امیرحسین انبارداران گفت: پس از اینکه با لطف دوستان حوزه هنری و دستاندرکاران تولید مجموعه کتب «قصه فرماندهان»، مقرر شد یکی از کتب این مجموعه را بنویسم، خودم، سردار شهید حاج حسین بصیر را پیشنهاد دادم. این شهید بزرگوار، قائممقام لشکر 25 کربلا بوده، و در بین رزمندگان اسلام بالاخص نیروهای مازندران و گیلان محبوبیت خاصی دارد.
وی افزود: به محض تصویب موضوع توسط متصدیان، کارم را شروع کردم. حدود دو هفته در فریدونکنار اقامت کردم و مواد اولیه قصههای کتاب را تهیه کردم. البته ابتدا در گلزار شهیدان شهر حاضر شدم و از خود شهید اجازه گرفتم. همیشه برای نگارش کتاب شهیدان، اینگونه از خودشان اجازه میگیرم.
مدیرمسئول انتشارات مجنون اضافه کرد: پس از جمعآوری مواد لازم، توفیق داشتم حدود سه ماه از عمرم را برای نگارش کتاب «حاجی بصیر» صرف کنم، که از بهترین لحظات عمرم شد. همه قصههای این کتاب بر مبنای خاطراتی است که از دوستان و خانوادهاش گرفتهام و در قالب داستان ارائه کردهام. در این راه سعی کردم از زاویهای جدید وارد شوم، با این اندیشه، به سراغ خاطراتی رفتم که تا آن زمان بکر مانده بود. تلاشم این بود که از سردار شهید حاج حسین بصیر، یک اسوه زمینی و قابل دسترسی بسازم نه یک اسطوره آسمانی غیر قابل دسترسی.
انبارداران به بخش های «حسینجان، رفیق آقاشجاع، پرچم عزا، عشق سینما، افغانیها، حاجیشلمچه، رمز و راز، دست خالی، آقای آمنه، و نامه» به عنوان ده قصه مندرج در این کتاب اشاره کرد و گفت: همسر آن شهید والامقام و پسرشان آقامهدی بصیر، و نیز حجتالاسلام سیدمحمود دعایی، در راه تهیه و نگارش این اثر نسبت به بنده بسیار لطف و مرحمت داشتند که از ایشان سپاسگزاری میکنم.
این نویسنده دفاع مقدس تصریح کرد: به جرأت میگویم که این شهید بزرگوار در همه لحظات نگارش اثر، دستم را گرفت و یاریام کرد. مطلبی را که همان هنگام به سایت شما دادم و منتشر شد یکی از همین لحظات حضور حاج حسین بصیر بود.
انبارداران درباره دیگر فعالیت هایش گفت: نگارش کتاب خاطرات آیتالله سیدمحمدجواد رکنی امامجمعه و عالِم بندرلنگه را به تازگی تمام کرده و جهت رویت ایشان، تحویلشان دادهام. آیتالله رکنی از شاگردان حضرت امام(ره) در نجف بوده، که از سال 1355 در بندرلنگه حضور دارد، ایشان در سال 1358 با حُکم حضرت امام(ره)، امام جمعه بندرلنگه شده است.
گفتنی است، امیرحسین انبارداران در حال حاضر، جلد دوم کتاب شهید حسن صوفی را با عنوان «یوسف بدر» در دست نگارش دارد. جلد نخست کتاب شهید حسن صوفی سال گذشته توسط انتشارات فاتحان منتشر شد.
*****
در تاریخ سوم آذر 1389 نیز مشرق خاطره ای از این نویسنده در مورد کتاب حاج بصیر منتشر کرده بود که در ادامه می خوانیم.
شهيد بصير براي نماز صبح بيدارم کرد
اين که شهدا توفيق داده اند تا در کنارشان قدم بزنم و قلم ، نمي دانم پاداش کدام عمل نيک من است،خودم که هر چه در اموراتم تفحص مي کنم بيشتر شرمنده مي شوم،آخر،من فقط نيت کرده ام که آدم خوبي باشم و همين نيت را هم به گواه دوستاني که دارم نتوانسته ام جامه عمل بپوشانم،حالا چرا شهدا مرا به حيطه پاک خودشان راه مي دهند و دستم را مي گيرند حتم دارم که به خاطر صفاي خودشان است.اگر حمل بر خودستايي نشود چند عنوان کتاب براي شهدا نوشته ام که مثلا "امير دلاور" را نشر شاهد چاپ کرده و تنها اثر ترجمه شده با موضوع شهيد صياد شيرازي در خارج کشور است،يا اين که نام موسسه انتشاراتي ام را "مجنون"گذاشته ام تا يکسره در ياد رفيقاني باشم که در جزاير مجنون شمالي و مجنون جنوبي ليلاي خود را پيدا کردند،پس تصديق مي فرماييد که از کنار شهدا به نام و ناني هم رسيده ام.ياد آن شاعر جنوبي به خير که انگار در وصف من سروده بود؛سردار!دوباره دشنه بردار/اين جا همه نهروانيانند/جمعي به هواي پست و ثروت/جمعي به هواي نام و نانند...
القصه....خواستم از شهدا بگويم که آنها مرحمت فرمودند و از خودم گفتم!!! و اين الطاف خفيه و غيرخفيه شان آنقدر هست که اگر بگويم شايد خيليها به خيالاتي بودن متهمم کنند و الخ.... اما خداوکيلي اگر همين ماجراي امروز صبح را قلمي نکنم به گمان خودم خيلي بي معرفتم،پس مي نويسم و هرچه بادا باد.ماجرا از آن جا آغاز شد که شهيد بزرگوار حاج حسين بصير قائم مقام لشکر 25 کربلا اذن داد تا کتابکي در باره اش بنويسم،اين کتاب اگر توسط کارشناس تائيد شود در زمره ي مجموعه کتابهاي قصه فرماندهان دفتر ادبيات مقاومت حوزه هنري چاپ خواهد شد.روزي که صحبت اوليه کار را با بزرگواري که زحمت اصلي موضوع را بر دوش مي کشيد انجام دادم گفتم؛مي خواهم بروم فريدونکنار و در شهري که حاج بصير زندگي کرده تنفس کنم و سوژه هايم را جمع کنم،بسياري از دوستان که از موضوع با خبر بودند رفتنم را به فريدونکنار بي مورد خواندند و گفتند؛مي شود از ميان نوشته هايي که هست سوژه ها را بيرون کشيد و رنج سفر را هم به جان نخريد.خدا عزت بيشتري بدهد به سيد محمود دعايي که استراحتگاهي براي پرسنل موسسه اطلاعات در فريدونکنار فراهم کرده و لطفش شامل حال ما هم شد و دهه ي اول رمضان را به قصد اقامت همراه با خانواده در آن ديار مانديم و روزه هم گرفتيم و در درياي لطف حاج بصير هم غوطه خورديم که حکايت همان سفر و قضايايي که رخ داد خودش کتابي مفصل و خواندني خواهد شد که به وقتش منتشر خواهم کرد.
از فريدونکنار که برگشتم نوشتن کار را شروع کردم و جسته و گريخته کار جلو رفت تا ديروز که صفحات ديگري هم نوشتم و صفايي کردم،مطلب مربوط به مقطعي از روزگار نوجواني حاج بصير است که همراه دوستانش هيئت جوانان حضرت ابوالفضل عليه السلام را سر و سامان مي دهند.اين بخش را که تمام کردم احساس خوبي داشتم،دلم مي گفت نوشته ي مقبولي شد به لطف خدا.شب هم که رفتيم مهماني خيلي سرخوش بودم به خاطر همان نوشته،شب که آمديم خانه خيلي دير وقت بود و از ترس قضا شدن نماز صبح هم آيه ي آخر سوره کهف را خواندم و هم ساعت زنگدار موبايل را کوک کردم براي پنج و نوزده دقيقه ي صبح.اما مگر حاج بصير گذاشت بخوابم؟ وقتي آمد هنوز خيلي مانده بود تا نماز صبح،همان لحظه هايي بود که مي گويند مناسب است براي نماز شب،که من اهلش نيستم ـ حواله ي آدم دروغگو با حضرت عباس ـ خلاصه که از حاج بصير اصرار بود به برخواستن از رختخواب و از من هم انکار که ولمان کن مومن!
زياده جسارت است؛بالاخره حاج بصير بر من غلبه کرد و حالا من در اين جمعه ي قشنگ خدا لبريز از سرخوشي ام که صبحم را با يکي از آنهايي که در قهقهه ي مستانه شان عندربهم يرزقونند آغاز کرده ام.
خدا بر درجات شهدا و امام شهدا بيفزايد و مولايمان سيد علي خامنه اي را مثل هميشه عزتمند و مستدام بدارد.