کد خبر 336352
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۹:۵۶

یوسفعلی میرشکاک می‌نویسد: با مرگ فردید من نه تنها آموزگار خود را از دست ندادم بلکه او را چندان در خود حی و حاضر می‌بینم که می‌خواهم از این پس در شعرهایم به نام او تخلص کنم.

به گزارش مشرق، فقدان سیداحمد فردید ملقب به فیلسوف شفاهی بیست ساله شد. او کتاب ننوشت اما تاثیر زیادی بر اندیشمندان صاحب کتاب و بر فلسفه معاصر ایران گذاشت. فردید در ایران به عنوان شارح آثار هایدگر مشهور است. او پس از دوران پختگی فکری‌اش به دلایل نامعلوم از انتشار کتاب خودداری کرد و افکارش را بیشتر از طریق سخنرانی‌ شرح داد. به همین دلیل از طرف معاصرانش به او لقب «فیلسوف شفاهی» داده شد.
 
در مردادماه سال ۱۳۷۳ که سیداحمد فردید درگذشت، یوسفعلی میرشکاک شاعر معاصر کشور یادداشتی در رثای او نوشت و در دو فصلنامه نامه فرهنگ منتشر کرد. متن این یادداشت برای نخستین بار توسط خبرگزاری فارس در فضای مجازی منتشر می‌شود:
 
ممکن است شاگردان سید احمد فردید گمان کنند که مرده آن بزرگوار نیز مظلوم و غریب واقع شده، ولی اگر جز این بود جای دریغ و تاسف داشت. او در زمان حیات خود می‌‌گفت:
 
من همان احمد لاینصر خم / که علی بر سر من جر ندهد
 
و من، کوچک ابتدال آن جان تابناک، خوشحالم که پس از مرگ نیز همچنان لاینصرف مانده است و هیچ گروهی نمی‌تواند او را که بشیر وضع موعود بود، به نفع حفظ وضع موجود مصادره کند. نزاع فردید بر سر دنیای دون نبود که بشود با مرده‌اش لااقل، آشتی کرد. او با زمزمه «مثلهم کالانعام بل هم اضل» که به قهر و سخط و مکر و استدراج حق گرفتار آمده‌اند، به جانب‌داری از «ولایت و ولایت معصوم» نزاع می‌کرد و با عادات و اهواء، بشر امروز خصومت می‌ورزید و اکنون زدگی و فلک‌زدگی درماندگان کوی «کونوا قرده خاسئین» را برملا می‌کرد.
 
چگونه می‌توان متوقع بود از چنین کسی- مرده یا زنده - تجلیل شود؟ دست بر قضا مرده‌ای چنین از زنده‌ای چنان هراس‌انگیزتر است، اما به راستی کدام مرده؟ چند روز پیش که شنیدم یکی از دوستان دورم در هفت تپه خود را به درختی آویز کرده است، بهتی غریب بر من مستولی شد، چندان که جهان را بدون حضور او برهوتی چندان که جهان را بدون حضور او برهوتی ملال‌آور دیدم و شگفتا که درگذشت سیدنا الاستاد حتی تأسفی کوتاه در من برنیانگیخت. مرگ بسیاری از گمنامان و نام‌آوران مرا از خود بیخود کرده و گاه به پریشانی کشانده است، اما مرگ کسی که بود و نمود من مدیون اوست، موجب تأثر من نشد. چرا؟ معمایی در کار نیست.
 
اگر فردید مرده باشد، پانزده سال پیش هم که او را دیدم مرده بود. برای من فردیدی که نزدیک به یک ماه از درگذشتش می‌گذرد با فردیدی که در انجمن حکمت و فلسفه شناختم، هیچ تفاوتی ندارد. درگذشت کسی که به حکم «موتوا قبل ان تموتوا» پیش از مرگ مرده باشد، نه دلخراش است نه تأثرانگیز. فردید برای من در ساحت دریغ و تأسف - زندگی - قرار نداشت تا در سوگ او زاری کنم، ساحت او ساحت مرگ و مرگ آگاهی و رفتن از باطل سوی حق بود. مرگ آنان را می‌رباید که بر مدار خوف عاقبت می‌گردند. با آن که شمشیر خوف اجلالش از پای در آورده باشد، مرگ چه می‌تواند کرد؟
 
البته بعید نیست نسبت خاصی که من با فردید در خود می‌بینم، مرگ او را در نظرم این همه بی‌اهمیت جلوه می‌دهد و اگر فردید را که فراتر از فهم و هم زمانه خود در این نسبت و نسبت‌هایی از این دست محدود کنیم، من ناچارم که به صراحت تمام اعتراف کنم هیچ مرده و زنده‌ای را همسنگ سید احمد فردید نمی‌دانم و این سخن نه به پاس آموزگاری اوست که فاش می‌گویم در من چنان فرعونیتی سهمگین موج می‌زند که جز در برابر حیدر کرار آرام نمی‌شود و به یمن این فرعونیت است که به هیچ معشوقی دل نبسته‌ام مگر اینکه در چشم من خوار شده است و هیچ کس را به عظمت و بزرگی ستایش نکرده‌ام، مگر اینکه به فرجام دریافته‌ام کوچکتر از پندار من بوده است.
 
اما فردید نه تنها بزرگترین پیشامد زندگی من است، بلکه خود من است؛ هر چند اگر با فردید آشنا نمی‌شدم، امروز به معنای متداول کلمه کاملاً خوشبخت بودم. قلمرو کوچک زندگی و شعرها و نوشته‌ها و معتقدانم برایم بسنده بود و شاید در زمره دشمنان فردید قرار داشتم و چارنعل به سوی خوشبختی بیشتر، پیش می‌تاختم. به یاد دارم که برای ستون طنز هفته‌نامه ... مطلبی نوشته و عنوان یکی از سخنرانی‌های فردید را دستمایه لودگی و مسخرگی کرده بودم، دوستی آن را دید و کلی تفریح کرد و گفت: «این را چاپ نکن، برو از نزدیک دکتر را ببین، آن وقت بهتر می‌توانی مسخره‌اش کنی». و آدرس انجمن حکمت و فلسفه را داد. با ساده‌لوحی تام و تمام یک لر پشت کوه به انجمن رفتم، چه رفتنی، ای کاش قلم پایم می‌شکست و قدم به آنجا نمی‌گذاشتم.
 
شد غلامی که آب جوی آرد / آب جوی آمد و غلام ببرد
 
پیرمردی تکیده و لاغر که «نیست بود و هست بر شکل خیال» وارد کلاس شد و گفت سلام علیکم، همه برخاستیم و سلام دادیم و پیرمرد شروع کرد:
 
«به نام خداوند پریروز و پس فردا»
 
احساس کردم ساختمان پلاسکو در اندرون من فرو ریخت و ناگهان از قلمرو اشیایی که پشت میزها، در پیاده‌روها، پشت حجاب سیاست و زیر آوار فلسفه‌ درایی و ژورنالیسم می‌لولند، خارج شدم. با همین جمله بنای وجود من ویران شد و این ویرانی روز به روز قلمرو خود را وسیع‌تر کرد: پانزده سال است که به دنبال آن شاعر خوشبخت قانع ساده‌لوح که به زندگی و معتقدات احمقانه خود دلخوش بود، می‌گردم ولی نه تنها او را پیدا نمی‌کنم، بلکه طرح مه‌آلود چهره و رفتارش نیز لحظه به لحظه کمرنگ‌تر می‌شود.
 
با درگذشت فردید بود که من متوجه شدم، آنگاه در عزای کسی می‌نشینم که او را از دست داده باشم و نسبت‌های میان ما قطع شده باشد و بی‌شک، اگر فردید در من مرده بود، چه بسا خود را در عزای او غرق خون هم می‌کردم، اما من، نه تنها آموزگار خود را از دست نداده‌ام بلکه او را چندان در خود حی و حاضر می‌بینم که می‌خواهم از این پس در شعرهایم به نام او تخلص کنم. سوءاستفاده است؟! چه باک! مگر نه من پس از شناختن فردید، هر چه که نوشته‌ام استفاده یا سوءاستفاده از حرف‌های او بوده است؟ مگر نه من هم از زمره بسیار کسانی بوده‌ام که هرگاه استاد به خشم می‌آمد، در مورد آنها می‌گفت:
 
حرف درویشان بدزدد مرد دون / تا بخواند بر سلیمی زان فسون
 
و هر گاه که از آنها خشنود بود به آنها می‌بالید و به حضورشان فرا می‌خواند؟ البته اگر من نیز همچون بسیاری از شاگردان قدیم و ندیم سیدناالاستاد مدرک تحصیلی آبرومندانه‌ای می‌داشتم یا لااقل مقدماتی را او لازم می‌دانست آموخته بودم، امروز می‌توانستم جولانی بدهم و حتی چون برخی از جوانترها به وقاحت، از آموزگار خود با تحقیر یاد کنم و مدعی باشم در فلان کتاب و بهمان رساله از فردید جلوتر هستم و از این دست درایش‌های کنش‌پذیرانه، اما شکر خدای فردید را که فاقد مقدمات بودم در آغاز حسرت دانستن آلمانی و سانسکریت و ... الخ خنجری در روح مجروحم بود و کلمات را از روی دست حجت اسدیان و دیگران می‌نوشتم یا از جلال مکانیکی و جهانبخش ناصر و ... الخ می‌پرسیدم، اما روزی که جهانبخش به من خبر داد استاد به خاطر چند غزلی که در کیهان از من چاپ شده است به دنبال می‌گردد و مرا به حضور طلبیده است، نسبت من و آن بزرگوار عوض شد.
 
وقتی جهانبخش مرا در کوچه بن‌بست مهربان رها کرد و رفت و من با هول و هراس زنگ آن در بزرگ را به صدا در آوردم و صدای لرزان اما راسخ و نافذ استاد خود را شنیدم نمی‌دانستم که ویرانی وجود من از آن پس رنگ عمارت نخواهد دید. پرسید «کیه؟» «منم استاد» «منم کیه؟» «میرشکاکم استاد» «بسیار خوب» در خود عظمتی می‌دید من که نه آلمانی، نه عربی، نه عبری، نه لاتین، نه یونانی، نه سانسکریت و نه هیچ زبان دیگری نمی‌دانستم و پیش پا افتاده‌ترین عاشقان فردید بودم به جایی رسیده بودم که آموزگار تفکر فردا در پی من می‌گشت.
 
با پیژامه راه راه از پله‌ها پایین آمد، دستش را گرفتم و بی‌اختیار بوسیدم، غر زد و دستش را چنان تکان داد که گویی چیزی لزج به آن چسبیده باشد. پیشاپیش به راه افتاد و از پله‌ها بالا رفتیم. در آن هال نیمه تاریک، رنگ نخودی دیوارهای لخت و عور، جنون مرا به همان حزم و احتیاطی بدل کرد که گاه سراسر وجود استاد را فرا می‌گرفت؛ حزم و احتیاطی که ته از سر ترس از حافظان وضع موجود و فلسفه درایان چپ و راست، بلکه از سر وسواس در بکار بردن کلمات بود تا مبادا سخن گفتن او نیز ناخواسته به بلبله بابلیان بدل شود. البته از خشیتی که گاه او را در خود فرو می‌برد، نباید غافل بود، گاه از صاعقه هم می‌هراسید و چنان به آسمان می‌نگریست که تو گویی هر آن قیامت کبری فرا می‌رسد.
 
«بنشین» پشت میز کوچک و گرد نهارخوری نشستم. برایم چای آورد و نشست. «تو کجا به کلاس‌های من می‌آمدی؟» «انجمن حکمت و فلسفه استاد» «پس چرا خودتو معرفی نکردی؟» «جهانبخش گفته بود اگر بگویی شاعرم، استاد از کلاس بیرونت می‌کنه» «آلمانی بلدی؟» «نه استاد» «عربی بلدی؟» «خیلی کم ...» «یاد بگیر ...» «سانسکریت هم باید یاد بگیری، یونانی و لاتین هم باید یاد بگیری» «استاد! من زن و بچه دارم» «چند تا بچه داری؟» «سه تا استاد» «اهمیتی نداره، باید بخونی. خب، چطور شد که حرف‌های من اومد توی شعرهای تو؟» «استاد! شما گفتین اگر شاعر تزکیه کنه زبانی از غیب بهش داده می‌شه» «خب؟» «من هم شروع کردم به تزکیه، روزه گرفتن و چیزهای دیگه» «خب، رفته‌ای به قرب نوافل، بعد چطور شد؟» «هیچی استاد! دیوونه شدم ... کار و زندگی‌ رو ول کردم و سر به بیابون گذاشتم» «الان چکار می‌کنی؟» «بیکارم استاد» «شعر نو هم می‌گی؟» «هر وقت عاقلم و مثل بقیه مردم زندگی می‌کنم یه چیزایی می‌گم» «شعر نو رو ول کن به درد تو نمی‌خوره» «چشم استاد» «حالا یه غزل تازه بخون ببینم» «چشم استاد».
 
شب است و پنجره‌ای دارم که روبروی تهی بازست / شکسته حنجره‌ام دارم که قاب خالی آوازست
 
«خب، تهی یعنی چیه؟» «استاد! من ناراحت بودم، افسرده بودم» «مزخرف نگو، تهی یعنی چه؟» «استاد من می‌خواستم بگم غیر از سیاهی و بدبختی روبروی من نیست، افق ...؟» «چرند نگو، تهی یعنی چه؟» «نمی‌دونم استاد» «تهی یعنی تائو، یعنی خدا فهمیدی؟» «فهمیدم استاد».
 
و چه فهمیدنی، که بیچاره‌ام کرد و ربط و تعلقم را به شعر، از میان برد. همانجا بود که فهمیدم آنگاه که شاعر در بیخودی است روبروی خداست و آنگاه که هشیار است، هر چه که بگوید، خواه پیوسته و خواه گسسته، اشتغال به لفظ است و حدیث نفس. از آن پس هشیار بودم که در بکار بردن الفاظ و جمع معانی، به تزکیه زبانی توجه داشته باشم و به این ترتیب شعر هم به کنار رفت و محدود به مواقعی شد که حالی دست می‌دهد.
 
مدتی احمقانه تلاش کردم با نوشتن شعر گسسته، آنچه را که از دست داده‌ام جبران کنم. اما بی‌فایده بود، به ناچار مقاله‌نویس شدم ولی هر بار که در نوشته‌ای اشتباهی داشتم، به کیهان زنگ می‌زد: «این مزخرفات چیه که نوشتی؟» و تا آنجا که در حوصله من بود تذکر می‌داد: «ننویس آوا، بنویس آواز» «چشم استاد» «سرنوشت‌ساز و سرنوشت‌آفرین فقط خداس فهمیدی؟» «بله استاد» و ... الخ کافی بود اندک مجادله‌ می‌کردم آن وقت می‌گفت: «پاشو بیا اینجا ببینم» و شگفتا که هر چه بیشتر به من فاقد مقدمات آموخت، نه تنها عرصه خواندن و نوشتن بر من تنگتر شد، بلکه دیری نگذشت که دریافتم نه تنها با جهان، بلکه با خود نیز سازگاری ندارم. در مقدمات سخنم هر کسی، اهواء او را می‌دیدم و جدال کتبی و شفاهی آغاز می‌شد در ابتدا همچون بسیاری از فلسفه‌درایان، گمان می‌بردم مراد او از غرب، غرب جغرافیایی است.
 
حتی در این باب مقاله‌ای با نام مستعار نوشتم که اهل درایش را بسیار خوش آمد. اما روزی که به خود نسبت «غربزده مضاعف ایجابی» داد و من از سر تعصب و علاقه این عنوان را با شأن ایشان نامناسب دانستم، مرا به وادی دیگری رهنمون شد و دریافتم که مراد از غربزدگی، غروب حقیقت در جان آدمی است و غربزدگی فکری و فلسفی پس از گرفتار شدن آدمی به صاعقه «سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَیْثُ لا یَعْلَمُون» ظهور و بروز می‌کند.
 
شاید اگر در نمی‌یافتم که مغرب وجود آدمی نفس اماره اوست، باز هم راه فراری از فردید پیدا می‌شد. اما وقتی که متوجه شدم تمدن غرب، «نمود» نفس اماره است و نفس اماره «بود» این دیو پتیاره؛ و جهان امروز از اروپا و آمریکا گرفته تا آسیا و آفریقا، هر چه که هست، غرب و مغرب زمین است و عرصه ولایت تخلف‌ناپذیر نفس اماره فردی و جمعی، هیچ راه فراری از تفکر فردید باقی نماند. به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟ خوشا به حال کسی که به همزبانی و همدلی با فردید دچار نشده است تا بطن و فرج را به مثابه دو قاعده اصلی وجود، در سخن فلسفه درایان، مستقر نبیند، و بوی جهل و جور و جین و حرص را از دهان مدعیان مدرنیته و آزادی نشنود و نداند که پرستش وضع موجود بر مزاج همه غلبه دارد و نیایش تن، آئین همگان است.
 
آیا من از همگان نیستم؟ چرا، هستم، بدبختانه من نیز بنده همان بطن و فرجی هستم که مدام در حال فرو بستگی و گشایش است، اما اگر محادثه با فردید نبود، از این بندگی رنج می‌بردم. می‌خواهم بنده حق باشم ولی نمی‌توانم. چگونه می‌شود در میان غلغله و ازدحام پنج شش میلیارد پرستندگان اسماء و صفات نفس اماره فردی و جمعی، که هیچ کتاب مقدسی جز تن خود و هیچ فراخواندگانی جز بانک‌ها و هیچ زیارتگاهی جز موزه‌ها و کاباره‌ها ندارند، به سر برد و مستعد فرا خوانده شدن از طرف حق بود؟
 
فردید در آستانه ورود ما به عرصه نیست انگاری کنش‌مند (نهیلیسم فعال) درگذشت، هنگامی که ما در برزخ عبور از نیست‌انگاری کنش‌پذیر (نهیلیسم منفعل) بودیم، پنداشت که خلاف آمد عادت زمانه، به سوی چارت‌کبیر زدن بر وضع موجود پیش می‌رویم و با آنکه اهل خلوت و انزوا بود، با این توهم که زمانه، مستعد فهم سخن اوست، از خلوت خود بیرون آمد و به همزبانی با زمانه پرداخت، تو گویی فراموش کرده بود که خود کاشف این راز بزرگ بوده است که: «صدر تاریخ جدید ما ذیل تاریخ غرب است» شاید گمان می‌برد تاریخ جدید ما به پایان رسیده است؟ شاید تصور می‌کرد صورت تاریخ غرب نیز همچون باطن آن در حال فرو ریختن است.
 
به هر تقدیر در نیافت که ما برای نخستین بار، از دل و جان به سوی سلطنت‌الدهماء (دموکراسی) پیش می‌رویم و بار دیگر، بد گفتن از اوماتیسم (مذهب اصالت اولئک کالانعام) و لیبرالیسم (مذهب اصالت بندگی ما سوی الله) را از سر گرفت و این بار بر خلاف آنچه که در تصور داشت، ابواب رسانه‌های فراگیر، به روی او بسته شد و باران تهمت و دشنام و ناسزا، از در و دیوار، بر آن جای باقی، باریدن گرفت.
 
تو گویی نمی‌دید که ما تازه به آستانبوسی سقراط مشرف شده‌ایم و نمی‌توانیم تحمل کنیم که به او عنوان «مسیلمه کذاب یونان» داده شود. می‌گفت تاریخ، فلسفه تاریخ نیست‌انگاری است، تو گویی نمی‌دید که ما تازه از تفکر قلبی و حضوری (دین و شعر) اعراض کرده و به تفکر قلابی (فلسفه‌بافی و  ادبیات درابی) روی آورده‌ایم و در دفاع از خود و  عالم بوزینگی خود، به ناچار در پی آزار او خواهیم بود چه حجابی پیش‌روی آموزگار من بود که در نمی‌یافت از این پس هر کس با آمریکا و اسرائیل و انگلستان و صهیونیسم و فراماسونری، دشمن باشد، متهم به فاشیسم است:
 
این نکته ساده و بدیهی را در نیافت که آمریکا و اسرائیل و انگلستان از این پس سرمشق آزادی و عدالت‌اند، حتی اگر صدها هزار برابر یهودیان کشته شده در آلمان، سرخپوست و ویتنامی و کره‌ای و فلسطینی و لبنانی و هندی و ... الخ کشته باشند و بکشند؟! این نکته را درنیافت و به جای آنکه از میان متفکران غرب، فیلسوفی صهیونیست را برای هم سخنی برگزیند تا موجه و محترم و مکرم باشد و جواز سخن گفتن پیدا کند، همچنان با هیدگر هم‌سخن ماند تا ما یهودآزادگان و یهودزدگان، ناسزاهایی را که پیش از این به هیدگر می‌دادیم به او نثار کنیم و در حالی که یقین داریم پیرمرد حتی به اندازه یکی از پیروان اقلیت‌های دینی اجازه دفاع از حقوق خود را ندارد بر او نتازیم. اگر فردید گرفتار حجاب تظاهر و بازیگری ما نمی‌شد، شاید رندانه شیوه دیگر می‌کرد - و او سرآمد رندان قدیم بود - شاید در بازی ما شریک نمی‌شد و حتی ما را به بازی می‌گرفت و جز به اتیمولوژی به چیزی دیگر نمی‌پرداخت و در باب سیاست سخنی نمی‌گفت و جانب امام و انقلاب را نمی‌گرفت، تا آن همه ناسزا نشنود و مورد بی‌مهری قرار نگیرد. اما فردید در حجاب نماند، دید و دریافت و دوباره به عزلت آن خانه مهجور و آن کتابخانه مرموز پناه بود که کم از جنگل سیاه نبود.
منبع: فارس