشته در دستمان بود؛ تا عکس می گرفتند، پیش از ظهور، در میان نامه می گذاشتند و می گرفتند و می بردند. تنها نشانی خود را پشت پاکت نوشته بودیم. چون عکس ها دقیقه ای بعد ظاهر می شد، عکس خودمان را ندیدم. این هم از لطف عراقی ها! بچه ها در جواب تشکر خانواده ها نوشته بودند: «لطفاً کپی آن را برای ما بفرستید تا ما هم ببینیم و خوشحال بشویم!»
در موصل ۱، چند پیرمرد و پیرزن کهن سال و بچه های خردسال هم با وضع رقبت باری می زیستند که سرانجام با تلاش صلیبی ها به ایران بازگشتند. چهار خواهر اسیر هم در این اردوگاه روزگار می گذارند که ایمان و عفت و حجاب شان، زبانزد همگان بود. دکتر فاطمه، یکی از آن چهار تن بود.
دستیابی به باتری برای رادیو، آرزویی بود که رفقا را به انبار دربسته ی اردوگاه کشاند. تاریکی و ناشیگری باعث شد مین منوری منفجر شود و انبار آتش بگیرد. آن دو بیرون دویدند و عراقی ها سر رسیدند. فاصله ی در آسایشگاه ما تا در انبار، چهار متر بیشتر نبود. گروه بسیاری از اسرا بر در گرد آمده بودند. همان ساعت هم در آسایشگاه ما محفل وعظ بود که چاره ای جز پراکندگی باقی نماند. پراکندگان نیز برای کمک به سراغ عراقی ها رفتند تا گمانی نبرند.
عراقیها اما بدگمان شده بود. ضرب و شتم مظنون ها آغاز شد. اهمیت موضوع، خبر را تا بغداد برد. در پی آن، چند بازجو از آنجا آمد. در آغاز، به یازده نفر شک داشتند؛ اما پس از بازجویی های پی در پی و شکنجه های آن چنانی، کار به دو سه نفر محدود شد. یکی از آن چند نفر، که دخالت زیادی در جریان نداشت، تا چهار ماه با زانوهای باند پیچی شده راه می رفت؛ به همراه دو عصا.
کلتی که بعدها در تفتیش آسایشگاه به دست عراقی ها افتاد، کار را مشکل تر کرد و کش داد؛ آن قدر که اسیر گرفتاری در زیر شکنجه بعثی ها به شهادت رسید.
راوی: آزاده یعقوب مرادی / سایت جامع آزادگان
در موصل ۱، چند پیرمرد و پیرزن کهن سال و بچه های خردسال هم با وضع رقبت باری می زیستند که سرانجام با تلاش صلیبی ها به ایران بازگشتند.