آقای لاجوردی از طرف مراجع قضایی و بیت آقای منتظری به خاطر برخوردهایی که با منافقین داشتند تحت فشار بودند و حضرت امام ایشان را خواستند و در صحبتی که با ایشان کردند فرمودند در راهی که می‌روی استوار باش و همین راه را ادامه بده و اگر کسی چیزی گفت بگو امام به من دستور داده است.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق به نقل از خبرگزاری دفاع مقدس، مرحوم احمد قدیریان را می توان از نزدیک ترین و صمیمی ترین یاران شهید لاجوردی دردوران مبارزه و مسئولیت قضائی دانست. در ادامه بخش دیگری از گفتگو با وی درباره شهید لاجوردی را می خوانیم...


شهید لاجوردی در برخورد با جریان نفاق، شیوه خاص و منحصر به فردی داشت. این شیوه محصول چه طرز فکری بود؟ به عبارت دیگر شناخت نسبت به منافقین از کجا و چگونه شکل گرفت و تعمیق پیدا کرد که بر اساس آن، بعد از انقلاب، آن شیوه‌ها را به کار گرفت؟ برخی معتقد بودند که باید با منافقین مدارا کرد و شیوه تساهل و تسامح را در پیش گرفت، اما شهید لاجوردی در مقابل رده‌های بالای فکری و نظریه پردازان جریان نفاق قائل به شدت عمل بود.

من پس از پیروزی انقلاب، به عنوان معاون اجرایی دادستان انقلاب مشغول به کار شدم. در آن برهه، شهید قدوسی دادستان انقلاب بودند و در این جریان، یادم هست که مرحوم شهید بهشتی، تصویر خیلی خوبی از شهید لاجوردی داشتند و لذا وی را برای دادستانی مرکز پیشنهاد کردند. آقای قدوسی به بنده فرمودند که اگر بشود، می‌خواهم آقای لاجوردی را ببینم. البته در آن موقع، گروه فرقان فعالیتش را شروع کرده،اعضای آن دستگیر شده بودند و آقای ناطق نوری مسئولیت دادگاه و ارشاد آنها را به عهده گرفته بودند و آقای لاجوردی به کمک ایشان رفت. من شهید لاجوردی را در یک جلسه نزد شهید قدوسی بردم و این جلسه همزمان شد با فرار مقدم مراغه‌ای. من و چند نفر از بچه‌ها برای دستگیری او به خیابان سمیه رفتیم. آنجا که رسیدیم من به بچه‌ها گفتم که مراقب باشید تا من وارد شوم. من نمی‌دانستم مقدم مراغه‌ای ما را شناسایی کرده است. او بعد از اقداماتی که در تبریز در قضیه خلق مسلمان انجام داد، فرار کرد و به تهران آمد و ما می‌دانستیم که همراه با گروهی در خیابان سمیه سکونت دارد که رفتیم و دیدیم که فرار کرده است، منتهی مجموعه‌ای از اسناد و مدارک را در آنجا جمع آوری کردیم که شهید قدوسی آنها را عیناً در اختیار شهید لاجوردی قرار دادند تا ایشان نوع جرائم مقدم را بررسی کنند.

این در واقع اولین مأموریت شهید لاجوردی بود.

بله، ضمن اینکه قبلاً در ارتباط با پرونده گروه فرقان هم همکاری داشت. شهید لاجوردی در ارتباط با جریان نفاق و ضد انقلاب بینش خاصی داشت. اطلاعاتی که شهید لاجوردی از دوره زندان با خود آورد، بسیار ارزنده بود، یعنی واقعاً تجربه و صبر و درایت وی بود که موجب متلاشی شدن سازمان منافقین و جریانات گوناگون نفاق شد.

از رفتار ایشان با زندانیان سیاسی بگوئید.

با نیروهای جوان در زندان بهترین برخوردها را داشت. به من می‌گفت که ما امشب کل زندانی‌ها را می‌بریم حسینیه. در اوین حسینیه‌ای داشتیم که حدود چهار هزار نفر جا  می‌گرفت. حدود هزار و پانصد نفر زن و باقی مرد را به آنجا می‌بردیم. ایشان در گوشه‌ای میزی می‌گذاشت و می‌گفت،« من امشب دادستان نیستم، بلکه با شما رفیق هستم. بیایید حرف‌هایتان را بزنید. هر مطلبی دارید بگویید. حتی اگر به دادستان هم اهانت بکنید، اشکال ندارد، چون من امشب   لاجوردی هستم.» بعد می‌گفت یک صندلی و بلندگو هم بگذارند آن طرف سالن و می‌گفت،« بروید حرف‌هایتان را بزنید، من جواب می‌دهم.» خدا می‌داند که این برخورد پدرانه و مهربان و شیرین، چه تأثیر عجیبی روی جوان‌ها می‌گذاشت، یعنی کسانی که شاید حتی شش ماه می‌شد که کوچک‌ترین اطلاعاتی نداده بودند، فردای آن شب می‌آمدند و با کمال رضایت، اطلاعات خود را می‌دادند. اینها صبح و بعدازظهر می‌خوابیدند و عصرها بیدار می‌شدند و تا بعد از نصف شب  در جلسه حاضر باشند و استفاده کنند. سید از آنها می‌پرسید خسته نیستید؟ و بعد که مطمئن می‌شد استراحت کرده اند، گاهی تا 2 بعد از نیمه شب با آنها صحبت می‌کرد. برنامه می‌گذاشت و آنها را به گردش و نماز جمعه می‌برد.

این افراد بیشتر در لایه‌های پایینی و میانی بودند. دانه درشت‌های رده‌های بالا چطور؟

عده‌ای از آنها متنبه شدند و توبه کردند. بعضی از آنها که دستشان به خون سه چهار تن، آغشته شده بود، هنگامی‌که حکم قصاص درباره شان صادر می‌شد،طوری متنبه شده بودند که از مرگ استقبال می‌کردند. سید با بیان و منطقی خدایی با آنها صحبت می‌کرد، به طوری که اگر قبل از ارتکاب به این جنایات با او روبرو شده بودند، ابداً دست به این کارها نمی‌زدند.بعضی از آنها وقتی به زندان آمدند، سید خیلی از آنها را آزاد کرد و بسیاری از آنها به جبهه رفتند و شهید شدند.اینها همه اثرات خلق خوش او و مصداق بارز اشدا علی الکفار و رحماء بینهم بود.سید وقتی متوجه می‌شد حکم اعدام از سوی حاکم شرع برای کسی صادر شده، تلاش می‌کرد و برای او تخفیف می‌گرفت.من در میان آنها کسانی را می‌شناسم که بعد از یازده سال،   جزو نیروهای انقلابی، متدین و خدمتگزار به نظام شدو اینها اثر مدیریت و ارشاد فرهنگی شهید لاجوردی است.

ریشه فشارهایی که به ایشان وارد می شد چه بود؟ نظر اما در این خصوص چه بود؟

آقای لاجوردی از طرف مراجع قضایی و بیت آقای منتظری به خاطر برخوردهایی که با منافقین داشتند تحت فشار بودند و حضرت امام ایشان را خواستند و در صحبتی که با ایشان کردند فرمودند در راهی که می‌روی استوار باش و همین راه را ادامه بده و اگر کسی چیزی گفت بگو امام به من دستور داده است.

زیر فشارهای بیت آقای منتظری و شورای عالی قضایی یک کلام از امام نگفت. چند بار خدمت ایشان عرض کردیم آقای لاجوردی! وقتی امام چنین چیزی را فرموده است، شما برو به شورای عالی قضایی بگو. فرمود: «نه، چرا از امام خرج کنم؟ خودم فدای امام. می‌ایستم و از خودم خرج می‌کنم»، لذا کار به جایی کشید که قرار شد آقای لاجوردی کناره‌گیری کند. برخورد قوه قضائیه با او در اثر فشار بیت آقای منتظری واقعاً تأسف‌بار بود. بیت آقای منتظری چنان فشاری به قوه قضائیه آورد که بالاخره ایشان وادار به برکناری شد. روز آخری که به قوه قضائیه رفتیم، من گفتم: «آقای لاجوردی! شما نکته‌ای را که امام فرمودند بگو». هیچ جوابی نداد. ایشان حدود ساعت 11 آمد. پرسیدم: «چه شد؟» جواب داد: «برکنار شدم». بعد هم نامه برکناری ایشان و انتصاب آقای دیگری را زدند، بدون این که کوچک‌ترین تقدیری از ایشان شود و پایین نامه فقط زده بودند: «دادستانی انقلاب مرکز جهت اطلاع».

آقای لاجوردی گفت نامه آمده است. ماشینت را بردار و بیاور تا کتاب‌هایم را ببریم خانه. ماشین را آوردیم و کتاب‌ها را چیدیم و به منزل رفتیم. برگشتیم و آمدیم بالا. چهار پنج سالی از این قضیه گذشت تا این که آقای یزدی سر کار آمد و به ریاست قوه قضائیه منصوب شد. جریان را برای آقای یزدی توضیح دادم. آقای یزدی خیلی تعجب کرد. گفتم حاج احمد آقا خمینی شاهد قضیه است. ایشان گفت باشد. بعدها متوجه شدم آقای یزدی از حاج احمد آقا سئوال کرد که آیا چنین چیزی بوده است؟ حاج احمد آقا تأیید می‌کند و می‌گوید بله. امام فرمود: «برو با منافقین و گروهک‌های ضد انقلاب برخورد کن و هر کسی هم حرفی زد، بگو من گفته‌ام»، ولی ایشان نکرد. به هیچ‌وجه اسمی از امام نیاورد و خودش را فدای امام کرد. آقای یزدی با ما تماس گرفتند و فرمودند قراری بگذارید من با آقای لاجوردی دیدار کنم. آمدم منزل آقای لاجوردی و ایشان را بردم خدمت آقای یزدی. در این جلسه آقای بادامچیان هم حضور داشت. من کیفیت کار را توضیح دادم. آقای یزدی گفتند من تأیید می‌کنم. این را از حاج احمد آقا سئوال کرده‌ام. آقای یزدی از بدو ورودشان آقای لاجوردی را به سمت ریاست زندان‌ها منصوب کردند و ایشان انصافاً نقش به‌سزایی هم در مورد زندان‌ها و زندانی‌ها داشتند و زندان را شکل دادند که ان‌شاءالله درجاتشان عالی است و خدا متعالی قرار بدهد.
            
شهید لاجوردی در عین حال که با افرادی که احساس می‌کرد توبه پذیر هستند با نهایت رأفت برخورد می‌کرد، در مقابل کسانی که قصد برگشت نداشتند، قاطعیت و جدیت بی‌نظیری داشت. به نظر شما علت این برخورد چه بود؟ برخی از مسئولین بودند که با این نحوه برخورد شهید لاجوردی مخالفت می‌کردند و بر کناری ایشان که اشاره کردید هم عمدتاً ناشی از همین اختلاف بود. تفاوت ایشان با آنها در چه مواضعی بود و چرا اعتقاد داشت که در مورد برخی از اعضای گروهک‌ها، مدارا و بحث، جواب نمی‌دهد و باید با آنها قاطعانه برخورد کرد؟

شهید لاجوردی نامه‌ای به امام می‌نویسد که من نمی‌توانم   شناختی را که از منافقین دارم به شورای عالی قضایی بفهمانم، لذا این شورا پذیرای مطالب من و اطلاعات من درباره سازمان منافقین و گروهک‌های ضد انقلاب نیست. اینها از من نمی‌پرسند که چرا مملکت، ناامن است و فقط از من می‌پرسند که چرا برخورد می‌کنی؟ منشاءاختلاف هم همین بود که شهید لاجوردی انتظار داشت از او بپرسند که چرا مملکت این قدر ناامن است که مردم به صرف اینکه عکس امام را در مغازه‌شان گذاشته‌اند، کشته می‌شوند. شورای عالی قضایی به دنبال مسائل دیگری بود. شهید لاجوردی به امام نوشت که فرموده‌اید اگر نمی‌توانم با شورای عالی قضایی کار کنم، این موضوع را خدمتتان منعکس کنم، لذا اشتیاق دارم خدمتتان برسم و جریان را بگویم. من در یکی از مصاحبه‌هایم هم گفتم که نمی‌دانم پخش شد یا نه. در آنجا گفتم موقعی که سید خدمت امام می‌رسد و توضیح می‌دهد، امام می‌فرمایند، «برو و بایست و به شورای عالی قضایی بگو که من گفته ام.» ایشان بیرون می‌آید، ولی این موضوع را به شورای عالی قضایی نمی‌گوید و بعد آن برخورد با او می‌شود و از کار کنار گذاشته و مدتی طولانی خانه نشین می شود.وقتی حضرت آیت‌الله یزدی به ریاست قوه قضاییه منصوب شدند، من رفتم خدمتشان و این جریان را برایشان گفتم. ایشان فرمودند،«آقای قدیریان! آقای لاجوردی را بیاور من ببینم.» آقای لاجوردی را بردم دفتر ایشان. آقای یزدی این جریان دقیقاً یادشان است. من جریان را توضیح دادم.آقای لاجوردی سرش پایین بود و باز هیچ نگفت و سکوت کرد. آقای یزدی به ایشان فرمودند،« شما باید بیایید و مسئولیت زندان و امور تربیتی آنجا را به عهده بگیرید.» آقای لاجوردی، آقای یزدی را قبول داشت و سکوت کرد و بعد هم حکم را پذیرفت، با این حال آقای یزدی رفتند و از مرحوم حاج احمدآقا،موضوع آن جلسه و سخنان امام سئوال کردند و به ایشان گفتند قدیریان چنین چیزی می‌گوید که امام چنین حرفی را به آقای لاجوردی فرموده‌اند، اما او از امام خرج نکرده و خودش را زیر ضربات شورای عالی قضایی قرار داده است.    

از شیوه‌های شهید لاجوردی با گروهک‌ها و توبه کنندگان و برگشتی‌ها سخن گفتید. قطعاً بعدها با برخی از این خروجی‌ها برخورد داشته‌اید. از آنها چه خاطراتی دارید؟

بعد از شهادت آقای لاجوردی، کسانی که با کمک و رأفت این بزرگوار از زندان‌ها آزاد شدند و به کسب و کار و زندگی‌شان برگشتند، وقتی خبر شهادت ایشان را شنیدند، بسیار متأثر شدند و تشییع جنازه آقای لاجوردی مملو از این جوان‌هایی بود که از زندان آزاد شده بودند. هنگامی‌که تعدادی از آنها به جبهه می رفتند و شهید می شدند، سید به من می گفت فلانی بود که رفت و در مراسم آنها شرکت می‌کرد. خروجی‌های زندان به این شیوه، خیلی زیاد بودند. شهید لاجوردی روزهای جمعه برای خانواده‌های زندانی، مراسم می‌گذاشت.او حتی از استراحت روزهای جمعه خود می‌گذشت و در فضای سرسبزی که به خانواده‌های زندانی‌ها اختصاص داده بود،در کنار آنها می‌نشست و با آنها ناهار می‌خورد و به درددل‌هایشان گوش می‌داد و به آنها قول می‌داد که درست می‌شود و فرزندشان آزاد خواهد شد،اما دشمن به قدری گسترده و عمیق کار می‌کرد که بعضی‌ها که حتی انقلابی هم هستند، حرف‌های عجیبی در باره آقای لاجوردی می‌زدند و می‌زنند که مایه تأسف است. رأفت و برخورد مصلحانه سید به قدری بالا بود که بسیاری از زندانی‌ها و خانواده‌هایشان از سازمان کنار کشیدند و خروجی آنها خیلی زیاد بود و جمعیت کثیری که برای تشییع جنازه سید آمد، نشانه‌ای از کثرت دوستداران ایشان بود.


بخشی از جریان نفاق که شهید لاجوردی با آنها برخورد کرد، مجاهدین خلق بودند، اما عده‌ای بودند که ماهیت آنها به تدریج شناخته شد.این افراد به عنوان سمبل‌های رابطه با آمریکا و بعضاً ارتباطات محرمانه و فرامسئولیتی شناخته شدند،از جمله امیرانتظام. مشاهده می‌کنیم که پس از شهادت شهید لاجوردی، این فرد توسط روزنامه‌های زنجیره‌ای، مجدداً مطرح و به عنوان پای ثابت تبلیغات علیه شهید لاجوردی، وارد میدان می‌شود. با عنایت به مسئولیتی که خود شما داشتید و با آشنایی نزدیکی که با امیر انتظام داشتید، دریافت خود را از شخصیت این فرد و مهم‌تر از آن علل حقد و کینه شدیدی را که به شهید لاجوردی دارد، بیان کنید.

سئوال بسیار خوبی است. من معاون اجرایی دادستان بودم و امیر انتظام متهم ما بود و به طور مستمر با او ارتباط داشتم. ایشان کتابی منتشر کرده و در آنجا از من به عنوان معاون دادستان نام می‌برد و می‌گوید که برخوردهای قدیریان ملایم و صبورانه بوده است. امیرانتظام موقعی که دستگیر شد، هیچ کسی را در ایران نداشت. همسر و دو فرزندش ظاهراً در سوئیس بودند. او نامه‌ای نوشته بود   به شهید لاجوردی که من در اینجا دارم از تنهایی دق می‌کنم، دیگر حرف بلد نیستم بزنم و حرف زدن دارد از یادم می‌رود. یک نفر بیاید با من حرف بزند. شهید قدوسی رحمه‌الله علیه به من نوشتند که قدیریان! هفته‌ای دو بار با این دیدار داشته باش. من این دستور را اجرا کردم و به دیدار او رفتم. در هنگام دیدار یک مسئول با متهمین، باید یا قاضی پرونده و یا بازجوی پرونده حضور می‌داشت که مطالبی ردوبدل نمی‌شد. من چون مسئول پرونده بودم، حضور شخص ثالث ضروت نداشت و من می‌نشستم و با او صحبت می‌کردم. در این صحبت‌ها، من خیلی چیزها از او فهمیدم و متوجه شدم که جاسوسی او قطعی است.این برداشت کاملاً شخصی است و ربطی به حرف‌هایی که درباره او می‌زدند، ندارد.

از کجا متوجه این موضوع شدید؟

امیرانتظام نفوذی آمریکا در جبهه ملی و نهضت آزادی و در تشکیلات آقای بازرگان بود و به عنوان سخنگوی دولت موقت، در رسانه‌ها صحبت می‌کرد و وقتی دستگیر شد، ارتباطات او آشکار شدند. از او می‌پرسیدم قومی، خویشی، آشنایی نداری؟ می‌گفت نه. بعد معلوم شد که ایشان در ایران هیچ کس را ندارد و همه بستگان و اقوام او در خارج هستند. حالا او با چه سیاستی وارد ایران و تشکیلات بازرگان شده بود؟ بماند.

برخی از اعضای نهضت آزادی می‌گفتند از زمان تشکیل این گروه تا پیروزی انقلاب، ما امیرانتظام را نمی‌شناختیم و او بعد از انقلاب آمد و وارد دار و دسته ما شد.
به هر حال نفوذ کرده بود. جاسوسی این فرد برای من یقین شد و خدمت شهید قدوسی هم عرض کردم، ولی ما به فرمان امام بزرگوار نمی‌توانستیم قبل از اینکه دادگاه درباره متهمین حکمی صادر می‌کرد، با آنها برخوردی داشته باشیم. ما با کمال مهربانی و صمیمیت گاهی تا دو ساعت با هم صحبت می‌کردیم و من برایش می‌گفتم که در نظام در چه شرایطی به سر می‌بریم. او هم خیلی خوشش می‌آمد و در کتابش هم نوشته. یک روز نزد شهید قدوسی رفتم و گفتم من وقتی می‌روم و ساعت‌ها با او صحبت می‌کنم، پاسدارها تصور می‌کنند که این قوم و خویش من است. بعضی‌ها هم گمان می‌کنند در دانشگاهی جایی با این رفیق بوده‌ام. خود من مسئله‌ای ندارم، ولی بیم از آن دارم که بچه‌ها نسبت به من مسئله‌دار شوند و مشکل ایجاد شود. شهید قدوسی گفتند از خودش راه ‌حل را بپرس. هفته دیگر که رفتم سراغ امیر انتظام گفتم، «یواش یواش ما را طلاق بده و کس دیگری را معرفی کن. آیا تو رفیق دانشگاهی نداری؟» مثل اینکه دوستانش هم فهمیده بودند چه جور آدمی است و به سراغش نمی‌آمدند.

اگر می‌آمدند اجازه داشت با آنها ملاقات کند؟

همین را می‌خواهم عرض کنم. گفت که یک رفیق دارم مربوط به دوره دانشگاه که خانه‌اش در تهران‌پارس است. آدرس او را گرفتیم و فرستادیم دنبال او و آمد. به او گفتیم هفته‌ای یک یا دو روز بیا و بنشین با او صحبت کن. قبول کرد و یک روز در هفته می‌‌آمد. دو تا پاسدار هم گذاشته بودیم که در مورد پرونده و مسائلی از این دست با هم حرف نزنند. قرار بود که فقط از وضعیت جسمی و روحی او خبردار شوند، ولی در ارتباط با پرونده، حق نداشتند حرفی بزنند.

امیر انتظام دلش نمی‌خواست دوستان نهضت آزادی او به دیدنش بیایند؟

 بدش نمی آمد، ولی ممنوع الملاقات بود؛ چون هنوز پرونده اشتکمیل نشده بود.اگر بستگانش می‌آمدند، می‌توانستند با او ملاقات کنند، ولی بستگان نزدیک او اینجا نبودند. سیستم کاری‌اش در زندان این طوری بود و در رفاه هم بود و وسایل لازم را هم داشت. کیانوری و احسان طبری هم همین‌طور. با آنها هم دیدار داشتیم و صحبت می‌کردیم. بد نیست که یک وقتی از دیدارهایم با احسان طبری برای شما صحبت کنم. احسان طبری محاسنی گذاشته و روی سرش هم عرقچینی گذاشته بود و کتاب می‌نوشت. اول کتابش هم نوشته بود، «ربنا لاتزع قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هبلنا من لدنک رحمه» با آقای ناطق نوری رفتیم پیش او و آقای ناطق نوری گفتند، «چه طور شده آیات قرآن آورده‌ای توی کتابت که ای خدا بعد از اینکه هدایت شدیم، ما را برنگردان.چه طور شده ازاین جور حرف‌ها می‌زنی؟ » گفت، «دارم می‌نویسم که اشتباه کرده ام.» یک هفته بعد از این حرف، آمد بالا برای ملاقات با خانواده‌اش. دخترهایش از دیدن او با آن قیافه حیرت کردند و پرسیدند، «بابا! پس چرا این شکلی شدی؟» گفت، «اینجا این جوری می‌طلبه!» نفاق را ببینید. کمونیست است، اما نفاق دارد. سید اینها را می‌شناخت. بینش عجیبی داشت. طرف دهانش را باز می‌کرد، می‌فهمید که این منفعل است،اشتباه کرده،  فهمیده یا تظاهر می‌کند.

علت کینه امیر انتظام به شهید لاجوردی چیست؟

این نکته بسیار نکته مهمی است. ما در انقلاب مثل شهید لاجوردی که این قدر بینش عمیق سیاسی داشته باشد، کم داشتیم. شهید لاجوردی همین که کسی را می‌دید، می‌فهمید که او چه مشکلی دارد و دردش چیست. مگر دستور توقیف روزنامه نهضت آزادی را نداد؟ کل روزنامه‌های اینها را یک روز دستور داد ببندند و این کار را به امر شهید بهشتی انجام داد. شهید لاجوردی می‌دانست که اینها دارند چه کار می‌کنند. اینها داشتند عملاً و به تدریج، امام را کنار می زدند.آقای مهندس بازرگان داشت زیرآب انقلاب را می‌زد،یک سخنرانی نبود که بکند و در آن به کمیته‌ها و سپاه پاسداران اهانت نکند. مرتباً به عنوان رئیس دولت موقت، این دو نیروی انقلابی را زیر سئوال می‌برد. اینها از بیرون هدایت شده به داخل آمدند. امیر انتظام دقیقاً می‌دانست که شهید لاجوردی ریشه اینها را می‌زند و زد. ریشه نهضت آزادی، حزب توده و همه گروهک‌ها را شهید لاجوردی قطع کرد. در اوایل انقلاب در حدود 57 گروه و سازمان داشتیم که همه آنها را شهید لاجوردی، با برنامه‌ریزی دقیق، متلاشی کرد. او توانست با نهایت هوشمندی در آنها نفوذ کند و از درون خود آنها و افکارشان، اضداد آنها را بیابد و ریشه‌شان را بزند. او با تجربه‌هایی که در طول سال‌ها مبارزه کسب کرده بود، به این نتیجه رسید که اگر یک مسئول زندان بخواهد با زندانی‌ها به شیوه شداد و غلاظ رفتار کند، به نتیجه نمی‌رسد. سید در زندان به قدری مهربان بود که گاهی شب‌ها در سلولشان استراحت می کرد. تصورش را بکنید که چهار منافق در سلولی باشند و سید در کنارشان پتو پهن کند و   بخوابد و وقتی همه هشدار می‌دادند که،« سید! این کار خطرناک است.»  می‌گفت،«نترسید. همه اینها آزاد می‌شوند.» و غالباً هم همین طور می‌شد. هر کسی که از زندان آزاد می‌شد،از مهربانی‌های شهید لاجوردی، داستان‌ها داشت.

آیا شما شاهد برخورد امیر انتظام و شهید لاجوردی بودید؟

خیر، اما او هم زرنگ بود. یک آدم جاسوس و سیاسی، وقتی با آدم هوشیاری مثل شهید لاجوردی روبرو می‌شود، حساب کارش را می‌داند و کف او را می‌خواند. امیر انتظام خیلی خوب می‌دانست که شهید لاجوردی ریشه همه گروه‌های نفاق و برانداز را خواهد زد. این کینه از آنجا به دلش مانده بود. همه گروه‌ها، کف شهید لاجوردی را خوانده بودند، حزب توده کف او را خوانده بود.با این همه اعضای حزب توده، به جز گروهی که در کودتای نوژه شرکت داشتند، بقیه با پافشاری خود سید،آزاد شدند. اینها آلت دست بودند و فقط تعداد محدودی که در راس بودند و آزاد نشدند. اینها کف شهید لاجوردی را خوانده بودند و می‌دانستند که قدرت تفکر و بیان او خیلی بالاتر از آنهاست و به همین دلیل هم از شهید لاجوردی کینه به دل داشتند. درخواست من این است که شما روی این نکته‌ای که می‌خواهم عرض کنم، تکیه کنید و آن را بسط بدهید که اینها نمی‌خواستند افکار شهید لاجوردی در بین افراد جامعه رشد کند. بینش سیاسی امر بسیار مهمی است. اینکه طرف دهانش را باز می‌کند، شما بفهمی چه کاره است. سید این جوری بود. سید دو تا کلمه که با کسی حرف می‌زد، می‌فهمید با چه جریانی   ارتباط دارد.

شهید لاجوردی با طیف گسترده‌ای از معارضین نظام که ما همه آنها را ذیل جریان نفاق جمع می‌کنیم، برخورد داشت. بخشی از این برخوردها برمی‌گردد به جریان کودتایی که قطب‌زاده انجام داد. شهید لاجوردی در این جریان چه نقشی داشت؟

شهید لاجوردی دستور داد دفتر نهضت آزادی را بگیرند. برای تخلیه آنجا خود من رفتم. مردم ریختند و تمام اسناد و مدارکشان را بیرون آوردند. سید دستور داد خیابان را بستند و تمام اثاث دفتر را جمع کردیم و بردیم بالا.در میان آن اثاث، اوراق و وسایلی وجود داشت که متعلق به قطب زاده بود. قطب‌زاده را هم گرفتند و آوردند بالا و دوستانش، از جمله ابراهیم یزدی، صباغیان و شش هفت نفری آمدند. من زنگ زدم به سید و گفتم اینها آمده‌اند برای ملاقات قطب‌زاده. سید گفت به آنها بگو که قطب‌زاده ممنوع الملاقات است. شهید قدوسی دستور داده که کسی با او ملاقات نکند.گفتم اینها پشت در ایستاده‌اند و بد است. گفت آنها را بیاور به اتاق خودم. آنها را بردم به اتاق سید. او با کمال مهربانی و ادب به آنها گفت که شهید قدوسی اعلام کرده‌اند که ایشان حق ملاقات با کسی را ندارد و منتظر دستور امام هستیم. آنها رفتند.این را باید بگویم که سید شش هفت سال قبل از کودتا، کف قطب‌زاده را خوانده بود که این آدم، آرام نیست، ولو اینکه در شورای انقلاب بود.یکی دو روز بعد،حاج احمدآقا زنگ زدند و گفتند اسباب و اثاثیه‌اش را بدهید و آزادش کنید. ما هر چه را که ادعا می‌کرد مال اوست تحویلش دادیم و آزادش کردیم تا بعد که در جریان آن کودتا، دستگیرش کردند. در آن توطئه قرار بود خانه مجاور خانه امام منفجر شود. در آن خانه ساختمان می‌کردند.پنج       کیسه پنجاه کیلویی مواد منفجره را در آن خانه گذاشته بودند که اگر منفجر می‌شدند، خانه محقر امام را روی کوه برده بود.

شما خودتان کیسه‌ها را دیدید؟

بله، خود ما آنها را گرفتیم.اسناد و مدارک همه اینها در سپاه هست. قطب‌زاده دستگیر شد و برنامه‌ها بود که یکی پس از دیگری اجرا شدند.متاسفانه نوار آخرین سخنان قطب‌زاده پخش نشد.

کدام نوار؟

 سید به من گفت قطب‌زاده دارد می‌رود برای اعدام. بچه‌ها را جمع کن و به او بگو بیاید نیم ساعتی برای بچه‌ها صحبت کند. به قطب زاده گفتم و او بادی به غبغب انداخت و جواب داد، «نه!‌ نمی‌آیم. من که دارم می‌روم به طرف سرنوشتم.» گفتم، «حالا بیا با بچه‌ها صحبت کن تا دست کم اینها اشتباه نکنند و اغفال نشوند.» در هر حال راضی اش کردیم و او را به حسینیه آوردیم. زن‌ها یک طرف، مردها یک طرف و قطب‌زاده آن بالا پشت میزی نشست و صحبت کرد.

چه گفت؟

گفت من در پی سوء قصد به جان امام نبودم و نمی‌خواستم به رهبری لطمه‌ای بخورد. هدف من این بود که حکومت عوض شود و متأسفانه آلت دست چند افسر ارشد که با آمریکا ارتباط داشتند، شدم. قرار بود کودتایی انجام شود که   خوشبختانه نشد. من هم توی دادگاه‌ همه حرف‌هایم را زده‌ام. حدود 20 دقیقه صحبت کرد و گفت که من اشتباه کردم و نفهمیدم. به نظرم اسم آقای شریعتمداری را هم آورد. قرار بود آقای شریعتمداری جای امام قرار بگیرد. قطب‌زاده عضو نهضت آزادی نبود، ولی با آنها ارتباط داشت. اینها همه آقای لاجوردی را می‌شناختند و می‌دانستند او کیست و سید، کف آنها را خوانده است. او باندشان را پیدا و متلاشی کرد. در این باند یک آقای روحانی بود که خلع لباس شد و بعد هم فوت کرد. صحبت قطب‌زاده که تمام شد، جمعیت داخل حسینیه با هم فریاد زدند، «جماران گلباران، قطب‌زاده تیرباران.» شهید لاجوردی رفت جلو. من پشت سرش بودم. قطب‌زاده را بردند پایین و بچه‌های اجرای احکام، حکم را اجرا کردند. در آن موقع من منقلب شدم و به خودم گفتم، «خدایا! کسی که در پاریس و در اینجا در کنار امام بود و مردم فریاد می‌زدند درود هر آزاده، بر صادق قطب‌زاده، باید کارش به اینجا بکشد و این طور خیانت کند؟» این آشکار‌سازی‌ها همه حاصل بینش سیاسی شهید لاجوردی بود. کینه امیرانتظام هم از بینش سیاسی سید بوده و هست. نهضت آزادی هم همین‌طور. الان مجاهدین انقلاب،    کینه‌ای که نسبت به سید دارند، به خاطر بینش سیاسی اوست.

حزب توده بعد از انقلاب، خود را همسوی با امام و مخالف با نهضت آزادی نشان می‌داد. شاید از این حیث بشود آنها را منافق محسوب کرد، هر چند منافق مصطلح قرآنی نبودند، چون اساساً ایدئولوژی دینی نداشتند. از برخورد شهید لاجوردی با سران آنها و اعترافات بعدی آنها که در اثر یک ترفند انجام شد، چه خاطراتی دارید؟ از نقش شهید لاجوردی در به بن‌بست کشاندن اینها مطالبی را ذکر کنید.

درباره این موضوع باید به شکل مبسوطی بحث کرد. شهید لاجوردی با همه به شکلی بسیار صمیمانه و صادقانه صحبت می‌کرد و می‌گفت،« انقلابی به رهبری چنین امامی، با این سابقه انقلابی و گذشته روشن اتفاق افتاده. شما در کجای دنیا چنین رهبری را می‌شناسید و باز هم با او بر سر معاندت و مبارزه هستید؟» شهید لاجوردی در ارتباط با موضوع سعادتی خیلی دقیق تحقیق و بررسی کرد. سعادتی کسی بود که افجه ای را اجیر کرده بود که سید را بزند که محمد کچویی را زد.    صبح آن روز همه حکام شرع و آقای گیلانی و سید و ما نشسته بودیم و قرار بود افجه‌ای که اسلحه‌اش را مسلح کرده بود داخل بیاید و همه را به رگبار ببندد که جلوی در، محمد آقای میرابی جلوی او را گرفت. بعد آقای غفار‌پور که معاون قضایی بود، رفت به محمد کچویی تندی کرد که،« چرا دست این اسلحه‌ داده‌اید؟» محمد گفت،« نه چیزی نیست.» و رفت بیرون که اسلحه را از او بگیرد. اگر افجه ای داخل آمده بود، آنجا قتل عام به راه انداخته بود. روز هشتم بود که هنگام ظهر، محمد را زد. صبح قرار بود سر آقای لاجوردی را نشانه بگیرد، یعنی ابتدا که افجه‌ای آمد بیرون، سر آقای لاجوردی را نشانه گرفت. سید پیچید پشت درخت، محمد اسلحه کشید که او را بزند،او سر محمد را نشانه گرفت.می‌خواهم بگویم که دشمنان انقلاب، شهید لاجوردی را شناخته بودند و به همین دلیل او را نمی‌پذیرفتند. خدا شاهد است شهید لاجوردی با هر کسی که صحبت می‌کرد،همین که به چشم‌هایش نگاه می‌کرد، می‌فهمید   او چه کاره است. در داخل زندان شهید لاجوردی با کیانوری و احسان طبری ساعت‌ها صحبت و احسان طبری را دگرگون کرد. اینهااهل قلم بودند. به آنها اتاق خوبی هم داده بودند که در آن می‌نشستند و می‌نوشتند.

سران حزب توده در ابتدای دستگیری، گارد داشتند و حرف نمی‌زدند. چه شد که ناگهان لو رفتند؟

ما وقتی با عمویی صحبت می‌کردیم، می‌گفت چهل سال در زندان بوده‌ام،بیست سال در حکومت شاه و بیست سال پس از انقلاب، اما سید طوری با او صحبت کرده بود که عمویی تسلیم شده بود. در مورد کفر آنها که نفاق هم قاتی آنها بود،شناخت خوبی داشت و بر اساس آن با آنها بحث می کرد.

اینها در ابتدای انقلاب، مواضعی شبیه به حزب جمهوری داشتند، از جمله در تسخیر لانه جاسوسی.

گفت‌وگوی شهید بهشتی و کیانوری را که یادتان هست؟ کیانوری می‌گوید،«آقای بهشتی شما قبل از اینکه ما محکوم بشویم،دارید ما را محکوم می‌کنید.» شهید بهشتی می‌فرمایند، «انشاءالله که محکوم خواهید شد.» وقتی لو رفتند، آن برنامه‌ها و کارهایشان که اجرا شدند، فیلم را برایشان گذاشتند و آنجا بود که آنها گفتند اشتباه کردیم. این نکته را هم بد نیست بگویم وقتی که کمونیست‌هایی را که به شهر آمل حمله کرده بودند، برای اعدام بردند، تیم ما از ساعت 11 همراه اینها بودند. یکی از آنها ظاهراً غذا نخورده بود. یکی از پاسدارها می‌پرسد،« چرا غذا نخوردی؟» طرف جواب می‌دهد،« معده‌ام ناراحت است و هر غذایی را نمی‌توانم بخورم.» می‌گوید، «می‌گفتی می‌رفتم برایت از غذای مریض ‌های بهداری می‌گرفتم.» و می‌رود و برنج ساده و مرغ برای آن فرد می‌گیرد. او می‌گوید،« خوشحالم به دست کسانی اعدام می‌شوم که مرد هستند.» اینها خروجی‌ها سید بودند.هم با پاسدارها و هم با زندانی‌ها مهربان بود. آنها را به نماز جمعه و جاهای دیگر می‌برد و آنها فدایی سید بودند.

سعادتی قصد کشتن شهید لاجوردی را داشت و به همین دلیل فردی را اجیر کرده بود که سید را بزند. از نحوه برخورد شهید لاجوردی با او خاطراتی را نقل کنید.

سعادتی قبل از اینکه به سازمان مجاهدین وصل شود، پیکاری و از آن چپ‌های خبیث کثیف بود. محمدی که در زندان، خودش را اعدام کرد،دستیار سعادتی بود. اطلاعاتی را دقیقاً گرفته بود و قرار بود صبح فردای آن روز، محمدی محاکمه شود که شب قبلش خودش را حلقه‌آویز کرد. سعادتی حدود 20 جلسه محاکمه داشت که شنیدنی است. او در محاکمات خیلی طفره می‌رفت. آقای گیلانی رئیس دادگاه بود.   شهید لاجوردی دقیقاً‌ می‌دانست سعادتی چه کاره است. سعادتی بعد چفت شد به سازمان مجاهدین و آنها هم شعارنویسی می‌کردند که سعادتی آزاد باید گردد. سید با سعادتی هم ساعت‌ها صحبت و او را محکوم کرد.سید نفوذ کلام عجیبی داشت. کاظم افجه‌ای از نیروهای نفوذی سازمان مجاهدین بود که به صورت پاسدار وارد زندان شده و قیافه‌ای هم برای خودش درست کرده بود که شهید کچویی هم تحت تأثیر قرار گرفته بود و وقتی به او می‌گفتند مراقب باش، می‌گفت،« نگران نباشید.من سابقه‌اش را دارم.» ما از این خوش بینی هایمان دو تا لطمه اساسی خوردیم. یکی نفوذی دادستانی کل بود که بمب زیر میز اتاق شهید قدوسی گذاشت. آقای جولایی گفته بود،«این آدم را تصفیه کنید. من از او می‌ترسم.» اما کسی به حرفش ترتیب اثر نداده بود.روز حادثه، شهید قدوسی ده دقیقه‌ای پشت میز نشسته بود که آن نفوذی سازمان مجاهدین از بیرون و با کنترل از راه دور، بمب را منفجر کرد. قدرت انفجار به قدری بود که دیوار را هم تخریب کرد و شهید قدوسی به بیرون پرتاب شد. یکی از نمایندگان شهید قدوسی هم آنجا بود که به کلی سوخت.افجه‌ای هم تلاش کرد به بخش 325 که سعادتی بود برود.هنگام شب، نامه‌ای بین آن دو رد و بدل می‌شود و صبح افجه‌ای می رود بیرون و اسلحه رولور پنج تیر را می‌آورد داخل و محمد کچویی را می‌زند.