ماجراي ترور نخست وزير
اما ماجراي ماندگار اقدام اين شهدا، قابل تامل است. داستان از اين قرار است که در اسفند سال 1342، اسدالله علم از نخست وزيري بركنار شد و جاي خود را به حسنعلي منصور داد. منصور دولت خود را در 18 اسفند به مجلس معرفي كرد و از فروردين سال 1343 به اجراي برنامههاي خود به سود غرب كه يكي از آنها كاپيتولاسيون بود، پرداخت. وي طرح «مصونيت مستشاران نظامي آمريكايي» را كه به عنوان ماده واحده در دوره علم به مجلس سنا ارائه شده بود، دوباره به مجلس سنا برد و گستاخانه در صدد آن بود كه طرح را به مرحله تصويب برساند.
تلاشهاي منصور و ديگر اعضاي كابينه منجر به تصويب اين لايحه در مهر سال 1343 شد. خبر تصويب اين ماده روحانيت را به خشم آورد و حضرت امام خميني در 4 آبان 1343 در يک سخنرانيِ کوبنده، اين عمل را محكوم كرد و پيامد اين سخنراني، تبعيد ايشان به تركيه بود.
با توجه به اين اقدام، منصور و اعتراضات كليه اقشار، گروه مؤتلفه اسلامي با تأييد مراجع تقليد تصميم به ترور منصور گرفتند و در ساعت 10 صبح اول بهمن سال 1343حسنعلي منصور در مقابل مجلس شوراي ملي به دست محمد بخارايي با شليك 3 گلوله ترور شد.
او را بلافاصله به بيمارستان پارس منتقل كردند و از پزشكان آمريكايي، فرانسوي و انگليسي براي درمان او كمك خواستند، اما اين اقدامات نتيجه اي نداد و منصور در 6 بهمن 1343 درگذشت. در ادامه جريان ترور منصور از زبان مرحوم حبيبالله عسگراولادي نقل مي شود: « شهيد صادق اماني مغز متفكر حزب موتلفه، آدم بسيار متشرع و دقيقي بود و بدون اينكه حكم شرعي براي كاري داشته باشد، آن كار را آغاز نميكردند اينها جهت ترور منصور، در مرحله اول آيتالله انواري را نزد امام واسطه قرار دادند تا ايشان با حركت آنها موافقت كند... ولي امام موافقت نكرد. سپس شهيد اماني از من خواست در نزد امام واسطه شوم. من نيز خدمت امام رفتم و موضوع را عرض كردم که امام فرمودند: چه شخصي را ميخواهند بزنند؟ عرض كردم: هركسي از اين خائنين كه در دسترس آنها باشد. ايشان فرمودند: غير از خود شاه كس ديگري مصلحت نيست.
مدتي گذشت سراغ آيت الله ميلاني رفتند و از وي خواستند كه حكم شرعي اين كار را صادر كند ... ايشان هم در مرحله اول چيزي مشابه نظر امام را فرمودند مدتي بعد شهيد اماني از من خواست دوباره نزد امام بروم و اجازه اين كار را بگيرم. اين بار امام نهي خود را از اين كار برداشتند، ولي مستقيما نگفتند كه اين كار را انجام بدهيد. يك گروه شش نفره كه شهيدان عراقي، اندرزگو،صادق اماني ، بخارايي ،مرتضي نيك نژاد و رضا صفار هرندي بودند، برنامه ريزي ترور حسنعلي منصور را در روز اول بهمن 1343 طراحي كردند. علت اينكه اول بهمن را در نظر گرفتند به خاطر اين بود كه روز 17 رمضان و روز جنگ بدر بود و به همين خاطر طرحشان را طرح "بدر” نامگذاري كردند. اينها در شب اول بهمن جلسهاي داشتند و نامهاي را چهار نفره امضا و يك قطعنامه مانندي را هم ضميمه نامه كردند. چون احتمال ميدادند كه از ميدان بهارستان ديگر برنگردند. يك نواري را هم شهيد بخارايي ضبط كرد شايد حدود 20 دقيقه كه در آغاز آن اين آيه را ميخواند:«اعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم ، ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص»
خانه دختر شهيد اماني جنب بهارستان
«صديقه اماني»، يکي از يادگاران شهيد اماني است که در نزديکي منطقه بهارستان تهران زندگي ميکند. وي کارشناس ارشد رشته مطالعه زنان است که در هنگام شهادت پدر 9 ماه بيشتر نداشت. او در اين خصوص ميگويد: تنها چيزي که من از پدرم به ياد دارم، خاطرات و نقل قولهايي است که ديگران براي من تعريف کردهاند و از آن بزرگوار براي من به ميراث مانده است.
به اعتقاد من، هر کدام از شهدا ميتوانند اسوه و الگويي براي مردم دوران خودشان باشند. واقعيت اين است که شهدا در دنياي امروز، در نهايت "مظلوميت” قرار دارند و من به عنوان فرزند شهيد دوست ندارم وقتي وارد يک جمع ناشناس ميشوم، بدانند که من فرزند شهيدم.
گاهي برخي فکر ميکنند من از رانت خاصي برخوردار هستم و شهدا را محدود ميکنند به اين امتيازات خاص! بدون اينکه به ويژگي هاي اخلافي و معنوي اين بزرگواران توجه کنند.
بگذاريد راحت صحبت کنم و منظورم را برسانم. به اعتقاد من همانگونه که شهدا دوست ندارند، نامي از خودشان به جا بگذارند، من فکر ميکنم اکثر خانواده هاي شهدا هم علاقهاي ندارند که از طريق شهدشان به امتياز مادي خاصي دست پيدا کنند.
پدرم عاشق امام(ره) بود
ميگويد: يک نکتهاي که من در مورد پدرم خيلي از ديگران شنيدهام، بحث ولايتمداري ايشان بود. چرا که عاشق امام(ره) و مراجع ديني زمان خود بود و سعي ميکرد که هيچ گامي فراتر از مراجع ديني بر ندارد. و وقتي که امام(ره) بحث اعتراض به انجمنهاي ايالتي و ولايتي را مطرح کرد، پدر شهيدم پيش امام(ره) ميروند و از ايشان اجازه ميگيرند اعلاميه اي عليه اين لايحه پخش کنند.
داييام ( شهيد لاجوردي) و پدر همسرم (شهيد اسلامي) از اعضاي هيئت موتلفه اسلامي بودند و اگر شما هم تاريخ را مطالعه کنيد، متوجه اين نکته خواهيد شد که اين هيئت بدون اجازه امام(ره) هيچ کاري را انجام نميداد. اصلا باني اصلي تشکيل اين هيئت موتلفه، حضرت امام خميني(ره) بودند که افرادي در هيئتهاي مذهبي مختلف کشور پراکنده و در يک هيئت واحد سازماندهي کردند.
اينها افرادي بودند که از همان آغاز شروع نهضت امام، با ايشان بيعت کرده و همراهي کردند. حتي براي ترور حسنعلي منصور، شهيد امامي به اذن امام(ره) و مراجع به خصوص آيتالله ميلاني اين اقدام را انجام دادند. بر اساس سخنراني تاريخي حضرت امام(ره)، درباره اين لايحه شوم که فرمودند: والله مسلمان نيست کسي که فرياد نزد! به همين جهت ميتوان گفت که پدر من اين فرياد را کشيد و مسلماني خود را به اثبات رساند.
پدرم بيش از 6 هزار حديث حفظ بودند. از "شهيد بهشتي” نقل شده که هميشه از پدرم به عنوان يک فرد کاملا "ديندار” ياد ميکرد و عنوان مي کردند که هروقت پيش من حضور پيدا مي کرد و دادههاي علمي و ديني خود را با من در ميان ميگذاشت، احساس ميکردم که در حد يک "مجتهد ديني” هستند و ميتوانند مرجع خيلي از امور ديني مردم باشند.
بعد از ترور حسنعلي منصور، داييام (اسدلله لاجوردي) و عموي بزرگم (حاج هاشم اماني) در زندان به حبس ابد محکوم شده بودند. ما به مناسبتهاي مختلف مانند اعياد مراسمهاي ديگر جهت ملاقات به زندان ميرفتيم. اول که وارد زندان مي شديم، خيلي ما را اذيت ميکردند. از بازجويي بدني گرفته تا اذيت و آزارهاي مختلف ممانعت ايجاد ميکردند و وقتي که من وارد زندان مي شدم صحنههايي مانند شکنجه ساواک بر روي افراد مختلف را ميديدم. حتي در آنجا جواني را ديدم که از فرط شکنجه راه نميتوانست برود! نه تنها در فضاي زندان، بلکه بيرون از آنجا هم خيلي ما را اذيت ميکردند. من يادم هست که يک بار در مدرسه مرا صدا کردند و از من خواستند که يک بار ديگر فرم مشخصاتم را پر کنم و خواسته شد که نام پدر را "صادق” ننويسم و يک چيز ديگري بنويسم. يعني از من ميخواستند که من هويت خودم را انکار کنم. با اينکه ميدانستم پدرم شهيد شده، ولي از بس که احساس ناامني ميکردم،فکر ميکردم که نبايد حتي به نزديک ترين دوستانم هم راجع به اين موضوع اشارهاي بکنم. اما در مقابل، وقتي با نزديکان پدرم مواجه مي شدم، با محبت با ما برخورد ميکردند.
دفن مخفيانه يک شهيد
وقتي پدرم به شهادت رسيد، به طور مخفيانه دفن شد تا کسي در جريان قرار نگيرد و تبديل به نماد مبارزه نشود. بعد، اعضاي خانواده را به آنجا بردند و محل دفن را که در "مسگرآباد” جاده خاوران بود، نشان دادند و به همين جهت اجازه نمي دادند تا سنگ قبر نصب کنيم!
پدرم فردي خوش رفتار و خوش اخلاق بود
مادرم هميشه از وقار و سادگي پدرم ياد ميکند و ميگويد: آنقدر به مادر احترام ميگذاشتند که براي همه غير قابل باور بود. رفتارشان هم بين اطرافيان به قدري محجوب بود که کسي فکر نميکرد در اينچنين فضاي سياسي و انقلابي به سر ببرد. محبت عميقي نسبت به اطرافيان خود داشت به شکلي که اين رفتار محبتآميز، براي بعضي از اطرافيان تعجب آور بود و از او به عنوان يک انسان خوشرفتار و الگو ياد ميکردند. من وقتي که از اطرافيان ميشنونم که پدر اينچنين شخصيتي داشتند، بيشتر تشنه شنيدن اين خاطرات از آنها ميشوم.اصلا با شنيدن اين حرفها، احساس غرور و افتخار مي کنم.
تمام رخدادهاي زندگي شهيد اماني يادداشت شده است
مادرم از مسائل تيمي و کارهاي سياسي پدرم اطلاعي نداشت. هرچند که در بين فاصله بازگشت از کار و رفتن به جلسات تيمي، هميشه يک سر به خانه و مادرم مي زدند، اما هيچگاه مادر را از مسائل مبارزه و سياسي با خبر نميساخت و اين هم به دليل احترام به خانواده بود. پدرم عادت داشت همه برنامهها و مسائل مهم خود را مکتوب ثبت کند و هنوز هم دفترچه يادداشتهاي پدر محفوظ است. در اين يادداشتها، همه مسائل ريز روزمره خودشان را نوشتهاند. اينکه حتي چه نصيحتي به يکي از دوستانش کرده است. اين يادداشتها وقتي که زياد ميشود، مادرم آنها را به زير زمين خانه مي برد و قسمت اعظم آنها را دفن ميکرد تا ديده نشوند و مشکلي براي خانواده ايجاد نشود.
شهداي موتلفه تنها با فيلم تيرباران معرفي شد
من فقط ميدانم که همان کوچه منزلشان به نام ايشان است و تنها فيلمي هم ميدانم ساخته شده، فيلم "تيرباران” است که در هر مناسبتي پخش ميشود. يک کتاب هم درباره زندگي شهيد اماني توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامي چاپ شده است.
پرونده پدرم در بنياد شهيده بايگاني شده بود
وقتي در مورد پرونده شهادت صادق اماني سوال کرديم، دخترش گفت: ظاهرا پروندهاي تشکيل شده بود، اما در سال 85 که تصميم به ورود دانشگاه داشتم، ميخواستم که از سهميه بنياد استفاده کنم و به همين دليل به بنياد مراجعه کردم و جالب است که به من گفتند: اصلا چنين پروندهاي با اين مشخصات وجود ندارد! در آن حالت که نميدانستم بايد چکار کنم، يک آقايي گفت که حاج آقا سعيد اماني چه نسبتي با شما دارند؟ من گفتم که ايشان عموي بزرگ من هستند که الحق و الانصاف فرد خوشنامي بودند. بر اساس اين آشنايي آن شخص گفت: يک لحظه صبر کنيد.
رفت در ميان پروندههاي بايگاني شده پرونده پدرم را پيدا کرد. يعني ما آنقدر به سراغ اين پرونده نرفته بوديم تا اين پرونده بايگاني و به اصطلاح از دسترس خارج شده بود. ما خانوادگي هيچ احساس حقي نسبت به اين امر نداشته و انتظاري از بنياد شهيد براي خدمت رساني مادي به خانواده خود هم نداشته و نداريم. من چند وقت پيش با خانواده شهيدي ملاقات داشتم که هيچ نشاني به جز پلاک از شهيدشان به دستشان نرسيده بود و من آن موقع احساس کردم که ما نسبت به اين خانوادهها هزينه کمتري دادهايم.
من بعضي وقتها در برخي از کتابها مي خوانم که مثلا گروه موتلفه کار اشتباهي کردهاند يا نه؟ مثلا ميگويند که اين کارها از روي برنامه نبوده! در حالي که من با تحقيق ميگويم که هيئت موتلفه اسلامي گروهي به شدت منظم و سازماندهي شده بود که هيچ کاري را بدون تمرين و برنامهريزي دقيق انجام نميداد. نسبت به امور عملياتي خود به قدري حساس بودند که حتي خانوادهشان را نيز از اقدامات خود باخبر نميکردند و فقط به آرمان و اهداف خود فکر ميکردند.يعني آن گروه به گونهاي بوده که خيلي ها از اين کار خبر نداشتند.به همين جهت ميتوان گفت که اين گروه با يک تيم سازماندهي شده و منظم در جهت يک برنامه خاص حرکت مي کرد.
*ماهنامه شهدای اسلام