در مورد شهید سید مجتبی هاشمی اطلاعاتی وجود دارد و چند کتاب هم نوشته شده اما نکتهی مهم این است که مقاومتشان در خرمشهر با گروه فدائیان اسلام خیلی مغفول مانده است. در مورد مقاومتشان در آبادان و ذوالفقاریه حرفهای زیادی زده شده و در این گفتگو می خواهیم قدری هم به مقاومت فدائیان اسلام در خرمشهر بپردازیم... شما وقتی که با اعزام دو هزار نفری به آبادان رفتید، آنها کجا مستقر بودند؟
موقعی که ما اواخر مهرماه 59 وارد آبادان شدیم، سید مجتبی هاشمی با گروه 120 نفره یعنی با آن دو اتوبوسی که از تهران - با حکم آقای خلخالی- آورده بود، در آبادان مستقر شده بود.
شهید هاشمی قبلاً به آقای خلخالی در راستای حفظ دستاوردهای انقلاب کمک میکرد و آقای خلخالی هم ایشان را کاملا میشناخت. بعد چون ایشان عضو افتخاری کمیته منطقه 9 تهران هم بود، ابتدا بهعنوان مسئول انتظامات و بعد جانشین و بعضی مقاطع هم بهعنوان مسئول کمیته 9 تهران فعالیت میکردند. اسناد و مدارکش هم موجود است. قبل از اینکه شهید هاشمی برای جبهه اعزام بشوند در قائله کردستان یک سری هم به سمت پاوه میرود که اولین دیدارش با دکتر چمران در آنجا صورت میگیرد. بعد از آن به تهران برمیگردد و مشغول کار و زندگی میشود. شهید هاشمی با حکم مخصوصی که از آقای خلخالی گرفته بود، برای جمعآوری خانههای فساد و فحشا و تعقیب منافقان فعالیت داشت.
در کنار این، یک مغازه هم داشت و آن را برای فروش اجناس ارزان قیمت به مردم، به صورت تعاونی درمیآورد.
مغازه شهید هاشمی کجا بود؟
مغازهاش در خیابان وحدت اسلامی (شاپور)، نرسیده به میدان شاپور بود. از شمال که به سمت پایین میروید، صد متر مانده به میدان؛ مغازهشان آنجاست.
محل زندگیشان چطور؟
محل زندگیشان هم در همان حوالی بود.
جنگ که شروع میشود ایشان سریع شروع میکنند به اسم نویسی و جمعآوری بچهها. یک لیستی تهیه میکنند و چیزی حدود 100 نفر میشوند.
این افراد، چه کسانی بودند؟
بچههای کمیته منطقه 9 بودند. نیروهای مبارزه با مواد مخدر بودند. نیروهای دادستانی بودند. علاوه بر این بچههای کوچه و بازاری که از رفقای شهید هاشمی بودند هم همراه شدند. بچههای مسجدشان هم بودند. اینها دست به دست هم میدهند و برای اعزام اقدام میکنند.
این حرکت برای چه تاریخی است؟
حدوداً برای دوم یا سوم مهر 59 است. همان روزهای اولی که جنگ که شروع میشود. به آقا خلخالی اعلام می کنند و ایشان هم با ارائه حکم ماموریت به عنوان سرپرست این گروه، به ایشان میگوید که شما بروید. تعدادی از بچههای زندان قصر هم یک سری از امکانات و سلاح و مهماتی که داشتند را برمیدارند. اینها دست به دست هم میدهند و در دو یا سه نوبت، اعزام میشوند. سید مجتبی در گروه اولی که اعزام میشوند، به آنجا میروند. بچههای دیگر هم کم کم به ایشان میپیوندند.
شهید سید مجتبی هاشمی و مرحوم خلخالی
پس سید مجتبی جلودار میشود...
ایشان حرکت میکنند و میروند به سمت جنوب. جالب اینجاست که
ایشان برای رفتن، اتوبوس هم نداشتند، چون اتوبوس در آن موقع کم بود. میروند در پارکینگ
و میبینند که دو اتوبوس پارک شده و میپرسند که این اتوبوس ها برای کیست؟ میگویند
که این اتوبوسها مواد مخدر حمل میکردند و توقیف هستند. به آقای خلخالی میگویند که
ما اتوبوس نداریم. آقای خلخالی رانندهها را احضار میکند و به آنها میگوید: جریمه
شما این است که این نیروها را به خرمشهر برسانید و بعد هم آزادید. در آن روزها خرمشهر
خیلی خطرناک بود و ممکن بود گلوله یا خمپاره به ماشین بخورد. ولی آن رانندهها این
ریسک را پذیرفتند. نیروها را به اهواز رساندند.
شهید هاشمی در اهواز پیش شهید چمران
میرود و بعد چمران توصیه میکند که ما در قسمت غرب اهواز هستیم؛ شما بروید به سمت
خرمشهر که خرمشهر سقوط نکند. سید مجتبی هم در روزهای اول خودش را میرساند به خرمشهر
که در نزدیکی پلیس راه خرمشهر با خمپارهها و گلولهها مواجهه میشوند. سریع بچهها
متفرق میشوند و تا اینکه خودشان را پیدا کنند، زمانی میگذرد. بعد شهید جهانآرا متوجه
میشود که یک گروهی از تهران آمدهاند. بعد با سید مجتبی جلسهای میگذارند و جهانآرا
اعلام میکند که عراقیها از سمت پل نو به
سمت گمرک و شهر میآیند. سید مجتبی هم بچهها را بر میدارند و به آن سمت میروند.
یک سری برای حراست و مقابله با نیروهای دشمن به خانههای سازمانی میروند و یک سری
هم به سمت پل نو میروند.
در این مدت 34 روزه مقاومت، بنی صدر هم سفری به خرمشهر و آبادان داشت و گفت که شهر از دست رفته و همه عقب بکشند. ستون پنجم هم شایعه کرد که خرمشهر از دست رفته و عقب بکشید. نواری از سیدمجتبی داریم که به صورت زنده در 22 مهرماه صحبت کرده و میگوید: 22 روز است که ما در اینجا میجنگیم. الان من در این خیابان هستم. میخواهید من شما را جلوتر ببرم تا بگویم عراقیها تا کجا آمدهاند؟ تا این حد سید مجتبی فعال بود. بعد کم کم این گروه به نام «فدائیان اسلام» معروف میشود چون در مسیر در مدرسهای مستقر میشوند که نامش فدائیان اسلام بوده. همچنین با توجه به سابقهای که آقای خلخالی با شهید نواب صفوی و فدائیان اسلام داشت، این اسم برای بچهها جا میافتد که اینها گروه فدائیان اسلام هستند و از اینجا به عنوان گروه فدائیان اسلام شناخته میشوند.
گویا مهر و سربرگ هم داشتند...
به مرور زمان از نظر اداری و پرسنلی شکل گرفت و مهر و سربرگ هم ایجاد شد. بعد از اینکه سید مجتبی در خرمشهر فعالیت میکرد، نیروهای اعزامی مردمی که میآمدند، جذب این گروه میشدند چون دیگران نمیتوانستند این نیروها را پشتیبانی کنند. چون سپاه حدود صدنفر یا بیشتر نیرو داشته، تعدادی هم بسیجی داشته که شهید و اسیر و زخمی میدهند و نیروی قابل توجهی برای مقابله نبوده. ولی سید مجتبی نیروهای مردمی را که خودش جذب میکند 34 روز در خرمشهر مقاومت میکنند اما هیچ کجا اسمشان نیست. که این هم قصه و غصههایی داشته و دارد. به نظر من اگر این گروه نبودند، خرمشهر بیشتر از 20 روز نمیتوانست مقاومت کند.
چرا اسم این گروه در کتابهای خاطرات خرمشهر نیست؟
در آن 34 روز مقاومت، گروههای دیگری هم آمدند و زحمت کشیدند و هیچ کدام از اینها اسمشان نیست. بعد از اینکه بسیج قانونی شد و رفت زیرنظر سپاه، سپاه همه چیز را برای خودش میدید. هر چه اسم و رسم بود را بعنوان بسیج برای خودش ثبت میکرد؛ یا با نام «نیروهای مردمی» عنوان میکرد.
مثلا شهید شیخ قنوتی با یک گروه میآید و در این 34 روزه مقاومت میکند. همین تیمسار فرمانده نیروی دریایی ارتش در آن زمان با یک تعداد از گروهانی که بودند به خرمشهر میآیند و استقامت میکنند. یا شهید بابایی یک تعدادی را برمیدارد و میآورد به خرمشهر. یا افسرانی که در حال دوره دیدن بودن، یک باره از پادگانهای آموزشی ارتش گسیل میشوند و میآیند به سمت خرمشهر. آنها هم مگر خودشان بگویند که ما هم بودیم و الا کسی نمیگوید که اینها هم بودند! یعنی سپاه و ارتش از آنها نمیگویند. به نظر من حس ناسیونالیستی بچههای جنوب و خرمشهر هم در این موضوع تاثیر داشته.
اگر سید مجتبی با نیروهایش در مقاومت 34 روزه نبودند، خرمشهر 20 روزه سقوط میکرد. علتش هم این است که نیروهای مردمی هر کدام یک خلاقیتی برای خودشان دارند و این خلاقیت باعث این میشود که نیروی منظم دشمن از هم بپاشند. در رویارویی نیروهای منظم خودی با نیروهای منظم دشمن، هم تلفات کمتر است و هم پیشروی و سرعت کار کمتر است، ولی نیروهای مردمی وقتی وارد کار میشوند نظم و انضباط یگانهای رزم منظم را به هم میریزند و همین باعث میشود که 34 روز مقاومت در خرمشهر صورت بگیرد. به خاطر اینکه دشمن روی نیروهای مردمی چون حساب باز نکرده بود. این هم جزء نعمتهای الهی بود. نیروهای مردمی را خدا به امام داد. مردم به ندای امام لبیک گفتند و حرکت کردند.
حدوداً چند شهید دادند؟
فدائیان اسلام در خرمشهر حدود سی تا چهل شهید دادند ولی به مرور زیاد میشد، یعنی تعدادی از کسانی که مجروح شده بودند و به عقب آمده بودند هم به مرور به شهادت می رسیدند تا اینکه خرمشهر سقوط کرد.
بعد از سقوط خرمشهر فدائینان اسلما کجا رفتند؟
به آبادان آمدند و در هتل کاروانسرا مستقر شدند. هتل کاروانسرا هتلی است کنار فرودگاه بینالمللی آبادان و بچهها دیدند محل خوبی است. ساختمانش هم استقامت بیشتری دارد و محکم است. فدائیان اسلام آنجا را به عنوان پایگاهی برای اسقرار و استراحت انتخاب کردند. هتل مجللی بود ولی دیگر کارآیی نداشت. با زدن خمپاره و گلوله به آبادان، آب و برق قطع شده بود. وقتی خبر به کل ایران رسید که آبادان هم در حال محاصره شدن است، اعزام نیروهای داوطلب و مردمی به آبادان بیشتر شد.
من هم جزء همانهایی بودم که در این مرحله آمدیم. حرکت کردیم و به اهواز آمدیم و آنجا گفتند که احتمال دارد جاده اهواز به آبادان بسته شده باشد. آمدیم به سمت ماهشهر و از ماهشهر دو راه وجود داشت یا باید با لنج میآمدی یا با هلیکوپتر. ما چون نیروهای ورزیده و کارآموختهای بودیم و سربازیمان رفته بودیم، بهعنوان نیروهای مردمی با هلیکوپتر به سمت آبادان اعزام شدیم. موقعی که آمدیم به سمت آبادان دو دستگاه اتوبوس آمد و ما را برد به سمت داخل شهر. به هر کجا که مراجعه کردیم برای اسکان و پذیرایی، از ما استقبال نکردند. به ارتش و سپاه و ژاندامری و جهاد و فرمانداری رفتیم، ولی نپذیرفتند. عاقبت، یکی از بچههایی که در شهر با هم آشنا شدیم، گفت یک گروهی هست به نام فدائیان اسلام، «سید مجتبی» نامی است که نیروهای مردمی را جذب میکند. رفتیم و دیدیم که یک هتل مجللی است اما مملو از جمعیت. در آن زمان نزدیک 1500 یا 2000 نفر در آن نیرو بود. نیروهای مردمی به علاوه تعدادی از نیروهای کمیته چهاردهگانه تهران آنجا بودند و یک تعدادی حتی از ارتشیها به آنها اضافه شده بود. کارمندها بودند. عشایر عرب بودند. سید همه را در این هتل پذیرایی کرده بود. ما هم که رفتیم، با آغوش باز از ما استقبال کرد و شدیم جزء این گروه.
در فاصله مقاومت خرمشهر و حضور در آبادان، سید مجتبی برای مرخصی به تهران برگشت؟
در این فاصله اصلاً به تهران نیامده بود. به مرور زمان یکسری از نیروها و بچهمحلهایش که میآمدند، تازه قوت بیشتری میگرفت. در اواخر مهرماه «شاهرخ ضرغام» هم با تعدادی از رفقایش به سیدمجتبی پیوست. همان موقع در هتل کاروانسرا خبر میدهند که عراقیها از سمت ایستگاه هفت برای محاصره آبادان در حال حرکت هستند. اینجاست که شهید شاهرخ ضرغام با گروهش خودشان را میرسانند به نخلستان ها. گروهش هم به گروه «آدمخوارها» معروف بود.
شهید سید مجتبی هاشمی در جبهه ذوالفقاریه آبادان
شهید سید مجتبی هاشمی آموزش نظامی هم دیده بودند؟
خودش سرباز قبل از انقلاب بوده در یگان کلاه سبزها خدمت میکرده. آموزشهای رنجری و ویژه را در سربازی طی کرده بود. به خاطر علاقهای که داشت، کادر رسمی آن زمان از ایشان درخواست میکند که بماند و به عنوان یک نیروی کادر برای ارتش شاهنشاهی مفید باشید. سید مجتبی هم چون فضای حاکم بر ارتش را مناسب نمیبیند، سربازیاش که تمام میشود بیرون میآید ولی کماکان با همان روحیه و لباس به کارهایش ادامه میدهد.
البته انقلاب که شد پوشاکفروشی را جمع کرد و مغازهاش را تبدیل کرد به تعاونی. مثلاً مرغ اگر کیلویی پنج تومان بود ایشان چهار تومان و پنج ریال میداد. یعنی سوبسید میداد.
علت این کارش چه بود؟
علتش نگهداری مردم پای انقلاب بود. میخواست مردم انقلابی سختی کمتری بکشند.
توانایی مالی هم برای این کار داشت؟
بله، تمکن مالی داشت. پدربزرگ ایشان جزء کسانی بود که تمکن مالی بالایی داشتند. هم پدر و هم پدربزرگ ایشان جزء آدمهای خیر و مسجدسازهای غرب تهران بودند و چند تا مسجد ساخته بودند.
فدائیان اسلام با توجه به نقشی که در خرمشهر و بیشتر در آبادان داشت، چرا روندش ادامه پیدا نکرد؟
علتش این است که بعد از مقاومت خرمشهر که ما آمدیم به سمت آبادان، افراد متفرقهای هم به جمع ما اضافه شدند که بعداً یک سری حرکتهایی انجام دادند و به نام گروه ثبت شد.
مثلاً چه حرکتهایی؟
مثلا همین چیزهایی که شما در فیلم اخراجیهای 1 میبینید. آدمهای خیلی خلاف آن زمان هم داخل ما هم وارد میشدند. بعلاوه اینکه در خرمشهر یک سری از سارقین هم در شهر بودند و چند نفر از آنها به جمع ما رسوخ کرده بودند.
سارق هایی که حتی در زمان درگیری هم به فکر سرقت بودند...
الان هم داریم. جنگ موقعی که واقع میشود هر کسی دنبال کار خودش است. سارق دنبال سرقت خودش است. متجاوز دنبال تجاوز خودش است. گرانفروش دنبال گرانفروشی خودش است. آن کسی که احتکار کننده است دنبال احتکار خودش است. یعنی هر کسی دنبال کار خودش است ولی جنگ هم شده است. فکر این هم نیست که یک دقیقه دیگر میمیرد و باز دنبال کار خودش است. تعدادی از اینها آمده و رسوخ کرده بودند. حتی منافقین هم بودند. چون فضا فضای مردمی است، همه میآیند که از این فضا استفاده خودشان را ببرند و بگویند که ما هم مردم هستیم.
این باعث بدنامی گروه شد؟
به مرور زمان عنوانش این شد که اینها برای گروه فدائیان هستند. ما به خرمشهریها میگفتیم که اینها برای ما نیستند و نیروهای شهر خودتان هستند. برخی از اینها هم جزء افرادی بودند که به صورت متفرقه از سراسر کشور آمده بودند.
ما در جمع خودمان زندانیهایی داشتیم که برای حضور در جنگ، مرخصی گرفته بودند. بچه پرورشگاهی هم داشتیم. بچههایی که از خارج کشور آمده بودند را هم داشتیم. یعنی افراد متفرقهای که از سراسر ایران آمده بودند، جذب ما میشدند؛ چون گزینشی نبود. سید مجتبی همه را با آغوش باز میپذیرفت. میگفت که همه پاکند الا اینکه خلافش ثابت بشود. برخلاف گزینش سازمانها که میگویند همه خرابند، مگر اینکه خلافش ثابت بشود. دکتر فرامرز کریمیان که خودش آن زمان بهعنوان جراح در بیمارستان شرکت نفت آبادان مشغول بوده در کتاب سرداران سوله میگوید: یک گروهی هم به نام فدائیان اسلام بودند که رهبری اصلی آنها با مرحوم آیت الله خلخالی بود. نمیدانم چه دلیلی داشت ولی بین این گروه و سپاه پاسداران همیشه اختلاف شدید بود. عدهای از این گروه فدائیان خلق مجروح شده بودند و بر حسب اتفاق آنها را به بیمارستان ما آوردند. امدادگران سپاه درگیری لفظی با آنها پیدا کردند. من استراتژی و چگونگی مبارزه و مقابله توسط این گروهها را با نیروهای عراقی نمیدانم. صلاحیت اظهار نظر هم ندارم ولی چیزی که آن موقع مشاهده کردم این بود که هر گروه قسمتی از خطوط جبهه را تحت پوشش خود داشتند و در هم ادغام نمیشدند.
منظورش از این گروهها چیست؟
مثلاً جهاد، ارتش، سپاه، ژاندارمری، کمیته، فدائیان اسلام و... هر کدام برای خودشان بودند و ادغام نمیشدند. مثلاً گروههای ارتشی چون منظمتر بودند -از دید ایشان- بهعنوان یک عنصر اصلی حضور داشتند. ولی گروه فدائیان فقط در جبهه ذوالفقاریه بود؛ البته زیر پل خرمشهر هم نیرو داشتند.
این پزشک در ادامه میگوید: یک روز من دیدم آقای خلخالی با آقای
هاشمی آمدند به بیمارستان تا به ما سر بزنند. آقای خلخالی روی نیمکتی نشستند و بعد
از احوالپرسی گفتند: من در خدمت هستم. یکی از خانمهایی که عضو سپاه بود، سوالهایی
پرسید که ما در مرحله اول جا خوردیم و تا حدی ترسیدیم که این خانم چطور جرائت میکند
که چنین سوالهایی را بپرسد. ایشان گفت: آقای خلخالی ما دلایل محکمی داریم که شما در
سقوط خرمشهر نقش مهمی داشتید! شما نیروی کافی برای مقابله با ارتش عراق به منطقه اعزام
نکردید. آقای هاشمی گفت که اجازه بدهید من جوابش را بدهم. ولی آقای خلخالی گفت که شما
آرام باش؛ من خودم جواب ایشان را میدهم. آقای خلخالی جواب طرف را میدهد. طرف باز
هم متقاعد نمیشود. بعد میگوید این دلیل منطقی نیست که ما در کار خود اهمال کردهایم.
در ثانی هزینه گروه فدائیان اسلام در هیچ یک از بودجههای جنگ مشخص نشده و شما بودجه
آنان را از کجا تامین میکنید؟ آقای خلخالی میگوید: این طور نیست؛ قسمتی از آن را
نخستوزیری تامین میکند. قسمتی دیگر هم از طرف بازاریان و طلاب و سایر اقشار و بخشی
هم از بیتالمال تامین میشود. آقای خلخالی خیلی آرام و با متانت صحبت میکرد. خلاصه
چند سوال دیگر مطرح شد و ایشان پاسخ داد. ناگهان آقای هاشمی با عصبانیت از روی نیمکت
بلند شد و با صدای بلند به آقای خلخالی گفت: آقا یک نامه به من بدهید تا 1500 نفر تیم
خود را از منطقه بیرون ببرم. ما بیش از همه فداکاری میکنیم. این همه مجروح و شهید
دادیم و همیشه هم مورد لعن و طعن این گروه بودیم. مگر اسلام برای چیست؟ مگر من قبلاً
چاقوکش بودم و الان به اسلام پناه آوردم؟
آن خانم خواست با ایشان بحث و جدل کند ولی ایشان به افراد خود گفت که بلند شویم و از اینجا برویم. بعد رو به آن خانم گفت: من با شما که ادعای مسلمانی دارید حاضر نیستم یک کلمه صحبت بکنم. سپس اشارهای به یکی از خانمهایی که پرسنل اتاق عمل بود کرد و گفت احترامی که برای اینها قائل هستم، هزار برابر بیش از آنی است که برای شما قائل هستم. یعنی ما کارمان به جایی رسیده بود که به خاطر فعالیت پیش از حدی که انجام میدادیم، از دیدگاه خیلیها مورد شماتت قرار گرفتیم.
این پزشک در ادامه مینویسد: نیروهای عراقی تا ذوالفقاریه آمده بودند ولی رزمندگان بخصوص فدائیان اسلام که در آن جبهه بودند، جلوی پیشروی سریع آنها را گرفته بودند.
جالب این است که این دکتر میگوید که یک بار برای من یک مجروح آوردند، دیدم پشت کمرش جای سرنیزه است. گفتم: این سرنیزه چیست که در پشت توست؟ جوانی قوی هیکل و خوش قیافه از فدائیان اسلام بود. روی تخت خود مینشست و سیگار میکشید. این خصلت بچهها بود. اینها را بچههای سپاه نمیپذیرفتند. مشغول شنیدن حرفهای او بودم. وقتی برای معاینه، پانسمان زخم او را برداشتم، زخم عمیقی داشت. زخم سرنیزه یکی از عراقیها بود. گفتم: یعنی این قدر نزدیک بودند که با سرنیزه تو را مجروح کردند؟ گفت بعد از حمله عراقیها، به قصد محاصره آبادان، در کوی ذوالفقاریه جنگ ما تن به تن شد. چون من خودم هم در آنجا حضور داشتم. مشغول درگیری با یک نفر دیگر بودم که سرباز عراقی از پشت با سرنیزه به پشتم زد و من هم با کلتی که داشتم هر دو را به درک فرستادم. پرسیدم وضع جنگ به کجا انجامید؟ گفت: نیروهای عراقی را عقب راندیم. فعلا شکست خوردند. یعنی تا این حد بچهها میایستادند و جان میدادند.
شهید سید مجتبی هاشمی در کنار شهید دکتر چمران و تعدادی از فدائیان اسلام
فدائیان، تا وقتی که شهید سیدمجتبی هاشمی در قید حیات بود، ادامه پیدا کرد؟
بله. ما زمانی که آمدیم خطهای متعددی به نام خط اول الله، بعدی علی، بعد همینطور... در دشت ذوالفقاریه ایجاد کردیم. دو - سه تا خط پشتیبانی هم برای خودمان درست کردیم که بعداً در طول جنگ به این خطها میگفتند خط دو جداره؛ یعنی ترکش مانع عبور وسایل و افراد نشود. ما در خط دشت ذوالفقاریه خطی در مقابل عراقیها ایجاد کردیم و حالت بازدارندگی دادیم. یک سال تمام تا شکست حصر آبادان مقابل اینها استقامت کردیم. چه شبیخونهایی زدیم، شهیدهایی دادیم؛ مجروحهایی دادیم؛ اتفاقات عجیب و غریب و ابتکارات عجیب و غریب در این خط داشتیم. در اوایل خرداد سال 60 شهید چمران آمد برای بازدید از خط ما که عکسش هم هست. ایشان از ابتکاراتی که ما داشتیم، متعجب شد. برگشت به سیدمجتبی گفت: اگر ستاد اهواز دست من نبود، من میآمدم تا تو فرمانده من بشوی... یعنی چمران شناخت که سید مجتبی کیست.
در این مدت یکساله، شخصیت های مهمی آمدند به ما سر زدند و از ما دلجویی کرده و از ما حمایت کردند؛ مثل شهید بهشتی، شهید چمران، آقای خلخالی، آیت الله خامنه ای (مقام معظم رهبری)، آقای هاشمی رفسنجانی که در آن موقع امام جمعه تهران بودند. حتی مقام معظم رهبری در دیداری که با فدائیان اسلام داشت و فیلمش هم هست، گفت که ما ذکر خیر شما را خیلی شنیده بودیم. اسم شما را در جاهای مختلف گفتیم فدائیان اسلام. اما حالا که دارم شما را میبینم، جوانهایی هستید که از آنچه پشت سر شما گفتیم، بهترید. یعنی خود مقام معظم رهبری یک چیزهایی را شنیده بودند ولی حالا که آمده بودند در جمع ما و واقعیت ما را دیده بودند، میگویند: شما از آنچه که پشت سر شما گفتیم، بهتر هستید. عازم، جازم، علاقمند، پرتحرک؛ نامتان هم رویتان است، «فدایی اسلام».
در این یکساله و بعد از شکست حصر آبادان و سقوط بنیصدر اتحادی بین سپاه و ارتش و نیروهای مردمی و جهاد و کمیته ایجاد شد. سید مجتبی هاشمی عضو ثابت اتاق جنگ آبادان بود؛ یعنی یکی از فرماندهان شاخص بود چون بیش از 1500 نفر نیرو داشت. در یک مقطعی که ما آمدیم خط را خالی کنیم، سرهنگ کِیتر از ارتش اعتراض کرد و گفت: اگر اینها خط را خالی کنند، من هم آبادان را خالی میکنم. سرهنگ کِیتر فرمانده تیپ 77 خراسان بود. یعنی نیروهای مردمی را پشتیان خودش میدانست.
در یک جلسهای که بعد از سقوط خرمشهر در اتاق جنگ برگزار شد، فرماندهان نظامی و انتظامی آن زمان و به خصوص نفوذیهایی که در رده فرماندهی حضور داشتند، اعلام کردند که همین طور که خرمشهر سقوط کرد، آبادان هم سقوط میکند. ما آخرین فشنگ را نگه میداریم برای خلاص کردن خودمان(!) سیدمجتبی در جلسه بلند میشود و اعتراض میکند و محکم روی میز میکوبد و آیه «و من نصر عندالله »را میخواند و بعد شروع میکند به صحبت کردن. میگوید: ما در اسلام خودکشی نداریم. خودکشی در اسلام حرام است. ما آخرین تیر را هم میزنیم به قلب دشمن... همهی فرماندهان آن جلسه مشتاق حرف ایشان میشوند و پیرو حرف ایشان همه تصمیم میگیرند بزنند به خط دشمن. سید مجتبی اعلام میکند که ما 1500 نیرو داریم و پای کار هستیم. اگر شما میخواهید شهر را خالی کنید، بروید و ما هستیم. این میشود که فرماندهان قوت قلب میگیرند.
چه تعداد نیرو جذب فدائیان شدند؟
از زمانی که با دو یا سه دستگاه اتوبوس وارد خرمشهر شدند تا پایان حصر آبادان بیش از ده هزار نفر از نیروهای مردمی از سراسر کشور با اقلیتها و اعتقادات مذهبی مختلف به این گروه اعزام شدند.
اقلیت مذهبی یعنی کدام اقلیتها؟
از ارامنه و مسلمانان سنی مذهب هم در فدائیان بودند. سید همه را پذیرایی میکرد. به هیچکس هم اعتراضی نمیکرد. ما نمازخوان درجه یک مانند شهید حاج شیخ حسن زوارهمحمدی داشتیم؛ از آن طرف، بینماز هم داشتیم؛ کمنماز هم داشتیم. تارکالصلاه هم داشتیم. حتی لات و لوتهای آبادان که سپاه آبادان آنها را تحویل نمیگرفت هم به فدائیان میآمدند. الان اسمهایشان را داریم و خودشان هم میدانند. سیدمجتبی اینها را جمع کرد. آمدند پیش سید مجتبی و او گفت: این خط؛ بروید خودتان سنگر بسازید. مقابل دشمن بایستید تا شهرتان سقوط نکند... از این افراد هم استفاده کرد. جاذبهای که سیدمجتبی داشت، هیچکس نداشت. نیروی مردمی یعنی اینکه تو بتوانی از همه اقشار مردم استفاده کنی. حتی آنهایی که از دیدگاه دیگران رد هستند.
ما پیش از ده هزار نیرو، از سراسر کشور داشتیم. وقتی کسی مجروح میشد، به شهرش میرفت و وقتی برمیگشت، یک تعداد دیگری را به همراه کمکهای مردمی با خودش میآورد.
کمکهای مردمی هم به شما میرسید؟
یکی از راههای ارتزاق ما، کمکهای مردمی بود. یادم هست تعدادی از مرخصی شیراز در زمستان آمده بودند وخرما و ارده آورده بودند. نخلستانهای خود آبادان خرما داشت ولی اردهاش را اینها آورده بودند. نانهای خشک هم آورده بودند. مثلاً یک نفر به نام آقای مهماننواز با یک کامیون پتو از کاشان آمد. هیچکس تحویلش نمیگرفت، اما سیدمجتبی تحویلش گرفت. میگفتند جنسهایت را تحویل میگیریم، ولی خودت را تحویل نمیگیریم. آقای مهماننواز هم میگوید که میروم جایی که هم خودم را تحویل بگیرد هم جنسهایم را. طوری شده بود که خودش و پدرش و پسر برادرش با ما بودند. یعنی سه نسل از یک خانواده پیش ما بودند؛ این میشود نیروی مردمی.
از آن طرف خانمهایی که بعد سقوط خرمشهر از خرمشهر رانده شده بودند به جمع ما آمده بودند و کارهای آشپزی را میکردند. لباسهایمان را میشستند. دوخت و دوزهایمان را انجام میدادند. پرستاری میکردند. حتی از آن زمان، وقتی بروی پیش خانم معصومه رامهرمزی که الان نویسنده برتر دفاع مقدس است، میگوید بچههای فدائیان اسلام و بچههای شهید سیدمجتبی هاشمی قشری بودند که با یک زیرپیراهن و شلوار کردی میجنگیدند. بعضی از آنها سیگار هم گوشهی لبشان بود، ولی مردانه میجنگیدند. آیا از آنها گفتهایم؟ مگر اینها سهمی در جنگ ندارند؟ سیدمجتبی هاشمی کسی بود که در تهران زندگی داشت...
گویا از خارج هم نیرو داشتید...
ده هزار نفر نیرو حتی تعدادی از خارج کشور آمده بودند. ما اصغر شعلهور را داریم که پنج سال آمریکا بوده. وقتی میشنود که جنگ شده، بلند میشود و می آید. چگونه میآید؟ چون با هواپیما نیاورده بودنش، کشور به کشور با ماشین میآید. دوازده روز در راه بوده. خودش را میرساند به تهران. از تهران به آبادان میآید و خودش را میرساند به ما. حتی برای خداحافظی پیش خانواده هم نمیرود. خودش را به جمع گروه مردمی فدائیان اسلام میرساند و در همان آبادان هم به شهادت میرسد.
وضع خانمها چطور بود؟
در خاکریزی که زده بودیم، سنگری به نام سنگر خواهرها داشتیم. سنگر نماز جماعت هم داشتیم. سنگر اقلیتهای مذهبی هم داشتیم. اگر بشود، امسال این سنگرها را احیا میکنیم. کار رسانه این است که بپرسد: چرا این دشت ذوالفقاریه که گروه فدائیان اسلام در آن بیش از سیصد شهید و پانصد یا ششصد مجروح داده، به صورت یک زمین لمیزرع افتاده؟ چرا نباید در این زمین یادی از شهدا کرد؟ بسیاری از خانواده شهدای فدائیان اسلام خواستار این شدند که ما سنگرهایمان را بازسازی و احیا کنیم.
ذوالفقاریه در همان حالت قدیم است؟
الان به صورت دشت است و صاف شده. من خودم چون در آن مکان بودم، حدودش را میدانم. اصلاً بقایایش هم هست. خط الله؛ خط علی؛ خط محمد و... آثار اینها الان وجود دارد. پوکهها هست. جعبهها هست.
سید مجتبی بیش از ده هزار نفر از نیروهای مردمی را در قالب دسته و گروههای مختلف از شهرستانهای مختلف سازماندهی کرده بود. بیش از پانصد شهید داریم از سراسر کشور. به گلزار شهدای شهرهای مختلف که بروید، بر روی سنگر قبر تعدادی از شهدا نوشته شده گروه فدائیان اسلام.
عاقبت گروه فدائیان اسلام چه شد؟
بعد از شکست حصر آبادان خرداد ماه سال 60 یک جلسهای شهید چمران آمد پیش ما و قرار بر این بود که ما مشترکاً با گروه جنگهای نامنظم یک گروه بشویم. یعنی بعنوان گروه نامنظم مردمی عمل کنیم. چون هم سپاه، هم شهید چمران و هم سیدمجتبی قائل به جنگ نامنظم با دشمن بودند. چون ما عِده و عُده جنگ منظم را نداشتیم. بعد از آن جلسه دکتر چمران رفت و شهید شد و کمر سیدمجتبی شکست. بنی صدر هم سقوط کرد و رسماً بسیج آمد زیرنظر سپاه. ما هم چون زیر نظر هیچکسی نمیرفتیم، از طرف دادستانی گفتند که شما را به خیر و ما را هم به سلامت! لذا نیروهای فدائیان اسلام هر کدام به هر سازمانی که علاقه داشتند رفتند و جذب شدند. مثلاً آقای حسن محقق که الان جانشین اطلاعات سپاه است، در جمع ما بود. یا شهید حاج حسین بصیر که بعداً شد جانشین لشکر 25 کربلا، مسئول دسته یا گروهان سیدمجتبی در فدائیان اسلام بود.
بیشتر این ها چون عِرق دفاع داشتند در جنگ ماندند؟
بله. اینها چون هم عِرق ملی و هم مذهبی و هم دینی و هم قشری داشتند، به مرور زمان جذب سازمانهای مختلف شدند. خود من دوباره با بسیج به منطقه آمدم. آبان سال 60 که جمع شدیم، آذرماه به پدافند سپاه رفتم. در آبادان روی ضدهوایی کار میکردم. دو یا سه ماه آنجا بودم. بعد از آن به صورت بسیج به تیپها و لشکرهای دیگر آمدم. مجروح شدم. بعد آمدم عضو سپاه شدم و تا آخر جنگ در لشکر 27 محمد رسول الله (ص) بودم. حتی کمیتهایهایی که پیش ما بودند به مرور زمان یک سری از آنها جذب سپاه شدند. لذا این است که به خاطر عدم شناخت فرماندهان سپاه و مسئولین نظامی سپاه از این گروه، مغفول ماندیم.
چند روز پیش با سردار عزیز جعفری فرمانده سپاه نشستی داشتم و گروه فدائیان اسلام را برای ایشان توضیح دادم. ایشان پذیرفتند که حتماً یک یادمان برای این شهداء در دشت ذوالفقاریه احداث شود. گفتند: من هم کمک میکنم که این یادمان برپا شود. حتی گفتند که هزینهاش را هم متقبل میشوند. فرمانده سپاه وقتی بعد از 33 سال موضوع را فهمید، خیلی خوشحال شد.
مغفول ماندن فدائیان اسلام، بیشتر به خاطر تنگنظری بعضی از افرادی است که یک سیاهی کوچک را بر روی انبوهی از طلا میبینند، آن را بزرگ میکنند. بعضیها فقط سیاهی را میبینند و طلا را نمیبینند. میدانید که من الان در ایران تنها امضا کننده گواهی بچههای فدائیان اسلام هستم. حتی خود ارتش در تاریخ 5/7/60 تقدیر نامهای برای سرپرست گروه فدائیان اسلام میزند و تاکید میکند که از آغاز جنگ تحمیلی عراق، رزمندگان فداکار آن گروه در نهایت از خودگذشتگی و ایثار و عشق و علاقه به میهن اسلامی، مقاومت کردند. بعد رونوشت میزند به ارتش، ژاندارمری و سپاه. این نامه را تیمسار فلاحی امضاء میکند که در آن موقع جانشین رئیس ستاد ارتش بوده. اینها میفهمند که ما چه فعالیتهایی داریم، لذا در آن زمان تقدیر میکنند. نامه تقدیر حضرت امام هم هست که میفرماید: به نیروهای فدائیان اسلام ابلاغ فرمائید... یعنی در کنار ارتش و سپاه و ژاندارمری و کمیته، حتی نام فدائیان اسلام را هم میآورد. چون نوه امام آقا سیدحسین میآمد پیش ما و میرفت خبرها را به امام میداد.
شهید سیدمجتبی هم چند باری در قالب اعزام انفرادی به جبهههای مختلفی میروند و سر میزنند. اما چون سپاه، بسیج را نظم داده بود در قالب خودش؛ سیدمجتبی هم دیگر برای اینکه خللی در جنگ بوجود نیاورد، حضور پیدا نمیکرد. ا وبعد از شکست حصر آبادان به صورت انفرادی به جبهه میرفت و بچههایی که میشناختندش دور ایشان جمع میشدند. میگفتند: تو بیا فرمانده ما باش؛ تو بهتر از اینها میفهمی؛ تو بهتر از اینها درک داری... ایشان هم به خاطر اینکه اخلالی در نظم جنگ بوجود نیاید به صورت ناآشنا میآمد و میجنگید. ولی کماکان فعالیت اصلیش در تهران سرکشی به جانبازها بود. به خانواده شهدا هم سر میزد. بهعنوان یک فرمانده دلداری میداد. حتی با بخشی از درآمد خودش، به بعضی از این خانوادهها مستمری میداد. در آن زمان هنوز بنیاد شهید و سازمانی نبود. بعد از شهادت خودش متوجه میشوند که ایشان کلی بدهی دارد. این بدهی بابت این بود که به خانواده ایثارگران و رزمندگان و شهدای فدائیان اسلام سرکشی میکرده و با کمک های نقدی و جنسی اینها را پشتیبانی میکرده. تشییع جنازهاش بود که دیدیم تعداد زیادی از آدمهایی آمده بودند که کسی نمیشناخت. خانوادههایی آمدهبودند و میگفتند: این پدر خانواده ما بوده. سرپرست خانواده ما بود...
در طول این مدت، راهپیمایی هایی در نماز جمعه بر علیه مفاسد بی حجابی و مفاسد گرانفروشی راه میانداخت. آدم فعالی بود که باز دست از کار نکشید. از آن طرف هم چون مبارزه با منافقین سرلوحه کارش بود و خانههای تیمی را که شناسایی میکرد به دادستانی خبر میداد و با حکم آقای خلخالی دستگیرشان میکرد و به محاکمه میرسیدند.،لذا اسم سیدمجتبی هاشمی به عنوان یک عنصری که هم در جنگ و در آبادان، منافقین را دستگیر کرده بود و هم در تهران اینها را گرفته بود و به دادگاه تحویل میداد، در لیست سیاه منافقین قرار گرفت. تا اینکه 28 اردیبهشت 64 در ایام نزدیک به ماه رمضان منافقین در مغازهی خودش، مثل شهید لاجوردی با تیر مستقیم ایشان را به شهادت رساندند.
لذا امسال در سال 93 شهید سیدمجتبی هاشمی و آقای لاجوردی از طرف سازمان بسیج، به عنوان شهید شاخص اصناف در سراسر کشور معرفی میشود.
سرنوشت آن مغازه الان چه شده است؟
این مغازه را شخصی خریده و قلیانفروشی زده است. الان داریم رایزنی میکنیم با شهرداری که اگر بشود، بسیج شهرداری این مغازه را بخرد و آنجا را به یک مرکز فرهنگی تبدیل کنند.
مزار ایشان کجاست؟
مزارشان بهشت زهرا(س) قطعه 24 ردیف 76 شماره 27 است.
از سرنوشت کسی که ایشان را ترور کرد، خبری هست؟
بله. او را گرفتند و محاکمه کردند و اعدام کردند. منافقین رسماً اعلام کردند که ما یکی از فرماندهان خمینی را ترور کردیم.