به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق به نقل از خبرگزاری دفاع مقدس، زهرا گل گل (همسر شهید لاجوردی) را باید یک مبارز دانست. چه آنکه همراهی وی در دوره طاغوت بود که لاجوردی را در مبارزه آماده می کرد و در دوره انقلاب خیال لاجوردی را از تربیت 6 فرزند آسوده می ساخت. اما وی فراتر از یک همسر، گاه مأموریت هایی نیز از سوی لاجوردی دریافت می کرد که از جمله آنها دستور لاجوردی برای ارتباط با یکی از فعالان زن اصلاح طلب بود که با بررسی عملکرد وی در سال 88 باید فراست لاجوردی را ستود. این ماجرا خود حکایتی دیگر است؛ اما روایت همسر از اسطوره مقاومت و خدمت به مردم، شنیدنی تر است:
حاج آقا یک وقتهایی دیر به منزل میآمدند و من میدانستم که در جلساتی شرکت میکنند. ولی هیچ وقت سئوال نمیکردم. احساس میکردم باید بدون دغدغه و با خیال راحت به فعالیتهایشان برسند. هفتهای یک شب جلسات مذهبی در خانه ما بود و از پشت در به سخنرانیها گوش میدادیم. تا جایی که امکان داشت نمیگذاشتند ما از مسائل سیاسی و مبارزاتی مطلع شویم که یک وقت گرفتاری برایمان پیش نیاید.
میدانستم، اما به روی خود نمیآوردم. احساس میکنم واقعاً خدا کمک میکرد. خیلی صبر میکردم. زهره خانم را هشت ماهه باردار بودم. از حمام بر میگشتم که دیدم دور تا دور منزل، محاصره است. همین طور متحیر و متعجب بودم. حاج صادق امانی دامادمان بودند و به خاطر ایشان منزل را محاصره کرده بودند. ما هم که در منزل اعلامیههای امام و بریدههای روزنامهها را داشتیم. با دیدن مأموران خیلی پریشان شدم. ده روزی وضع به این شکل بود.
آقای لاجوردی را دستگیر کردند و من خیلی پریشان بودم و یک ختم انعام نذر کردم و گفتم، «یا باب الحوائج! من میخواهم که لاجوردی به هنگام زایمان فرزندمان، در کنارم باشد.» شب جمعه بود که حاج آقا ساعت 11 شب از زندان کمیته مشترک، با سری متورم و در حالی که معلوم بود حسابی شکنجه شده اند،آمدند. جمعه هفته بعد، زهره خانم به دنیا آمد و ده روز بعد باز خانه را محاصره کردند و حاج آقا را بردند. خانه ما دائماً محاصره میشد و دائماً حاج آقا را میگرفتند و میبردند، ولی من ته دلم شاد بود، چون میدانستم هدف ایشان چیست.
هر وقت میآمدند، میگفتم و میخندیدم و شاد بودم و حاج آقا میگفتند،« همیشه این صدای خندههای تو توی گوشم هست و در زندان به من روحیه میدهد.» بچهها را هم که میخواستم ببرم برای ملاقات، اسم زندان را نمیآوردم و میگفتم،« داریم میرویم باغ پدر جان.» به آنجا که میرسیدیم، بچهها سنگ برمیداشتند و به در و دیوار زندان میزدند. میگفتم،« چرا اینطور میکنید؟» میگفتند، «میخواهیم در و دیوار زندان خراب شود و پدر جان بیایند بیرون.» ته دلم محکم و روشن بود که انقلاب میشود، ولی البته نه به این زودی. میگفتم نوه نتیجههایمان انقلاب را میبینند.
یک شب خواب دیدم در حرم حضرت رضا(ع) هستم و یک آقای نورانی بلندبالایی یک چادر زیبا را به من دادند و گفتند، «این چادر مال شماست.» من توی خواب عقب چادرم میگشتم و ایشان اصرار داشتند که این چادر مال توست. بالاخره چادر را گرفتم و تازه متوجه شدم که این شخصیت بزرگوار، خود حضرت رضا(ع) هستند. عرض کردم، «آقا! شوهر مرا خیلی زندان میبرند. من تا کی باید منتظر آمدن ایشان بمانم؟» آقا فرمودند، «میآید و دیگر برنمیگردد.» من بدهی هم نداشتم، ولی نمیدانم چرا در خواب این حرف را زدم که، «آقا! من یک مقدار بدهی دارم.» آقا دست مرا پر از سکه کردند.
شهید باهنر و عدهای از آقایان برای خانوادههای زندانیها اردوهایی میگذاشتند که خیلی در روحیه ما تأثیر داشت. دو تا باغ، یکی در جاجرود بود و یکی هم در کرج. صبح جمعه میآمدند همه خانوادهها را با احترام و تکریم به باغ میبردند و شب برمیگرداندند. در آنجا برنامههای تفریحی عالی برای خانوادهها ترتیب می دادند و بسیار به بچهها خوش میگذشت. نمیدانید چه صفا و صمیمیتی بود. به قدری از ما پذیرایی عالی میکردند که نظیر نداشت. در آن باغ به دوستانم گفتم، «دیگر آماده باشید که همسرانتان را از زندان آزاد میکنند و آنها میآیند.» یکی از آقایان گفتند، «شما چرا این کار را میکنید. اینها هوایی میشوند.» گفتم، «من مطمئنم.» نشان به آن نشان که دو هفته بعد همسایه مان خبر داد که درِ زندان باز شده. بیایید زندانی تان را ببرید. ما تلفن نداشتیم و به آن همسایه تلفن شده بود. از 18 سال حبس حاج آقا، چهار سالش گذشته بود که انقلاب شد و ایشان آمدند. خبر نداشتم که تازه مصائب لاجوردی در راه است. دلم واقعاً برای مظلومیتش میسوخت.
محبتی را که به خانواده داشتند، خوب بلد بودند بروز بدهند. گاهی موقعی که در آشپزخانه ظرف میشستم یا کار میکردم، میآمدند و اظهار شرمساری میکردند از اینکه من به قول ایشان این قدر برای بچهها و برای ایشان زحمت میکشم. یا مثلاً اگر منزل مادرم بودم و یک ربع یا یک ساعت دیرتر از ایشان وارد منزل میشدم، ایشان میگفتند، «مادر جانم را هزار سال است که ندیدهام.» به من میگفتند مادر جان. هیچ وقت نمیگفتند چرا دیر آمدی؟ با آن تعبیر شیرین «دلم برای مادر جانم تنگ شده» با من صحبت میکردند. اهل این نبودند که بخواهند تظاهر کنند، محبتشان را خیلی بروز میدادند.
بعد از انقلاب گاهی ایشان پانزده شب یک بار به خانه میآمدند. احسان آقا و آقا مهدی خیلی کوچک بودند و موقعی که آنها را میبردیم زندان، به آقای لاجوردی میگفتیم، «شما ده روز است نیامده اید خانه. بچهها را آوردهام که شما را ببینند.» یک شب گفتم، «آقای لاجوردی! این احسان کوچولو گرسنه است.» گفتند، «خانم! اگر شما 12 تومان همراهتان باشد برایش ناهار میآورم.» خدا را شاهد میگیرم در مدتی که دادستان و مدتی هم سرپرست زندانها بودند، گمانم سه ماه آخر فقط حقوق گرفتند. آن را هم من ندیدم. اصولاً راضی نبودند پولی غیر از کارکرد خودشان در زندگی بیاید. از کار که میآمدند میرفتند در زیرزمین مینشستند و خیاطی میکردند. میگفتم،« ما میخواهیم شما را ببینیم.» میگفتند،« می خواهم که شما راحت زندگی کنید.» در ایامی هم که ایشان در زندان بودند، اخوی شان انصافاً مطابق خانواده خودشان به ما میرسیدند.
دوران مسئولیت ایشان به عنوان دادستان انقلاب بود. شب عید بود و اعضای خانواده، خود را آماده میکردند که آن شب را دور هم باشیم. آقای لاجوردی به منزل آمدند و گفتند امشب قرار است به دیدن بچههای کانون اصلاح و تربیت برویم. من ناراحت شدم و خواستم یادآوری کنم که آن شب قرار است با بچهها دور هم باشیم، اما ترجیح دادم سکوت کنم و مخالفتی نداشته باشم. خلاصه همگی به کانون اصلاح و تربیت رفتیم. شهید لاجوردی برای بچهها هدیه آورده بودند و تک تکشان را بوسیدند و آنها را در آغوش گرفتند. این منظره سخت مرا تحت تأثیر قرار داد و خدا را شکر کردم که با این برنامه مخالفتی نکردم.
آن دورهای که مسئولیت داشتند، طبقه پایین منزل ما پاسدارهای محافظ ایشان زندگی میکردند. حاج آقا میآمدند و از من وسایل شستشو میگرفتند و دستشویی و حمام آنها را نظافت میکردند، پتوها و لباسهایشان را توی ماشین میریختند و میشستند. من یک وقتهایی اعتراض میکردم، ولی ایشان میگفتند، « آدم وقتی وارد ساختمان میشود، بوی نا میآید و این درست نیست. چه فرقی میکند؟ آنها متوجه نیستند، من انجام میدهم.» هیچ وقت آنها را سرزنش نمیکردند که چرا اینها را نمیشویید. وقتی ایشان پیگیر این مسائل میشدند، کم کم آنها هم متوجه میشدند و خودشان نظافت میکردند.
حاج آقا در کارهای خانه هم بی نهایت کمک کار من بودند. یک وقتهایی قاب دستمال ها را خیس میکردم تا بعداً بشویم. تا چشم میگرداندم، حاج آقا میرفتند و آنها را میشستند. در نگهداری بچهها هم خیلی کمک میکردند. مادر بزرگم میگفتند،« مادر! من نوه خیلی دارم و خانه همه شان میروم، ولی تا کسی خانه این سید نیاید، نمیفهمد چه جواهری است.» موقع غذا خوردن هیچ وقت ایراد نمیگرفتند. اگر غذا نبود یا من خانه نبودم، نان و پنیر را با همان اشتهایی میخوردند که بهترین غذا را و ابداً گلایه نمیکردند. مهمان هم که دعوت میکردند، همان روال ساده زندگی را داشتیم و هیچ وقت تکلیف اضافهای را به من تحمیل نمیکردند.
همه جور ورزشی هم میکردند. پینگ پنگ، شنا، فوتبال. به من میگفتند،« من ورزش میکنم شما هم بیا.» من همیشه میگفتم از فردا. طوری شده بود که تا میگفتند بیا، خودشان میگفتند از فردا! من سرم خیلی شلوغ بود و در حد همان نرمش، ورزش میکردم، اما حاج آقا حسابی ورزش میکردند و اصلاً یکی از دلایلی که بعد از آن همه شکنجه و زندان، باز هم توانستند سلامت خودشان را حفظ کنند به خاطر همان ورزشهای پیگیر بود. اگر آن نرمشها نبود، ایشان از پا درمیآمدند.
کد خبر 341942
تاریخ انتشار: ۱۵ شهریور ۱۳۹۳ - ۱۰:۰۶
- ۱ نظر
- چاپ
دوران مسئولیت ایشان به عنوان دادستان انقلاب بود. شب عید بود و اعضای خانواده، خود را آماده میکردند که آن شب را دور هم باشیم. آقای لاجوردی به منزل آمدند و گفتند امشب قرار است به دیدن بچههای کانون اصلاح و تربیت برویم...